مورچهی تنها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
در یک منطقه خوش آب و هوا دره ای بود بسیار زیبا که در آن مورچه هایی برای خود لانه درست کرده بودند و زندگی خوشی داشتند . آنها کار و تلاش فراوان می کردند .
مورچه ها همیشه در تلاش و درحال جمع کردن غذا بودند و باهم در خوشی زندگی می کردند .
آنها لانه خودشان را گسترش می دادند یا آن را بازسازی می کردند .
خلاصه شاد شاد بودند و تفریح می کردند و باهم مهربان بودند و همدیگر را دوست داشتند.
روزهای زیادی را باهم با خوشی گذراندند تا اینکه روزی آسمان آبی را ابری تیره پوشاند و به دنبال آن باران تندی درگرفت و همه جا را آب فرا گرفت باران ساعتها ادامه داشت همه حیوانات بدنبال پناهگاه می گشتند .
مورچه ها همگی با سرعت خود را به لانه رساندند بجز یکی از آنها که از لانه دور بود .
این مورچه خود را به روی برگ درختی که روی زمین وجود داشت رساند و برگ در روی آب روی زمین سریع شناور شد و مورچه به همراه برگ سرگردان با آب جاری روی زمین به اینطرف و آنطرف می چرخید و از لانه دور تر و دورتر می شد.
مورچه هایی که در لانه بودند با پر شدن آب درون لانه شان همگی خفه شده بودند و هیچ مورچه ای الا مورچه شناور سرگردان و آواره شده در هوای سرد نمانده بود.
آب برگ را به هر کجا که دلش می خواست می برد .
ساعتها بر روی برگ سرگردانی کشید تا اینکه باران بند آمد .
آب روی زمین فروکش کرد و یواش یواش مورچه توانست از روی برگ به روی زمین قدم بگذارد تازه مورچه به خود آمد و متوجه شد که چه بلایی به سرش امده است.
ادامه دارد...
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: قصه شب