تبیان، دستیار زندگی
لپای نرگس از سرمای دم صبح سرخ شده بود . روی موهای طلاییش شبنم زده بود . اما احساس سرما نمی کرد .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثل هوای سپیده دم


لپای نرگس از سرمای دم صبح سرخ شده بود. روی موهای طلاییش شبنم زده بود. اما احساس سرما نمی کرد.

جواهر ده

این کار همیشه ی نرگس بود . صبح های زود از خواب بیدار می شد و می آمد بیرون خانه یشان روی تپه ی مشرف به آبادی که همیشه پر بود از مه و شبنم ، به دوردستی که معلوم نبود نگاه می کرد .

وقتی موهای طلایی اش پر شبنم می شد و گونه هایش سرخ ، می رفت و خودش را می انداخت روی دامن ماماجانش . ماماجانش هم دست می کشید به سرش و قصه ی مسافرهایی را تعریف می کرد که سرانجام راهشان را پیدا می کنند.

خانه ی نرگس و مادرش جایی بود که هیچ وقت سرد نمی شد ، برف نمی آمد ، هیچ وقت هم گرم نمی شد. همیشه ی خدا ، پر از مه و شبنم بود ولی سپیده را از میان ابرها و مه می شد احساس کرد . نرگس که می آمد و خودش را می انداخت توی دامن ماماجانش ، هیچ نمی گفت ، غصه دار نبود . آرام بود . وقتی هم که قصه ی ماماجانش تمام می شد با هم می رفتند و گاوها را از پرچینشان بیرون می آوردند و هی می کردند به سمت آبادی.

هیچ کدام از مردها از پیدا کردن نرگس نا امید نبود . هیچ کدام هم نمی گفتند که اگر مه و ابر نبود شاید راه ها را می دیدند و نرگس را پیدا می کردند ، اما ته دلشان ، هر یازده نفر می دانستند که اگر برای لحظه ای هم شده مه و ابر کنار می رفت و خورشید بیرون می آمد ، نرگس را پیدا می کردند

تا نزدیکی آبادی می رفتند و برمی گشتند ، گاوها را می دوشیدند و صبر می کردند که مشتری هر روزه ی شیرها بیاید و شیرها را ببرد .

تا این که یک روز صبح ، نرگس صبر نکرد تا لپ هایش سرخ شود و شبنم به موهای طلایی اش بنشیند. . زد به دل مه و رفت میان ابرها . راهی که به سمت آبادی نبود . ماماجان نرگس مثل هر صبح منتظر بود تا کی نرگس می آید و خودش را توی دامنش می اندازد تا دست به موهای پر از شبنمش بکشد و برایش قصه بگوید . اما خبری از نرگس نشد . ماماجان از خانه بیرون زد . صدای نرگس نرگسش در میان عایق مه و ابر گم می شد. و خودش هم دوباره صدایش را نمی شنید . هر چه صبر کرد ، هر اندازه که پی نرگس می گشت ، هیچ اثری از نرگس نمی دید.

رفت به آبادی و همه را خبر کرد . همه ی مردهای آبادی که یازده نفر بودند با چراغ آمدند که نرگس را پیدا کنند . همه ی یازده مرد و ماماجان نرگس برگشتند روی تپه ، کنار خانه ی نرگس و مادرش . هیچ کدام از مردها از پیدا کردن نرگس نا امید نبود . هیچ کدام هم نمی گفتند که اگر مه و ابر نبود شاید راه ها را می دیدند و نرگس را پیدا می کردند ، اما ته دلشان ، هر یازده نفر می دانستند که اگر برای لحظه ای هم شده مه و ابر کنار می رفت و خورشید بیرون می آمد ، نرگس را پیدا می کردند.

مردها خسته نبودند ، نا امید نبودند . اما دلشان گرفته بود . بی آن که کلمه ای بگویند ایستادند . ماما جان نرگس هم ایستاد. نشستند. بغض گلویشان را گرفته بود اما به هم چیزی نگفتند . باز هم وقتی دوباره بلند شدند به هم چیزی نگفتند. قدم اول را که برداشتند ابرها که تا زیر پایشان را گرفته بود شروع به باریدن کرد . مه و ابرها باریدند و باریدند و باریدند تا خودشان را خالی کردند . آن وقت بود که می شد خورشید را ببینند . بعد از سال ها نور خورشید همه جا را پر کرده بود . نرگس مثل همه ی صبح ها کنار خانه ایستاده بود . ماماجان  دوید مثل همه ی صبح نرگس را به بغل گرفت.

نرگس گفت که برای دیدن خورشید باید یک نفر پیش قدم می شد . باید یک نفر دل به مه و ابر می زد . مردم آبادی ، تابیدن خورشید را از نرگس داشتند . از ماماجان نرگس که قصه ی مسافرها ی به خانه برگشته را بلد بود . از آن یازده مرد و چراغشان که پی نرگس آمده بودند . از نرگس با آن گونه های سرخ و موهای طلایی شبنم زده اش .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان