تبیان، دستیار زندگی
وقتی به گذشته نگاه می كنم، می بینم طبیعی بود كه آن موقع نتوانسته بودم یك رمان خوب خلق كنم. اشتباه بزرگی است كه خیال كنید آدمی مثل من كه هیچ وقت در زندگی اش دست به قلم نشده، بتواند در ابتدای مسیر نویسندگی داستانی خارق العاده بیافریند. سعی داشتم ناممكن را
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چگونه نویسنده شدم

خود نوشتی از هاروكی موراكامی(2)

وقتی به گذشته نگاه می كنم، می بینم طبیعی بود كه آن موقع نتوانسته بودم یك رمان خوب خلق كنم. اشتباه بزرگی است كه خیال كنید آدمی مثل من كه هیچ وقت در زندگی اش دست به قلم نشده، بتواند در ابتدای مسیر نویسندگی داستانی خارق العاده بیافریند. سعی داشتم ناممكن را ممكن كنم. در دل می گفتم: «ول كن، نمی خواهد یك رمان اصیل بنویسی. نسخه هایی كه برای «رمان» و «ادبیات» پیچیده شده را بی خیال شو و احساسات و افكار خودت را همان طور كه به ذهنت می رسد آزادانه و هر جور دوست داری پیاده كن.»

بخش ادبیات تبیان
موراکامی

صحبت از آزادانه پیاده كردن احساسات مثل آب خوردن است اما انجام آن چنین هم آسان نیست. آن هم برای تازه كاری مثل من كه اتفاقا خیلی خیلی هم سخت بود. برای شروعی تازه، اول باید از بسته كاغذها و خودنویسم خلاص می شدم. تا وقتی آنها جلوی چشمم بودند، حس كه بهم دست می داد شبه «ادبیات» بود. در آن زمان، ماشین تحریر اولیوتی ام را از كمد درآوردم. بعد برای تجربه هم كه شده، تصمیم گرفتم ورودی رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. فكر كردم: «حالاكه می خواهم همه چیز را امتحان كنم، چرا انگلیسی نوشتن را امتحان نكنم؟»
لازم نیست بگویم كه نگارش انگلیسی ام چندان تعریفی نداشت. دایره لغات انگلیسی ام خیلی محدود بود و همین طور صرف ونحوم. فقط می توانستم جمله های ساده و كوتاه بنویسم. یعنی اینكه، هر چند ایده های پیچیده و متفاوتی به ذهنم می رسید اما حتی نمی توانستم سعی كنم آنها را همان طور كه در ذهنم جرقه می زنند، بنویسم. باید نوشتنم خیلی ساده باشد، ایده هایم را به شیوه ای قابل درك می نوشتم، توصیف ها از توضیحات محروم بودند، جمله ها فرمی فشرده داشتند و همه چیز را برای پر كردن مخزنی محدود تدارك دیده بودم. نتیجه نثری خشن و بی ثمر بود. همین طور كه دست و پا می زدم به این شیوه بنویسم، كم كم نوشته ام لحنی مشخص به خود گرفت.
اما چون من در ژاپن به دنیا آمده و بزرگ شده ام، طبیعی است كه ساختار نوشتاری ام پر از واژه ها و ساختارهای صرف ونحوی زبان ژاپنی باشد. نوشته ام شده بود مثل طویله ای پر از گاو و گوسفند. وقتی سعی می كردم افكار و احساساتم را با كلمات توصیف كنم، جانوران داخل طویله سروصدا راه می انداختند و قاعده و اسلوب نوشتاری ام در هم می ریخت. اما نوشتن به زبانی خارجی با تمام محدودیت هایی كه دارد، این مانع را از سر راه برمی دارد. همچنین انگلیسی نوشتن باعث شد بفهمم با دایره واژگان محدود و صرف ونحو كم تا وقتی كلمه ها را به شكلی موثر و با مهارت تركیب كنم می توانم افكار و احساسات خود را پیاده سازم. خلاصه اینكه، یاد گرفتم احتیاجی به كلمات قلمبه سلمبه نیست و لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم و از اصطلاحات دهان پر كن استفاده كنم تا روی مخاطب تاثیرگذار باشم.
