تبیان، دستیار زندگی
فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت:((از حالا عینک بی عینک!دیگر عینک نمی خواهم!)) عینکه افتاد کنار سطل آشغال،زد زیر گریه.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه فسقلی وعینکش

قصه فسقلی وعینکش

فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت:((از حالا عینک بی عینک!دیگر عینک نمی خواهم!))

عینکه افتاد کنار سطل آشغال،زد زیر گریه.

سطل آشغال پرسید :((چرا گریه می کنی؟))

عینک با گریه گفت:((چون صاحبم مرا دور  انداخته!))

سطل آشغال گفت:((چه خوب!پس بفرما توی شکم من!))و درش را باز کرد.

عینکه داد زد:(( وای چه بوی بدی!))

بعد هم فکری کرد و با خودش گفت:((چرا قاطی آشغال ها بشوم؟من که هنوز سالمم.شیشه ام نشکسته،دسته ام کج نشده.فقط فسقلی مرا نمی خواهد.خب نخواهد!من هم از این جا می روم.))

شب شد فسقلی خواست که مشقش را بنویسد،او همه جا را دنبال عینکش گشت اما پیدا نکرد.حالا اگر گفتی عینکه کجا بود؟او خوش حال  و سرحال،این طرف و آن طرف می گشت.دیگر هم دلش نمی خواست پیش فسقلی برگردد.

بیچاره فسقلی!

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: تبیان زنجان(  شراره وظیفه شناس)

مطالب مرتبط:

باسی قول می دهد

زرافه جفری

جوجه ها زردند

کی به کی کمک می کنه؟

هدیه ی باد

نقشه غار مخوف

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.