تبیان، دستیار زندگی
روزی معلمی به شاگردانش گفت: چه کسی دوست دارد به بهشت برود .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بدون اجازه

روزی معلمی به شاگردانش گفت: چه کسی دوست دارد به بهشت برود .

همه بچه ها دستشان را بالا گرفتند بجز یک نفر.

معلم به او گفت: چرا دستت را بالا نمی بری ؟

شاگرد گفت: چون مادرم گفته بدون اجازه او هیچ جا نروم.

دیوانه ها

دو تا دیوانه به هم رسیدند. یکی با دست خورشید را نشان داد و گفت: میدونی این خورشید یا ماه؟

دیوونه دومی گفت: نمی دونم من هم مثل تو در این شهر غریبم.

تشنه

دو نفر در بیابان گم شده بودند و حسابی تشنه شان شده بود.

اولی گفت: خیلی تشنه ام شده بیا از چیز های خوشمزه تعریف کن.

دومی: چرا؟

اولی: برای این که آب دهانم راه بیفتد.

پول خرد

دوست عزیزم، پول خرد داری به من بدهی؟ می خواهم سوار اتوبوس بشوم.

نه، پول خرد ندارم. فقط یک اسکناس دارم.

خوب، باشه همان را بده با تاکسی می روم.

قهر

عکاس:چرا به دوربین پشت کرده ای ؟

نیما: چون این عکس را برای کسی می فرستم که با او قهر هستم!

تمساح بد بخت

یک روز یک تمساح بدبخت شد .

رفت سر کوچه وگفت: به من مارمولک کمک کنید.

بدون اجازه

فرآوری:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان


منبع:

نسیم رضوان

لطیفه های ریزه میزه

لطیفه های شیرین ایرانی

*مطالب مرتبط

مظفر و جمله سازی

حساب درست

طوطی سیاه

نردبان بیست و چهار پله

فقط با یک حرکت دست

کانال سوئز

خبرنگار و فوتبالیست

فروش دنیا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.