تبیان، دستیار زندگی
همه چیز خوب پیش می رفت . همه چیز خوب پیش می رفت و اعضای گروه هم برای هدفی که متحدشان کرده بود ، امید داشتند . سرپرست ها ، مدیرها ، کارگرها و همه ی مردمی که از کنارشان عبور می کردند .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکایت مردمی بدون باران


همه چیز خوب پیش می رفت. همه چیز خوب پیش می رفت و اعضای گروه هم برای هدفی که متحدشان کرده بود، امید داشتند . سرپرست ها، مدیرها، کارگرها و همه ی مردمی که از کنارشان عبور می کردند .

حکایت مردمی بدون باران

دنیای کوانتومی یعنی من هستم و من نیستم. برای همه ی کسانی که می خواستند قطار بشریت را بسازند، این حس وجود نداشت. ولی برای آن هایی که داوطلب سوارشدن به قطار بودند، این یک اعتقاد بود و تن سپردن به هیاهو نبود . حس جاری کردن آدرنالین هم نبود . قطار بشریت ، از فانفار نمی آمد . می خواست بی زمانی را به همه ثابت کند و من هم داوطلب سوارشدن به این قطار بودم . هیچ کس خبر نداشت . نه ماماجانم ، نه بابا و نه همسر و دخترم  .

پروژه ی ساخت قطار و ریل هایش که تمام کره ی زمین را دور می زد پنج سال طول می کشید . ساخت قطار همین قدر وقت می برد . یک کارخانه ی شیشه ای ساخته بودند بین شهری که من در آن زندگی می کردم و شهری که در پنجاه کیلومتری شمال غربی بود . یک کارخانه ی بزرگ شیشه ای که هر کس از هر جای دنیا که دلش می خواست بیاید و مراحل ساخت قطار را ببیند . قطاری که قرار بود با سرعتی نزدیک به سرعت نور هشتاد و سه سال دور زمین بچرخد. سرعتی که در آستانه ی نور بماند .

شرط سوار شدن به این قطار ماجراجویی و پول نبود. آزمایش های زیادی می گرفتند . آزمایش هایی که مطابق رو حیه ی مردم هشتاد و سه سال بعد و شاید اصلا مردم هزاران سال بعد باشد .

هر روز که از کارگاه مجسمه سازی بر می گشتم یک ساعتی را می رفتم و پشت شیشه های کارخانه می ایستادم و کارکردن کارگرها را تماشا می کردم .

برای همه ی ما مسافرهایی که قرار بود هشتاد و سه سال زمینی دور این کره بچرخیم ، بی زمانی یک مفهوم ویژه بود . غلبه بر زمان ، تسلط بر خسرانی است که گریبانگیرمان می شود .

چهار سال و یازده ماه گذشت و خانواده ام نمی دانستند که من هم قرار است مسافر این قطار باشم . دراین چهار سال و یازده ماه همه ی مردم دنیا از این اتفاق حرف می زدند، اما در این یک ماه مانده به عزیمت قصه تفاوت کرده بود. خیلی از آدم های سنتی و حتی خیلی از آدم های مدرن که نتوانسته بودند مسافر این قطار باشند، به انسانیت جماعت ما ایراد می گرفتند. می گفتند آدمی که داوطلب سفر با این قطار است، آدمی که خانواده اش را رها می کند، اصلا بویی از انسانیت نبرده است. می گفتند وقتی هشتاد و سه سال بگذرد و آدمی های این دوره همه بدون تخفیف بمیرند و قطار هم متوقف شود . این مسافرها که فقط ده دقیقه به عمرشان اضافه شده است برای دنیا خطر محسوب می شوند و آدم های خودخواهی که به خودشان فکر کرده اند .

یک کارخانه ی شیشه ای ساخته بودند بین شهری که من در آن زندگی می کردم و شهری که در پنجاه کیلومتری شمال غربی بود. یک کارخانه ی بزرگ شیشه ای که هر کس از هر جای دنیا که دلش می خواست بیاید و مراحل ساخت قطار را ببیند. قطاری که قرار بود با سرعتی نزدیک به سرعت نور هشتاد و سه سال دور زمین بچرخد. سرعتی که در آستانه ی نور بماند

همه ی این حرف ها برای من مضحک بود، من به این دنیا آمده بودم که تعلیق را تجربه کنم .تعلیق میان بی زمانی و نهایت را. دخترم هم باید راهی پیدا می کرد. دخترم و همسرم باید به خودشان فکر کنند، فقط به خودشان. به آن خودی که تشنه ی ابدیت است.

فضا

دقیقا یک ماه مانده به شروع حرکت قطار روزی که مجسمه ی مادر و کبوتر را در میدان اصلی شهر نصب کردیم ، رفتم و سرم را گذاشتم روی شانه ی ماماجانم و گفتم که ماماجان من یک ماه دیگر از پیش شما می روم و شاید هرگز همدیگر را نبینیم . دست به سرم می کشید و چیزی نمی گفت. دخترم غصه دار شد اما نمی دانست که سوار قطار شدن و رفتن ده دقیقه ای به هشتادو سه سال بعد چه معنی دارد. پدرم حرفی نمی زد مثل وقت هایی که قهر می کرد و همسرم اشک می ریخت مثل همان اشک هایی که برای مجسمه ی کبوتر تراشیده بودم .

این یک ماه آخر ، برای من هیجان عجیبی بود ، هیجان راحت شدن از این همه غصه ی همه را خوردن . خلاصی از خودم برای ابدیت . همان خودی که نمی دانستم این اندیشه ی کوانتومی چه بر سرش آورده .

روز عزیمت دخترم دستش را به همسرم داده بود . دخترم دست تکان می داد و همسرم اشک می ریخت . مثل اشک هایی که برای مجسمه ی مادر و کبوتر تراشیده بودم .

قطار حرکت کرد و چشمانم را بستم و خوش حال بودم که دیگر غصه ای ندارم . خوش حال بودم که بی زمانی غم از دست دادن عزیزانم را بی معنی می کرد. ده دقیقه گذشت و قطار متوقف شد.

از قطار پیاده شدیم . همه چیز عوض شده بود. هشتادو سه سال گذشته بود و مردم ده دقیقه ی پیش همه از دنیا رفته بودند . خانواده ی سه نفره ای عکس مرا در دست داشتند . نوه ام ، همسرش و فرزندشان. رفتیم که یک قهوه بخوریم چون نباید زمان و بی زمانی را از دست می دادم. قرار بود دوباره برگردم و سوار قطار شوم. یک ده دقیقه ی دیگر برای یک هشتادو سه سال.

نوه ام رانندگی می کرد. دور میدان قدیمی شهر چند بار چرخید. مجسمه ی مادر و کبوتر همان طور مثل ده دقیقه پیش مثل هشتاد و سه سال زمینی سر جایش بود. با همان اشک های کبوتر و نگاه آرام مادر و دست نوازشش .

مجتبی شاعری  

بخش ادبیات تبیان