تبیان، دستیار زندگی
14 سالش بود که ساواک دستگیرش کرد، انداختنش توی بند زندانیان نوجوان بزهکار. فکر می کردند اینجوری از راه به در میشه و دیگه کار انقلابی نمیکنه.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لحظه هایی از زندگی شهدا


زندگینامه شهدا را که نگاه می کنیم داستان ها و اتفاقات زیادی هستند که خواندن آنها برای ما می تواند جالب باشد.  گوشه هایی از زندگی چند شهید را باهم می خوانیم.  


شهدا

از نوجوانی سردار شهید سید حسین علم الهدی

14 سالش بود که ساواک دستگیرش کرد، انداختنش توی بند زندانیان نوجوان بزهکار. فکر می کردند اینجوری از راه به در میشه و دیگه کار انقلابی نمیکنه. توی زندان نوجوونای بزهکار اذیتش می کردند اما سید حسین با صبر و حوصله سعی کرد هدایتشون کنه. بعد از مدتی مأمورین ساواک صحنه ی عجیبی دیدند. دیدند همون جوونای لا اوبالی به امامت سید حسین توی زندان دارن نماز می خونن.

کلاس قرآ نشون هم به راه بود...

از نوجوانی شهید مهدی زین الدین

یک روز گرم تابستان، با مهدی و چند تا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. بازیکنان تیم مهدی به او پاس دادند. او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد. در همین لحظه ی حساس به یک باره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگر ادامه نداد. توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!

از نوجوانی شهید اسدالله کشمیری

راه مدرسه اش دور بود. همکلاسی هایش با ماشین می رفتند. آن موقع، روزی دوازده ریال پول توجیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود. با این که پول کمی بود اما این بچه، هیچ وقت شکایتی نداشت. مدتی که گذشت، متوجه شدیم که اسدالله زودتر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می رود و تا مدرسه، پیاده روی می کند. علت کارش را متوجه نشدیم تا اینکه یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا و درمانش در خانه نبود. وقتی اسدالله متوجه این موضوع شد، رفت و مقداری پول آورد و گفت: این ها را برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم.

طفلکی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوازده ریال را هم پس انداز کند!

از نوجوانی شهید علی ماهانی

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، از جایش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان مگه من غریبه هستم؟ چرا خودت را به زحمت می اندازی؟ می گفت: احترام به والدین دستور خداست.

یک روز که خانه نبودم از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاط است، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم:الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟

گفت: اگه دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و شما زحمت شستن لباس ها را بکشی!

از نوجوانی شهید علی چیت سازان

کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم حرفی نمی زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟

گفتک بچه ی سرایدار مدرسه مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود. من رفتم کفش هام رو دادم بهش.

اون موقع علی دوازده سال بیش تر نداشت.

فرآوری: نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان


منابع:شاهد نوجوان - وبلاگ دوستدار علمدار

مطالب مرتبط:

مصطفی احمدی روشن، شهید علم و فناوری

همراه با کلام شهدا

شهید زین الدین

شهید بهنام محمدی

شهید همت، همتی بزرگ داشت

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.