بعدها، فهمیدم «آگوتا كریستف» رمان های متعدد خارق العاده اش را به سبكی خلق كرده كه تاثیری مشابه داشته است. كریستف مجارستانی بود و سال ١٩٥٦ طی قیامی در میهنش به نوشاتل سوییس فرار كرد. او مجبور شد فرانسوی یاد بگیرد. اما حین یادگیری زبان خارجی موفق به پیشرفت در سبكش شد: او سبكی جدید و خاص خود را معرفی كرد. این سبك حاوی لحنی باوقار بود كه اساسش بر جمله های كوتاه، طرز بیانی بی ابهام و رك وراست و توصیف هایی مناسب و آزاد از هرگونه عقده های احساسی بنا نهاده شده بود. رمان های كریستف لباسی رازآمیز به تن كرده بودند كه همین خبر از مسائل مهمی می داد كه پشت ظاهر داستان پنهان شده اند. یادم است نخستین بار كه اثرش را خواندم به نوعی حس نوستالژی بهم دست داد. كاملاهم اتفاقی بود كه نخستین رمان او «دفتر یادداشت»، سال ١٩٨٦ منتشر شد، یعنی هفت سال پس از انتشار «به آواز باد گوش بسپار.»
حالاكه تاثیر نادر نوشتن به زبانی خارجی را كشف كرده بودم و توانستم لحنی خلاق كسب كنم كه مخصوص خودم بود، ماشین تحریر اولیوتی ام را دوباره در كمد گذاشتم و سراغ دسته كاغذها و خودنویسم رفتم. سپس نشستم و حدود یك فصل یا بیشتر را كه به انگلیسی نوشته بودم به ژاپنی «ترجمه كردم». خب، شاید «كوچ دادن» كلمه دقیق تری باشد، چون ترجمه ام، ترجمه تحت اللفظی مستقیم نبود. در این روند، ناگزیر سبك ژاپنی جدیدی پدیدار شد: سبكی كه مال خودم بود. سبكی كه خودم كشفش كرده بودم. فكر كردم: «حالافهمیدم چه كار كنم. این طوری باید نوشت.» وقتی همه چیز دستگیرم شد لحظه ای بود كه همه چیز وضوح و روشنی یافت.
بعضی ها می گویند: «آثارت مثل آثار ترجمه شده است.» صراحت این گفته من را از خود به در می كند، اما وقتی فكر می كنم می بینم از یك طرف اثرم به هدف زده و از طرف دیگر اثرم اصلا نتوانسته مقصود خود را بیان كند. از آنجایی كه ابتدای نخستین رمانم كاملا«ترجمه»ای بود، این اظهارنظر كه «مثل ترجمه است» كاملااشتباه نبود اما می شود این موضوع را به روند نوشتنم ربط داد. نوشتن به زبان انگلیسی و سپس «ترجمه» آن به ژاپنی، چیزی كمتر از خلق سبك ساده «خنثی» نداشت: سبكی كه اجازه حركت آزادانه را به من می داد. دوست نداشتم یك فرم ژاپنی آبكی خلق كنم. برای اینكه لحن طبیعی خودم را بنویسم می خواستم سبكی ژاپنی خلق كنم كه تا آنجایی كه ممكن است از زبان ادبی جا افتاده ژاپنی فاصله داشته باشد. این هدف به اقدامات ناگریز احتیاج داشت. شاید با گفتن این حرف خطر كنم: در آن زمان زبان ژاپنی را بیشتر از یك ابزار كاربردی نمی دیدم.

