خبرهای شهادت ایثارگرانه ی رزمندگان، یکی پس از دیگری به گوش می رسید و امام، بیش از دیگران، در اندیشه ی پسر نوجوانی بود که در یک لحظه ی حساس و بحرانی، نارنجک به کمرش بست و تانک دشمن را به آتش کشید. امام، هر بار که اختلافات و ناسازگاری های مسئولان کشور را می دید، بیش از پیش یاد ن پسرک فداکار در دلش زنده می شد.
حسین، نارنجک، آتش ...
اولین تانک کاملاً نزدیک شده بود. گرد و غبار از زیر شنی تانک ها بیرون می پاشید. آسمان پر از دود و غبار و صدا شده بود. حسین به یاد حرف های امام درباره ی جهاد افتاد فکر شهادت از فکرش عبور کرد. یاد روزی افتاد که در مسجد برای رفتن به جبهه گریه کرده بود و ... دستش روی نارنجکی بود که به کمرش بسته بود. گویی نارنجک، نارنجک همیشگی نبود! برایش حرف داشت! باز هم آن را لمس کرد و در دستانش فشار داد. به نظرش آمد که کلید نجات بچه های آن طرف خطدر دستان اوست. همین یکی می توانست تانک را منفجر کند. آری، بارها شنیده بود و خود با چشمانش دیده بود که یک نارنجک چگونه کار یک تانک بزرگ را ساخته بود! اما آیا می توانست آن را درست پرتاب کند و به جای حساس تانک بزند؟ اگر نمی خورد، چه؟! بیش از این فرصت نداشت که فکر کند و نقشه بریزد. تانک اول، درست جلوی خاکریز بود و بقیه دنبالش می آمدند.
نگاهی به آسمان انداخت و مرغ دلش پرواز کرد. سپس به تانک خیره شد و آرزو کرد زمین دهان باز کند و آن را ببلعد! نگاهش رویِ نارنجکی که در دست داشت، متوقف شد.
برخاست و ناگهان تصمیم خود را گرفت. ضامن آن را کشید و در چشم به هم زدنی، به سوی تانک حرکت کرد! تانک به سوی او می آمد و می غرید.
او هم به طرف تانک می دوید و الله اکبر را فریاد می کشید. رزمنده هایی که در گوشه و کنار، هنوز جانی در بدن داشتند، ناباورانه حسین را دیدند که مثل غزال سبک پا به طرف تانک عراقی رفت و لحظه ای بعد، همراه با صدای مهیبی که تمام دشت را پر کرد، از زیر تانک، آتش و دود به آسمان برخاست و باز هم انفجارهای پی در پی و دود و آتش ... . غریو الله اکبر بچه ها از گوشه و کنار خاکریز ها و سنگر ها به گوش رسید.
پشت خاکریز، لحظه ای پس از حادثه
تانک های عراقی به گمان این که به تله افتاده اند، با چرخشی ناگهانی، فرار را بر قرار ترجیح دادند و سریع تر از آن چه می آمدند، راه برگشت در پیش گرفتند و با سرعت هر چه تمام تر گریختند تا آن جا که نه دیگر غرش آن ها به گوش می رسید و نه به درستی دیده می شدند.
و اما این جا، تانکی بود که در آتش عشق و خشم یک رزمنده ی بسیجی می سوخت و جسم بی جان پسرکی که روحش به آسمان پر کشیده بود ...
یک روز بعد ... و روزهای پس از آن
خبر این حماسه ی شگفت انگیز از رادیو پخش شد. همه شنیدند. امام هم شنید. سه ماه و چند روز از این حادثه می گذشت.
خبرهای شهادت ایثارگرانه ی رزمندگان، یکی پس از دیگری به گوش می رسید و امام، بیش از دیگران، در اندیشه ی پسر نوجوانی بود که در یک لحظه ی حساس و بحرانی، نارنجک به کمرش بست و تانک دشمن را به آتش کشید. امام، هر بار که اختلافات و ناسازگاری های مسئولان کشور را می دید، بیش از پیش یاد ن پسرک فداکار در دلش زنده می شد.
اختلافات جناح ها و گروه های سیاسی کشور، هر روز دامنه ی جدیدی پیدا می کرد. امام بارها آنان را نصیحت کرد، هشدارشان داد، سرزنششان کرد و وقتی دید در هر سخنرانی زبان به شکایت و گلایه از رقیب گشوده می شود، به کلی همه مسئولان را از ایراد سخنرانی در محافل و مجالس بازداشت! اختلافات ظاهراً فروکش کرده بودند، ولی آن آتش پنهان زیر خاکستر، باید با پیام دردمندانه و نصیحت گرانه امام به کلی خاموش می شد.
مقصود نعیمی ذاکر
نشر لک لک
منبع: حماسه ی ایران، تاریخ هشت سال دفاع مقدس