تبیان، دستیار زندگی
ستاره های روی شانه ی حمید جایش را به یک قپه داده بود. یک قپه ی نقره ای معمولی. بعد از دوره ی دانشکده روزی که قرار بود از سردوشی خارج بشوند و ستاره روی شانه هایشان بنشانند از طرف رکن سوم ستاره های طلایی برای همه ی ستوان دوهای تازه فارغ التحصیل تهیه کرده بو
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پوتین های سرگرد حمید


ستاره های روی شانه ی حمید جایش را به یک قپه داده بود. یک قپه ی نقره ای معمولی. بعد از دوره ی دانشکده روزی که قرار بود از سردوشی خارج بشوند و ستاره روی شانه هایشان بنشانند از طرف رکن سوم ستاره های طلایی برای همه ی ستوان دوهای تازه فارغ التحصیل تهیه کرده بودند. اما حمید رفت و ستاره ی نقره ای خرید.

پوتین های سرگرد حمید

از تو چشم بودن خوشش نمی آمد خوشه ی روی کلاهش هم نقره ای بود صبح ها هم که با گردان تحت امرش ورزش می کرد  پلوورهای سبز سربازی به تن می کرد،  خیلی از سربازها که وضعشان خوب بود هم می رفتند و از این پلوورهای پاگون دار خارجی می خریدند. فقط پوتین هایش پوتین درجه یکی بود که پای امیرپادگان هم نمی توانستی چنین پوتینی ببینی. چند باری بازرس های ستاد هم که به پادگان مرزی آمده بودند در مورد پوتین های حمید به فرمانده ی گردان و فرمانده ی هنگ و فرمانده ی پادگان تذکر داده بودند

از وقتی  حمید سرگرد شده بود ، پست سازمانی هم شانش در همین پادگان مرزی خالی نبود .

قرار بود به گردان تکاور یک شهر دیگر منتقل بشود. حمید که به گردان تکاور رفت جنگ شروع شد. در پادگان جدید هم کسی از حمید چیزی جز همین ها که گفتم نمی دانست این که پلوور افسری نمی پوشد این که درجه های نقره ای و رنگ و رو رفته روی پاگونش می اندازد و پوتین هایی دارد که انگار از خارج برایش می آورند. حمید با کسی حرف نمی زد حتی کسی نمی دانست که حمید حالا که جنگ شده دلش می خواهد توی پادگان بماند و افسرهای تازه فارغ التحصیل شده را آموزش بدهد یا این که دلش می خواهد برود جنگ.

حمید مثل یک آدم مکانیکی فقط اوامر ما فوق را اطاعت می کرد و آن چه لازم بود را انجام می داد.

حمید تا گذشت دو ماه از جنگ توی همان مرکز آموزش تکاور ماند . دیگر جنگ شده بود و کسی هم کاری به پوتین های حمید نداشت.

تمام پرونده ی حمید فقط یک تذکر انضباطی داشت پوتین های غیر معمول خارجی .

دو ماه از جنگ گذشته بود و سرگرد جوان با همان گروه تحت آموزشش اعزام شد به جبهه ی غرب .قرار شده بود گروه سی و هفت نفره به محض رسیدنشان به مرز از راه کوه بروند شناسایی و برگردند. اول جنگ بود و آن قدر همه غافلگیر شده بودند که خبری از عملیات نبود. اما گروه های تکاوری ارتش عملیات های نامنظم انجام می دادند این بار هم قرار شده بود گروه سی و هفت نفره ی حمید بروند وموقعیت شهری که پشت کوه های مرزی بود را شناسایی کنند ،  برای واحد توپخانه ارتش.

گروه که راهی شد آسمان صاف بود . سرد بود . مثل همیشه ی پاییز های این منطقه ، بعد یکهو باد آمد و ابرهای قرمز را آورد و برف گرفت. برف سنگین که گروه را برای ادامه ی حرکت ناتوان کرده بود. فقط حمید بود که راحت راه می رفت گروه از ادامه راه سرباز زدند. به حمید می گفتند که قربان! شما پوتین های خوبی دارید، پوتین شما فرق می کند، ما با این پوتین ها نمی توانیم حرکت کنیم.

گروه که اعزام می شد فرمانده ی جبهه غرب با گروه جلسه گذاشت. سرهنگ وقتی سرگرد حمید را با پوتین های غیر معمولش دید خواست تذکر بدهد خواست که حمید را مجبور کند که مثل بقیه ی نیروها پوتین بپوشد اما گذاشت که گروه بروند و برگردند بعد با سرگرد حمید حرف بزند.

گروه سی و هفت نفره راهی شدند.  برای رعایت نکات ایمنی گروه نمی توانست بی سیم داشته باشد هر احتمالی وجود داشت شاید مکالمات حتی اگر با رمز باشد موقعیت گروه را به خطر بیندازد.

گروه که راهی شد آسمان صاف بود . سرد بود . مثل همیشه ی پاییز های این منطقه ، بعد یکهو باد آمد و ابرهای قرمز را آورد و برف گرفت. برف سنگین که گروه را برای ادامه ی حرکت ناتوان کرده بود. فقط حمید بود که راحت راه می رفت گروه از ادامه راه سرباز زدند. به حمید می گفتند که قربان! شما پوتین های خوبی دارید، پوتین شما فرق می کند، ما با این پوتین ها نمی توانیم حرکت کنیم.

حمید همان آدم کم حرف و بی بحث بود. سریع قبول کرد گفت که گروه می تواند برگردد. باورشان نمی شد از میان فرماندهان سخت گیر و منضبط ارتش بعید بود بدون هیچ تشری، بدون هیچ تذکری، حرف زیر دست را قبول کنند.  فرمانده گفته بود که می توانند برگردند و آن ها  مانده بودند چه کنند اگر برمی گشتند قطعا توبیخ می شدند حمید گفت که خودش به تنهایی می رود.

گروه سی و هفت نفری رفتن حمید را می پایید. پوتین های غیرمعمولی که برف و خاک و آب نمی شناخت. حمید درمیان کولاک گم شد.  به تنهایی رفت و عملیات را انجام داد و بازگشت.  گروه همان جا مانده بود تا سرگرد حمید برگردد برف بند آمده بود وقتی حمید برگشت یک جفت پوتین عراقی به پایش بود سۆال کردند که جناب سرگرد! پوتین هایتان؟ گفت که با پوتین معمولی یک افسر عراقی عوضش کرده است. همه خندیدند. باور نمی کردند. حمید هیچ نگفت. به گروهش گفت که حالا پوتین هایش مثل پوتین آن هاست و برف نمی آید حالا دیگر بهانه ای برای تمرد ندارند باید بروند و کارشان را تمام کنند.

گروه راه افتاد.  برف دوباره شروع به باریدن کرد. از راس القعر که عبور کردند . جنازه ی افسر عراقی را دیدند . افسری که پوتین های سرگرد حمید به پایش بود . کسی چیزی نگفت . همین طور که جلو می رفتند ، جنازه هایی می دیدند که از همان پوتین ها به پایشان بود . برف سنگین سنگین تر شده بود . از جنازه ها دور می شدند و جنازه ها هم زیر برف می رفتند . سرگرد حمید با پوتین های معمولی همان طور راه می رفت که با پوتین های غیر معمولش .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان