تبیان، دستیار زندگی
مادر بزرگ پول داد به ریز قلی خان تا نان بخرد. ریز قلی بگ بگ را با خودش برد....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خدا خیرت بدهد

مادر بزرگ پول داد به ریز قلی خان تا نان بخرد. ریز قلی بگ بگ را با خودش برد.

خدا خیرت یدهد


سر راه گربه ای را دیدند که در رودخونه افتاده بود.ریز قلی تندی رفت تا گربه را از تو آب در آورد.

بگ بگ عقب کشید که یک هو گربه او را نخورد. سپس به راه خودشان ادامه دادند. جلوتر که رفتند خاله خاتون را دیدند او تو کوچه کنار جوجه ش غصه دار بود.


ریز قلی گفت: خاله چرا ناراحتی؟

خاله خاتون گفت: ببین این همه دون برای جوجه ام ریختم ولی غذا نمی خورد، نمی دانم چی شده؟
جوجه گفت: من خیلی تنها هستم هیچ کس نیست با من بازی کند.
بگ بگ گفت: این که غصه ندارد. من دو تا آبجی و یک برادر دارم. بیا با آن ها بازی کن.الان اگر هم خواستی من می تونم با تو بازی کنم.


جوجه خوش حال شد. کلی دنبال بازی کردند. ریز قلی از کار آن ها خنده اش گرفته بود.

جوجه وقتی خسته شد. رفت سراغ غذا و با بگ بگ همه غذا را خوردند. خاله خاتون خوش حال شد. بگ بگ گفت بیا خونه ما و با جوجه هایمان بازی کن.
کمی نرفته بودند که آقا محرم را دیدند. او پیرمرد مهربانی بود که داشت از باغ بر می گشت.یک گونی سیب روی دوشش بود.خسته شده بود و بارش را روی زمین گداشت.
ریز قلی دوید طرفش و گفت: سلام بابا محرم.کمک نمی خواهی؟


بابا محرم گفت: خدا خیرت را بدهد.خیلی خسته شدم. کمک کن.
ریز قلی گونی رابرداشت و با هم به در خانه او رفتند. وقتی بار را به خانه رساندند با بگ بگ به طرف نانوایی رفتند هنوز راهی نرفته بودند که صدای گریه بچه ی مریم خانوم را شنیدند. در خانه باز بود
.

ریز قلی از دم در داد زد: چی شده مریم خانوم؟


مریم خانوم بچه به بغل آمد توی حیاط و گفت: بیا ریز قلی جان. می خواهم نان بپزم. بچه ام نمی گذارد. بیا سرگرمش کن تا کارم را انجام بدهم.
ریز قل قلی و بگ بگ رفتند تو و با حسن کوچولو که سه ساله بود بازی کردند.

او دیگر آرام شده بود کار مریم خانوم که تمام شد بچه را گرفت و گفت: دستت درد نکنه وایستا میوه بیارم بخورید حواسم نبود اصلا.


ریز قلی گفت: ممنونم ولی کار دارم باید بروم. و با بگ بگ دویدند بیرون. بدو بدو به طرف نانوایی رفتند. وقتی  به نانوایی  رسیدند دیدند که ای وای نان تمام شده است و بسته شده .

خدا خیرت یدهد

تازه یادش افتاد که یه زنبیل هم داشته اما نمی دانست آن را چه کار کرده؟ کمی دم در نانوایی ایستاد. در نانوایی را زد و شاطر داد زد: کیه؟
ریز قلی گفت: سلام دیگه نان نمی پزید؟

شاطر گفت: نه آردمان تمام شده. بعد از ظهر برایمان آرد می آورند.

ریز قلی با ناراحتی به طرف خانه به راه افتاد. به بگ بگ گفت: دیدی چی شد؟ آن قدر بازی کردیم تا نانوایی نانش هم تمام شد. حالا جواب مادر بزرگ را چی بدهم؟


بگ بگ گفت: خوب برویم از مریم  خانوم قرض بگیریم.
ریز قلی دید فکر خوبی است. با هم رفتند دم خونه مریم خانوم. اما هرچی در زدند هیچ کس در را باز نکرد.با نا امیدی به طرف خانه راه افتادند تا زنبیل را پیدا کنند اما زنبیل نبود.

ریز قلی با خجالت به خانه رفت بگ بگ را به لانه فرستاد و خودش رفت تو اتاق.
دید که خاله خاتون و مریم خانوم و آقا محرم توی اتاق نشستند.
 

آن ها با دیدن ریز قلی خوش حال شدند. خاله خانوم گفت: خدا خیرت بدهد.جوجه ام را شاد کردی.آوردمش با جوجه اردک ها بازی کن.
آقا محرم یک پلاستیک سیب را جلو مامان بزرگ گذاشت و گفت: امروز ریز قلی کمکم کرد اگه نبود حالا حالا ها تو راه بودم.
مریم خانوم هم بقچه ای را جلو مادر بزرگ گذاشت و گفت: تازه پختم. امروز ریز قلی خیلی کمکم کرد تا نان بپزم.


ریز قلی لبخندی زد. اما نه به فکر زنبیل بود همین طور که تو فکر بود در اتاق را زدند. در را باز کرد گربه را جلو در دید. زنبیل را به دندان گرفته بود و جلوی در ایستاده بود.زنبیل را جلوی ریز قلی گذاشت و گفت: میوووو. میووووو.
همه خندیدند و ریز قلی بیش تر.


کانال کودک و نوجوان تبیان

koodak@tebyan.com
شهرزاد فراهانی- روزهای زندگی


مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.