رز کوچولوی صورتی
یکی بود یکی نبود یک دانه ی رز کوچولوی صورتی رنگی بود که یک خانه ی کوچک و تاریک زیر زمین داشت. یک روز دانه ی رز در اتاقش تنها نشسته بود که یکدفعه صدای تق تق در را شنید.
دانه ی رز گفت"کیه؟"
صدای آرام و غمگینی جواب داد"منم باران، ممکنه در را باز کنی."
دانه کوچولو جواب داد"نه."
کمی بعد دوباره دانه کوچولو صدای تق و تق را از سمت پنجره شنید.
دانه ی رز صورتی گفت"کیه؟"
همان صدای قبلی بود، جواب داد"باران، لطفاً در را باز کن."
دانه کوچولو جواب داد"نه تو نمی تونی به خونه ی من بیای."
همه چیز آرام و ساکت بود که یکهو صدایی از طرف پنجره آمد.
دانه ی رز صورتی پرسید"کیه"؟"
صدای خوشحال و شادی جواب داد"آفتاب، می خوام تو رو ببینم."
بازهم دانه ی رز جواب داد"نه، امکان نداره."
کمی بعد دانه ی رز صدای شیرین آفتاب را از سوراخ قفل در شنید. آفتاب خانم دلش می خواست وارد خانه ی دانه ی رز شود، اما دانه کوچولو باز هم بهش اجازه نداد.
کمی بعد دانه کوچولو صدای باران و آفتاب را از همه جا، پشت در،پنجره و سوراخ قفل در شنید.
دوباره پرسید"کی اونجاست؟"
هر دو صدا با هم جواب دادند"باران و آفتاب، باران و آفتاب، ما می خواهیم به خونه ی تو بیایم، ما می خواهیم به خونه ی تو بیاییم، ما می خواهیم به خونه ی تو بیاییم."
دانه ی رز جواب داد"حالا که شما دو تا با هم اومدید بهتون اجازه می دم بیاین تو."
بعد دانه کوچولو در را باز کرد و آفتاب و باران با هم وارد خانه اش شدند. آفتاب یک دست دانه کوچولو و باران دست دیگرش را گرفت و اون دو تا با هم دانه ی رز را به ست بالا یعنی بیرون زمین بردند.
بوته کوچولو با سرش ضربه ای به زمین زد و از زمین بیرون آمد و حالا وسط یک باغ زیبا زندگی می کند. فصل بهاره و همه ی گل های دیگر از زمین بیرون آمدند. حالا دانه کوچولو زیباترین گل آن باغ است.
مطالب مرتبط