تبیان، دستیار زندگی
مراد، چوپان بود. همه او را مراد چوپان صدا می زند. مردم روستا، روزی چندبار سراغ گاو و گوسفندهایشان را از او می گرفتند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گله ای که چوپان نداشت

مراد، چوپان بود. همه او را مراد چوپان صدا می زند.

گله ای که چوپان نداشت

مردم روستا، روزی چندبار سراغ گاو و گوسفندهایشان را از او می گرفتند. هیچ وقت کسی سراغ پدر و مادر یا قوم و خویش مراد را نمی گرفت! برای کسی مهم نبود که او چه طور و با چه کسی به آن روستا آمده است. قبل از آمدن مراد، روستا چوپان نداشت. حالا مراد، چوپان آن ها بود.


مراد، هر روز صبح زود گله را به چرا می برد و غروب برمی گشت. ماه های اول سال، زیاد از روستا دور نمی شد. روستا تپه ای داشت که با شروع بهار، دامنه آن پر از علف های تازه و بوته های کوچک و بزرگ گیاهان خوش بو می شد. علف های تپه، تا مدتی شکم گاو و گوسفندان روستا را سیر م یکرد. روی تپه، درختی پیر و قدیمی بود و سایه آن هم استراحت گاه خوبی برای چوپان بود. از آن جا، همه روستا پیدا بود.


روزی مراد بالای تپه و زیر همان درخت نشسته بود و به روستا نگاه می کرد. گوسفندان هم دور و برش بودند و خیالش از بابت آن ها راحت بود، اما چیزی ناراحتش می کرد و نمی گذاشت آرام بگیرد: توی دِه، عروسی بود و او آن بالا نشسته بود! ... همه شاد بودند. همه نقل و شیرینی می خوردند و می خندیدند. اما او آن بالا، تنها بود.


عروس روی اسبی سفید نشسته بود. با این که پارچه ای نازک روی صورتش انداخته بود، مراد می دانست که او دختر حاج عباس است. حاج عباس بارها مراد را برای خرید به شهر فرستاده بود.


داماد سیب به دست روی پشت بام، ایستاده بود. مراد، او را هم می شناخت.
جوان های روستا، جلوی اسب عروس چوب بازی می کردند و جلو می رفتند. زن ها و دخترها از عقب می آمدند و روی سرِ عروس نقل و نبات می ریختند.


مراد فکر کرد: یعنی داماد می تواند سیب را درست به دامن عروس بزند؟ ... خدا کند عرضه اش را داشته باشد... چرا این حمید و رضا این طوری چوب بازی می کنند؟!... رقص چوب که اینطوری نیست!
مراد آهی کشید و با صدای بلند گفتک حیف که من آن پایین نیستم!


یک دفعه فکری به سرش زد و بی معطلی فریاد کشید: آی گرگ... آی گرگ... مردم، گرگ آمده!....
اتفاقاً همان موقع، گرگی از دامنه تپه بالا می آمد. گرگ با صدای مراد پا به فرار گذاشت و با خودش فکر کرد: چه چوپان زرنگی! یعنی از این فاصله مرا دیده؟... نه... حتماً بو کشیده!

گله ای که چوپان نداشت

مردم با چوب و چماق از تپه بالا آمدند و پرسیدند: گرگ کو؟ کجاست؟
مراد کمی این پا و آن پا کرد و گفت: من بهتر از همه چوب بازی می کنم!
مردم فهمیدند که مراد به آن ها دروغ گفته. بنابراین بر سرش ریختند و خوب کتکش زدند!

چند روز گذشت. زن کدخدا، توی روستا آش نذری می پخت. مراد، روز قبل در پاک کردن سبزی به او کمک کرده بود.
نزدیک ظهر که شد، شروع کردند به پخش کردنِ آش نذری. مراد روی تپه ایستاده بود و تمام هوش و حواسش به آش بود. فکر کرد: یعنی سبزی آش به اندازه است؟ ... خدا کند خوش مزه شده باشد.

بعد با صدای بلند گفت: آهای... برای من هم یک کاسه آش کنار بگذارید.
پیش خودش فکر کرد: چه طور به آن ها بفهمانم که...

بعد دوباره فریاد کشید: آی گرگ... آی گرگ... مردم، گرگ آمده...
اتفاقاً همان گرگِ قبلی، پشته بوته ای پنهان شده بود و تکان نمی خورد. گرگ با خودش گفت: مرا بو کشید یا دید؟!... باید بفهمم چه طور از ئجود من با خبر می شود! و پاگذاشت به فرار.
گله ای که چوپان نداشت

مردم با چوب و چماق از تپه بالا آمدند و پرسیدند: گرگ کو؟... کجاست؟
مراد سرش را پایین انداخت و گفت: آش من یادتان نرود. یک کاسه هم برایم کنار بگذارید!

مردم فهمیدند که مراد باز هم دروغ گفته. بر سرش ریختند و خوب کتکش زدند. اسمش را هم چوپان دروغگو گذاشتند.
فردای آن روز، گرگ از تپه بالا رفت و پشت درخت پنهان شد.

گرگ دید که مراد از بالای تپه به بچه های روستا نگاه می کند.
بچه ها هفت سنگ بازی می کردند. مراد گفت: من هم دوست دارم هفت سنگ بازی کنم. ... و باز فریاد زد: آی گرگ... آی گرگ....
بچه ها صدایش را از دور شنید. یکی پرسید: کی بود؟

یکی جواب داد: کسی نیست. چوپان دروغگو بود. بازی ات را بکن.
گرگ پشت درخت قاه قاه خندید. مراد بالا و پایین پرید و اسم تک تک بچه ها را صدا زد. کسی سرش را به طرف او نچرخاند. مراد چند تا سنگ برداشت و به طرف آن ها انداخت. بچه ها حتی نگاهش هم نکردند. خسته شد. کفش هایش را درآورد. زیر سرش گذاشت و دراز کشید. باد خنکی می وزید. خیلی زود صدای خروپفش بلند شد.

گرگ فهمید که چوپان خوابش برده است. از پشت درخت بیرون آمد. نگاهی به گله و نگاهی به مراد انداخت. هوا کمی خنک بود و مراد برای این که گرم شد، پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود.
گرگ فکر کرد:  دریدن یک بره که کاری ندارد... من باید همه گوسفندها را لت و پار کنم... اول باید چوپان را گرم کنم تا قشنگ خوابش ببرد و خوابش سنگین شود.

با این فکر، گرگ تن گرمش را به تن چوپان چسباند. گرمای خوشایندی در تن چوپان دوید و خوابش سنگین شد. حالا یک گرگ بود و یک گله تنها و بی پناه!

koodak@tebyan.com
فهیمه امرالله _ نویسنده: سپیده خلیلی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.