تبیان، دستیار زندگی
پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

احترام به پدربزرگ

احترام به پدربزرگ

پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.

مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.» پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...»

احترام به پدربزرگ

همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»

پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.

دوست خردسالان

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

مهمان کوچولو

فرشته ها

هر جا که مهربانی باشد خانه‏ی خداست

فرشته ها اشتباه می کنند؟

جرقه ی شیطانی

پیک بهداشت

دفتر نقّاشی

آقا شیطونه

خدا و حرف های من

پایان بهانه گیری های پارسا کوچولو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.