اما ملک الشعرا زنده است!
لحن روایت حاجیبابای اصفهانی، شوخ و زنده است.در دکان پدر «اصول و مبادی دلاکی را به ضرب چوب آموخته» و پیش ملای محل، دوکلاسی سواد به هم میرساند وکمکم «جامع تیغ و قلم!» میشود. عثمانآغا، تاجر بغدادی از مشتریان مشت و مال، از حاجیبابا دعوت میکند تا برای سیاهه نوشتن و دستک بر داشتن، منشی و محررش باشد.
حاجیبابا روانه سفر میشود و ماجراهای بسیار میبیند. سرانجام دلاک تیغ ران، به منشیگری اولین سفیر ایران در لندن میرسد. پست و بلند بسیار میبیند و بسیار سفر میکند. دست آخر در روزگار پیری کارپرداز شاه در دربار عثمانی میشود و از آنجا که «یک ریال مواجب از ایران نمیرسد» مریض احوال و غریب در کاروانسرایی رو به موت میشود که جیمز موریه، دوست انگلیسیاش به فریادش میرسد و با پرداختن پول دوا و درمان سایه اجل را از سر او کم میکند.
حاجیبابای بیپول و مواجب که خود را مدیون او میداند، هدیه ای تدارک میبیند: «...دیدهام که شما بسیار کنجکاو و خردهپژوه هستید و کلی و جزئی از حالات و کیفیات ممالک و اقوام یادداشتبرمیدارید ... آیا هیچ باور میکنید که من با همه ایرانیگری تقلید از شما کرده باشم و سرگذشت خودم را از اول عمر تا آخر به طرز شما نوشته باشم؟... و این.. شامل چندان وقایع و قضایاست که اگر در فرنگستان منتشر شود البته تاثیری بزرگ میبخشد...».
حاجیبابا راست میگوید، این کتاب در فرنگستان هواخواهان بسیار مییابد. چنان که مجتبی مینوی میگوید: «بعد از ترجمه رباعیات خیام شاید هیچ کتاب انگلیسی به اندازه «سرگذشت حاجیبابا اصفهانی» ایران و ایرانی را بر سر زبان اروپاییان نینداخته باشد.»
اما این حاجیبابا، نه نویسنده واقعی کتاب که ساخته ذهن دقیق موریه است؛ شخصیتی «آینه قدنمای مردم ایران»؛ مردمی که موریه در کتابش نشان داده چقدر دقیق آنها را میشناخته است.
***
در یک منزلی طهران به آواز بلند اشعار لیلی و مجنون میخواندم و راه میپیمودم ناگاه چاپاری از پشت سر در رسید. در صحبت گشودیم. تکلیف نمود که اندکی استراحت کنیم و غذایی بخوریم. هوا گرم بود و غنیمت شمردم. در کنار کشتزار بر لب آبی نشستیم.
اسبش را به کشتزار مردم سر داد و از قاش زین کیسهای ماست چکیده بیرون آورد و از یک جیب شلوار دستمالی پر از کته با دو - سه قرص نان و از جیب دیگر کفش سرپایی و جام آبخوری و کیسه توتون و مقداری چیزهای گوناگون دیگر با شش - هفت کله پیاز خام بیرون کشیده در میان نهاد. با اشتهای تمام همه را خوردیم و از آب جوی هم مشتی چند آب نوشیدیم. حالا دیگر نوبت به سؤال و جواب از کیفیت احوال رسیده است.
حالت من از سر و وضعم معلوم بود. سرگذشتم زود به پایان رسید. چون نوبت به او رسید معلوم شد که چاپار حاکم استرآباد است و خبر خلاصی ملکالشعرا را از اسارت ترکمانان به طهران میبرد. از شنیدن چنین خبری سخت شادمان و متعجب گردیدم ولی چون به تجربه دریافته بودم که راز دل را به کسی نباید آشکار ساخت، از مسرت خود چیزی به چاپار نگفتم و حتی به تجاهل چنان نمودم که اصلا نمیدانم چنین آدمی در دنیا وجود دارد یا نه.
