بالاخره حلزون شاد شد
حلزون به سختی از میان علف های کنار ساحل رودخانه می گذشت. او آرام آرام راه می رفت و از این که مجبور بود خانه اش را با خود ببرد، ناراحت بود.
او پروانه ها را می دید که با چاپکی این طرف و آن طرف می پریدند؛ زنبورها آزاد و راحت دور گل ها می جرخیدند و گنجشک ها به دور از لانه های خود پرواز می کردند ...اما حلزون همیشه و هرجا خانه اش همراهش بود! و از این مسئله احساس ناراحتی می کرد.
در این هنگام ناگهان ابرهای خاکستری رنگ در آسمان جمع شدند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد.
با باریدن باران پروانه ها زود به طرف خانه هایشان فرار کردند ...
زنبورها به طرف کندوهای خود برگشتند و گنجشک ها هم به طرف لانه هایشان پرواز کردند ...
اما حلزون فقط و فقط سرِ کوچکِ خود را داخل خانه کرد و از پنجره ی خانه اش به قطره های باران که آرام آرام می باریدند، نگاه می کرد...
و در این حال بود که او از خانه ی قشنگ خود راضی و شاد شد.
منبع: مجله روزهای زندگی (بچه ها)
تنظیم: فهیمه امرالله