چون من در ژاپن به دنیا آمده و بزرگ شده ام، طبیعی است كه ساختار نوشتاری ام پر از واژه ها و ساختارهای صرف ونحوی زبان ژاپنی باشد. نوشته ام شده بود مثل طویله ای پر از گاو و گوسفند. وقتی سعی می كردم افكار و احساساتم را با كلمات توصیف كنم، جانوران داخل طویله سروصدا راه می انداختند و قاعده و اسلوب نوشتاری ام در هم می ریخت

برخی از منتقدانم این كارم را هتاكی تهدید آمیزی به زبان ملی مان می دانستند. زبان دشواری دارد: سرسختی ای كه تاریخ بلند این ملت از آن پشتیبانی می كند. قائم به ذات بودن زبان با تهدید از بین نمی رود و آسیب نمی بیند، حتی اگر تهدیدی خشن باشد. حق مسلم نویسنده است كه از امكانات زبانی به هر شیوه ای كه دلش می خواهد بهره ببرد. بدون چنین روحیه ماجراجویانه ای، هرگز متنی جدید خلق نخواهد شد. سبك نوشتار ژاپنی من با «تانیزاكی» فرق دارد، با «كاواباتا» هم همین طور. خیلی عادی است. بالاخره، من آدم دیگری هستم، نویسنده ای مستقل به نام «هاروكی موراكامی».
روز یكشنبه آفتابی فصل بهار بود كه سردبیر مجله ادبی «گونزو» به من زنگ زد و گفت داستان «به آواز باد گوش بسپار» به فهرست نهایی نامزدهای جایزه نویسندگان نوقلم راه یافته است. تقریبا یك سال از مسابقه افتتاحیه فصل در استادیوم جینگو می گذشت و من ٣٠ ساله شده بودم. ساعت دوروبر یازده صبح بود اما من هنوز خواب خواب بودم چون تا نیمه های شب كار كرده بودم. كورمال كورمال گوشی تلفن را برداشتم، اما اول روحمم خبر نداشت آن طرف خط كی هست و چه می گوید. راستش را بخواهید، آن موقع پاك یادم رفته بود داستان «به آواز باد گوش بسپار» را برای مجله گونزو فرستادم. تا نوشتن داستانم تمام شد، دو دستی آن را تقدیم شان كرده بودم چون اشتیاق نوشتنم به كل از بین رفته بود. شاید بهتر است بگویم نوشتنش نوعی دفاع بود- این داستان را مثل آب خوردن نوشته بودم یعنی همان طور كه به ذهنم رسیده بود- پس اصلافكرش را هم نمی كردم داستانم نامزد بشود. در واقع، تنها نسخه داستان را برای آنها فرستاده بودم. اگر داستانم را انتخاب نمی كردند احتمالابرای همیشه نیست و نابود می شد. (مجله گونزو داستان های رد شده را پس نمی فرستاد.) و البته به احتمال خیلی زیاد من هرگز رمانی دیگر نمی نوشتم. زندگی خیلی عجیب وغریب است.
    سردبیر گفت این فهرست پنج نامزد نهایی دارد كه من هم جزوشان هستم. غافلگیر شده بودم، اما خیلی خواب آلود هم بودم بنابراین واقعیت آنچه اتفاق افتاده بود را اصلادرك نمی كردم. از روی تخت پایین آمدم، صورتم را شستم، لباس پوشیدم و برای پیاده روی با همسرم بیرون رفتیم. درست وقتی كه از جلوی مدرسه ابتدایی محل رد می شدیم، دیدم كبوتر وحشی ای در بوته ها قایم شده است. وقتی كبوتر را از میان بوته ها برداشتم دیدم كه انگار یك بالش شكسته است. پلاك فلزی به پایش بسته شده بود. كبوتر را به آرامی توی دستم گرفتم و به نزدیك ترین ایستگاه پلیس آئویاما-اموته ساندو رفتیم. همین طور كه در پیاده روی خیابان های هاراجوكو راه می رفتم، گرمی بدن كبوتر زخمی به دستم نفوذ كرد. احساس كردم می لرزد. آن یكشنبه هوا صاف و تمیز بود و درخت ها، ساختمان ها و ویترین مغازه ها زیر نور خورشید بهاری می درخشیدند. همان موقع بود كه فكری در ذهنم جرقه زد. جایزه را من می بردم و آنقدر پیش می رفتم تا رمان نویسی شوم كه از ایستادن در قله موفقیت لذت می برد. می دانم خیالی واهی و گستاخانه بود اما در آن لحظه مطمئن بودم این اتفاق خواهد افتاد. كاملامطمئن بودم. این خیال فرضی نبود و كاملاحسی و ادراكی بود.
سال بعد دنباله «به آواز باد گوش بسپار» یعنی «پینبال، ١٩٧٣» را نوشتم. هنوز بار جازم را داشتم این بدین معنی است كه داستان «پینبال، ١٩٧٣» را هم نیمه های شب پشت میز آشپزخانه ام نوشتم. این داستان را با عشق و كمی شرمندگی نوشتم و این دو داستان نخستینم را رمان های میز آشپزخانه ای می نامم. بعد از اتمام رمان «پینبال، ١٩٧٣» بود كه تصمیم گرفتم نویسنده ای تمام وقت شوم و كار و كاسبی ام را واگذار كردم. فورا پای نوشتن نخستین رمان تمام وقتم «تعقیب گوسفند وحشی» نشستم: داستانی كه آن را آغاز حرفه رمان نویسی ام می دانم.
با این حال، دو داستان كوتاه اولم نقشی مهم در دستاوردم بازی كردند. هیچ چیز جای آنها را نمی گیرد، مثل دوستانی قدیمی هستند. انگار نمی شود دوباره به هم برسیم اما هرگز دوستی ام با آنها را فراموش نمی كنم. آنها حضوری اساسی و ارزشمند در زندگی ام داشتند. آنها باعث دلگرمی ام شدند و مرا به ادامه راه تشویق كردند.
هنوز با وضوحی تمام و كمال می توانم آن چیزی را كه ٣٠ سال پیش روی چمن پشت حفاظ زمین بازی استادیوم جینگو توی دستانم فرود آمد احساس كنم و هنوز گرمی بدن كبوتر زخمی را كه بهار سال بعد نزدیك مدرسه ابتدایی سنداگایا با همان دو دستم گرفته بودم، به خاطر بیاورم. وقتی فكر می كنم معنای نوشتن رمان چیست همیشه این دو احساس را به خاطر می آورم. این خاطره های ملموس به من یاد دادند به وجودی كه در درونم است ایمان بیاورم و به رویاپردازی و دورنماهای پیشكش اش بپردازم. چقدر خارق العاده است كه تا به امروز این احساسات در درونم جای دارند.



منبع: اعتماد