سفرهی عمو عباس
بچهها به سفره نگاه كردند، ماست تازه، سبزی خوردن، گردو، خرما و نمك در میان سفره بود. مهدی و علی بادقت به عموعباس نگاه كردند. عموعباس لبخندی زد و گفت: «اینها همه نعمتهای خداست... خدای مهربان این نعمتها را آفریده تا ما آدمها بخوریم و شكر كنیم.»
آن طرف ده، زمینی سرسبز با درختانی بلند قرار داشت. بعضی از كشاورزان موقع ظهر در آنجا استراحت میكردند. علی و مهدی از كنار چشمه به كشاورزان خسته نگاه میكردند. عموعباس پیرترین دهقان ده بود كه بسیار خسته و تشنه بهنظر میرسید. عمو عباس كنار درختی نشست، كولهبارش را روی زمین گذاشت و از آن سفرهای كوچك و كوزهای بیرون آورد. اما متوجه شد كه آبی در كوزه نیست. بچهها با هم گفتند: «وای عمو آب میخواهد!»
بچهها دویدند و كوزهی دیگری را پر از آب كردند و پیش عموعباس بردند و گفتند: «سلام عمو جان، بفرمایید... آب!»
عموعباس گفت:«سلام بچهها، دستتان درد نكند، راستی كه خیلی تشنه بودم.» عموعباس آب را نوشید و گفت: «سلام بر حسین» بعد باقیماندهی آب را در پای گُلی ریخت و به بچهها گفت: «دوست دارید با من غذا بخورید؟» بچهها با خوشحالی پذیرفتند. علی دوباره سرچشمه رفت تا برای شستن دستهایشان آب بیاورد. مهدی به عموعباس كمك كرد تا سفره را باز كند. عموعباس اول بسم الله الرحمن الرحیم گفت و بعد لقمهای برداشت. لقمه را در دهان گذاشت و آن را با دهان بسته، آرام و بیصدا جوید.
بچهها به سفره نگاه كردند، ماست تازه، سبزی خوردن، گردو، خرما و نمك در میان سفره بود. مهدی و علی بادقت به عموعباس نگاه كردند. عموعباس لبخندی زد و گفت: «اینها همه نعمتهای خداست... خدای مهربان این نعمتها را آفریده تا ما آدمها بخوریم و شكر كنیم.»
بچهها شروع به خوردن غذا كردند. بعد از تمام شدن غذایشان، عموعباس و بچهها دستهایشان را رو به آسمان بلند كردند و گفتند:
«خدایا شكر»
مقصود نعیمی ذاکر
نشر لک لک
منبع:آموزش مفاهیم دینی به خردسالان، کتاب راهنمای آموزش قصه