چاپار گفت ملکالشعرا تا به استرآباد صحیح و سالم رسید ولی چون سر و وضع درستی نداشت خبر به خانوادهاش میبرم تا برایش آنچه لازم است بفرستند. آنگاه کاغذی از بغل خود درآورد و چون سواد نداشت از روی کنجکاوی به من داد تا بخوانم و از مضامین آن باخبر گردد.
کاغذ اول عریضهای بود به پادشاه. منشیانه تحریر یافته بود و متضمن شرح و تفصیل گرفتاری و ایام اسارت او بود...
نامه دوم خطاب به صدر اعظم بود که با کثافت بشره و عنق منکسره، شاعر او را ستاره تابانی در میان ثوابت شگرف و بیپایان سپهر عظمت و جلالت و لنگر کرانی در میان دریای ژرف و بیکران رتق و فتق امور دولت نامیده بود و التماس حمایت و جانبداری داشت.
کاغذ دیگر به زنش و دیگر به لـله پسرش و دیگری به ناظرش بود. مضمون کاغذ به زنش پس از پارهای تفاصیل اندرونی از این قرار بود:
«امیدوارم که در مصارف رخت و پخت مانند ایام پیش افراط و اسراف ننموده باشی و کنیزان و غلامان را پرستاری نیکو کرده باشی. برای من رخت و لباس حاضر کن که سر تا پای برهنهام».
مضمون کاغذ به ناظر اینکه: در ترتیب و تنسیق امور خانه و خانهداری بیش از پیش بکوش. هر روز به خدمت صدراعظم برو و از جانب من در دامن بوسی و چاپلوسی کوتاهی منما. به زنان و کنیزان متوجه باش. در گردش و تعزیه همراهشان باش و پیرزنان - خاصه یهودیان - را به اندرون راه مده. در و دیوار اندرون را از شکاف سوراخ محکم و معمور بدار. زنهار تا از پشتبام با همسایگان گفتوگو و مراوده نکنند. لاسیما «جوهر سیاه» به اندرون رفت و آمد بسیار نکند. اگر دیدی با کنیزی محرمانه سخن میگوید پدر هر دو را با شلاق درآر. مژدگانی درستی به چاپار بده».
کاغذها را خواندم و باز پیچیدم و به چاپار دادم به دستمال خود نهاده در بغل نهفت. از ذوق رساندن خبر رهایی و سلامت ملکالشعرا و گرفتن مژدگانی بر روی زمین بند نمیشد. میگفت از ترس اینکه مبادا دیگری پیشدستی کند و پیش از این خبر را برساند روز و شب اسب تاختهام. اسبم لنگ شد. این اسب را که سوارم از برزگری به زور گرفتم و اسب خود به او دادم تا از عقب بیاورد.
پس از این صحبتها از شدت خستگی و کوفتگی بر روی چمن نرم به خواب گران فرو رفت. به فکر افتادم که پیشدستی به این چاپار چندان دشوار نیست و چون از کار و بار و حال و روزگار ملکالشعرا کاملا مطلعم چه شود اگر این مژده را من ببرم و مژدگانی را من دریافت دارم. اگر اسبش را میگویی همانقدر که این چاپار حق دارد بر آن سوار شود من هم حق دارم وانگهی مگر اسبش را از عقب نمیآورند.
پس بلاتامل دستمال کاغذ را گشوده کاغذ به ناظر را برداشتم و بر اسب برزگر جستم و رکاب زنان راه طهران را پیش گرفتم و گفتم رفیق تا تو بیدار شوی من خیلی راه پیمودهام.
حساب کار را با خود بدینگونه سر راست کردم که از چاپار یک روز پیشم. وقتی بیدار شود مجبور است مدتی پیاده راه برود تا اسب پیدا کند؛ آن هم بکند یا نکند. آمدیم و پیدا کرد تازه بدهند یا ندهند و چون پیاده است کسی حرفهایش را باور کند یا نکند. پس بهتر این است که به محض ورود به طهران اول به هر قیمتی شده اسب را بفروشم و لباس خود را عوض کرده لباس متعارف بپوشم و به بهانه اینکه از سفر میآیم یکراست به در خانه ملکالشعرا بروم و کار خود را هر طور از پیش برود ببینم.
خانه ملکالشعرا در یکی از محلههای مرغوب و پاکیزه طهران بود. اطرافش باغچه و باغچهها پر از درخت سفید و انار و روبهرویش خیابانی بود با آب روان و درختانی چنار تنومند.
اما زبان حال خانه، حاکی بر غیبت صاحبخانه بود. در خانه نیمباز و جلوخانی آب و جارو ندیده و آثار خرابی و ویرانی مشهود بود. این احوال میرسانید که نبایستی منتظر مژدگانی کلانی باشم و از این معنی آزردهخاطر گردیدم. به بالاخانه سردر رفتم. مردی 50 ساله روی نمدی نشسته و قلیان میکشید. فکر کردم همان ناظری هست که باید با او صحبت بدارم.
به آواز بلند گفتم: «مژده، مژده، خان میآید.»
گفت: «چه میگویی، یعنی چه؟ چه خانی، کدام خان، کی، از کجا، چه وقت، کو، کجا؟».
چون تفصیل را برایش حکایت کردم و کاغذ را نشان دادم با شادی ساختگی در اندوهی واقعی فرو رفت و گفت: «ترا به خدا راست میگویی؟ آیا راست است که خان زنده است؟»
گفتم: «البته کاملا زنده است، همین فردا چاپار دیگری خواهد رسید و تفصیلاتی بیشتر از من خواهد آورد و حتی عریضهای به پادشاه و نامههای دیگری برای اعیان دولت».
بیچاره ناظر، دیوانهوار بنا کرد به حرفهای بیپر و پا زدن. میگفت: «عجیب، غریب، خداوندا چه خاکی بر سرم کنم، کجا بروم، چه کنم؟»
رش خاطرش اندکی تخفیف یافت خیلی کوشیدم که بفهمم این خبر شادی چرا سبب اندوه او شد. همینقدر گفت: «همه کس خیال میکرد که خان مرده است. حتی زنش در خواب دیده بود که دندان آسیایش همان دندانی که مدام درد میکرد، افتاده است و پس معلوم بود که بایستی مرده باشد، پادشاه هم همین را گفته بود. حالا اینکه نمرده است، واقعا نمیدانم چرا نمرده است».
گفتم: «خوب حالا که میگویی حکما باید مرده باشد و پادشاه هم گفته است که حکما مرده است. به جای خود ولی آنچه من میتوانم بگویم این است که شش روز پیش از این در استرآباد زنده بوده است. انشاءالله هفته دیگر با پای خود خواهد رسید و ثابت خواهد کرد که زنده است».
پس متحیر و متفکر آهی از دل کشید و گفت: «اگر از اوضاع و احوال اینجا که مرگ او را یقین میدانستند با خبر شوی خواهی فهمید چرا این همه نگران شدهام. بدان که اولا پادشاه اموال او را از خانه و اسباب و ساز و برگ و حتی اموال جاندار او را از قبیل کنیزان گرجی به شاهزاده علی میرزای نرهخر بخشید، ثانیا دهش مصادره شد و به اعتمادالدوله رسید، ثالثا منصبش را به میرزای فضولی وعده دادهاند و از همه بدتر آنچه قوز بالا قوز شده است، اینکه پس از آن خوابی که خانم دید با لـله پسرش عروسی کرد! حالا ببین آیا حق دارم که ناراحت و سراسیمه باشم یا نه؟
گفتم: «البته که حق داری اما مژدگانی من کجا میرود؟»
گفت: «من که مژدگانی بده نیستم و پیش من دستت به جایی بند نمیشود چون که این خبر زندگی که تو ماشاءالله برای من آوردی، برای من بدتر از خبر مرگ است. وقتی که آمد بیا از خودش بگیر».
پس به امید اینکه وقتی که آمد بیایم از خودش بگیرم ناظر را با فکر و بیچارگی خود گذاشتم و از خانه بیرون جستم...
تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان