تبیان، دستیار زندگی
چندی پیش موراكامی بخشی از داستان زندگی اش را برای روزنامه انگلیسی «تلگراف» نوشت. موراكامی در این داستان از علایق خود به موسیقی، كتاب و بازی بیسبال می گوید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چگونه نویسنده شدم

خود نوشتی از هاروكی موراكامی(1)

چندی پیش موراكامی بخشی از داستان زندگی اش را برای روزنامه انگلیسی «تلگراف» نوشت. موراكامی در این داستان از علایق خود به موسیقی، كتاب و بازی بیسبال می گوید.

بخش ادبیات تبیان
موراکامی

موراكامی از زمانی می گوید كه احساس كرد می تواند بنویسد و از وقتی می گوید كه روی سراشیبی استادیوم جینگو دراز كشیده بود و مسابقه بین دو تیم بیسبال را تماشا می كرد. وقتی «دیو هیلتون»، بازیكن امریكایی برای ضربه زدن به توپ آمد و در آن لحظه كه هیلتون ضربه دابل را به توپ وارد كرد، موراكامی به دلش افتاد كه می تواند یك نویسنده باشد.
اكثر آدم ها، منظورم آدم هایی است كه در ژاپن زندگی می كنند، درس شان را تمام می كنند، شغلی دست و پا می كنند و بعد از مدتی ازدواج می كنند. در واقع من هم می خواستم چنین رویه ای را پیش بگیرم. یا حداقل تصور می كردم همه چیز این طوری پیش برود. حالاواقعیتش این است كه ازدواج كردم بعد سركار رفتم و بعد بالاخره درسم را هم تمام كردم. به عبارت دیگر، راهی كه من رفتم دقیقا برعكس الگوی معمول است.
بدم می آمد بخواهم برای كسی یا شركتی كار كنم، بنابراین كسب وكار خودم را راه انداختم، جایی كه مردم در آن موسیقی جاز گوش می دهند، قهوه می نوشند و خوراكی می خورند. خیلی ساده بود، ایده ای كه زحمت و دغدغه نداشت. فكر می كردم لابد این دست مشاغل اینجوری اند كه از صبح تا شب بدون هیچ دلواپسی لم می دهی و به آهنگ مورد علاقه ات گوش می دهی. اما من و همسرم زمانی كه هنوز دانشجو بودیم ازدواج كردیم و آن موقع هیچ پولی در بساط نداشتیم و همین مشكل اصلی ما برای راه انداختن مغازه بود. برای همین من و همسرم سه سال اول زندگی مان مثل برده ها كار كردیم. گاهی چند جا كار می كردیم تا پول بیشتری جمع كنیم. بعد هم از دوست و فامیل مبالغ درشتی قرض گرفتم. بعد همه پول هایی را كه با جان كندن به دست آورده بودیم روی هم گذاشتیم و یك كافی شاپ كوچك در كوكوبونجی، شهری كه پاتوق دانشجوهاست و در حومه توكیو قراردارد، باز كردیم. سال ١٩٧٤ بود.

باز كردن چنین جایی، كه صاحبش خودتان باشید، در آن زمان خیلی كمتر از حالاهزینه می برد. جوان هایی مثل ما كه مصمم بودند به هر قیمتی از «زندگی شركتی» دوری كنند، در نقطه نقطه شهر كارو كاسبی خودشان را راه انداخته بودند. كافه و رستوران، فروشگاه، كتابفروشی و هر چی كه دل تان بخواهد. صاحب و مدیر چند مغازه ای كه نزدیك ما بودند، هم سن و سال من و همسرم بودند. شهر كوكوبونجی جو ضدفرهنگی قوی داشت و آنهایی كه به آنجا می آمدند مخالف تلفیق جنبش های دانشجویی بودند. دوره ای بود كه در سراسر دنیا، می شد در هر سیستمی شكافی پیدا كرد.

به نظرم همه در بیست وچند سالگی شان لم می دهند اما ما هیچ وقتی برای لذت بردن از «روزهای بی خیالی جوانی» نداشتیم. به زور دست مان به دهان مان می رسید. هرچند، وقت آزاد خود را صرف مطالعه می كردم. علاوه بر موسیقی، كتاب خواندن لذت دیگر زندگی ام بود. مهم نبود چقدر سرم شلوغ است، چقدر بدهكارم یا چقدر خسته ام، هیچ كس و هیچ چیز نمی توانست این لذت ها را از من بگیرد

از خانه پدر و مادرم، پیانوی دیواری قدیمی ام را آوردم و آخر هفته ها در كافی شاپ اجرای موسیقی زنده داشتیم. كوكوبونجی موزیسین های جاز جوان زیادی داشت كه با اشتیاق تمام در قبال شندرغازی كه ما می توانستیم به آنها بدهیم، برنامه اجرا می كردند. بیشتر آنها موزیسین های معروفی شدند: گاهی با آنها در كلوب های جاز توكیو برخورد می كنم.
اگرچه كاری كه می كردیم را دوست داشتیم، اما پرداخت بدهی های مان مثل یك سربالایی تمام نشدنی بود. به بانك كلی بدهكار بودیم و به دوست و در و همسایه كه از ما حمایت می كردند كلی مقروض بودیم. یك بار، وقتی من و همسرم برای جور كردن قسط وام بانك به هر دری می زدیم و داشتیم در خیابان راه می رفتیم همان طور كه سرمان را پایین انداخته بودیم دیدیم مقداری پول روی زمین افتاده. نمی دانم «همزمانی» یا یك جور «شفاعت الهی» بود چون پولی كه پیدا كرده بودیم، دقیقا همان مبلغی بود كه ما احتیاج داشتیم. از آنجایی كه روز پرداخت قسط وام فردای آن شب بود، برای ما پیدا كردن آن پول حكم عفو مجرم در آخرین لحظه را داشت. (البته اتفاق های عجیبی مثل این، بارها در برهه های زمانی مختلف در زندگی ام رخ داده است.) در چنین مواقعی بیشتر ژاپنی ها احتمالابهترین عكس العمل را نشان می دهند یعنی پول را به پلیس می دهند، اما ما كه جان مان در آن وضعیت به لب مان رسیده بود نمی تواستیم چنین فكری را عملی كنیم.
به هر حال آن روزها، روزهای خوب بودند. اصلا ابهامی در این موضوع نیست. اول جوانی ام بود و می توانستم تمام روز به آهنگ مورد علاقه ام گوش بدهم و پادشاه قلمرو كوچكم باشم. مجبور نبودم خودم را تو قطارهای پرمسافر بچپانم، در جلسه های خشك و مسخره شركت كنم، یا تملق رییس بداخمی را بگویم كه دوستش نداشتم. در عوض، شانس این را داشتم همه جور آدم های باحال را ببینم.
 بنابراین دهه سوم زندگی ام به پرداخت قرض و وام و كارهای بدنی سخت (ساندویچ و كوكتل درست كردن، بیرون كردن مشتری هایی كه دهان شان پر از غذا بود) گذشت. بعد از چند سال، صاحب خانه تصمیم گرفت ساختمانی را كه كافی شاپ ما در آن بود، بازسازی كند. پس ما به ساختمانی نوسازتر و بزرگ تر در شهر سنداگایا، نزدیك مركز توكیو نقل مكان كردیم. در این ساختمان جدید آنقدر جا داشتیم كه یك پیانوی رویال هم یك گوشه كافه مان بگذاریم. اما نتیجه همه اینها روی بدهی های مان بی تاثیر نبود. بنابراین زندگی مان آنقدرها هم آسان نشده بود.
وقتی به آن زمان فكر می كنم، فقط یادم است كه چقدر سخت كار می كردیم. به نظرم همه در بیست وچند سالگی شان لم می دهند اما ما هیچ وقتی برای لذت بردن از «روزهای بی خیالی جوانی» نداشتیم. به زور دست مان به دهان مان می رسید. هرچند، وقت آزاد خود را صرف مطالعه می كردم. علاوه بر موسیقی، كتاب خواندن لذت دیگر زندگی ام بود. مهم نبود چقدر سرم شلوغ است، چقدر بدهكارم یا چقدر خسته ام، هیچ كس و هیچ چیز نمی توانست این لذت ها را از من بگیرد.
 وقتی به ٣٠سالگی نزدیك می شدم، بالاخره اسم ورسم بار موسیقی ما در سنداگایا جا می افتاد. درست است كه با وجود بدهی ها و فروشی كه مدام بالاو پایین می شد، نمی توانست خیال مان آسوده باشد اما حداقلش این بود كه همه چیز سمت و سوی درست خودش را طی می كرد.
گاهی تماشای مسابقه ها را جایگزین پیاده روی می كردم. ماه آوریل ١٩٧٨ در عصر یك روز دل نشین، به تماشای بازی بیس بال در استادیوم جینگو رفتم. خیلی از محل زندگی و كارم دور نبود. بازی افتتاحیه فصل لیگ اصلی بود، نخستین توپ در ساعت یك پرتاب شد و تیم «یاكولت سوالوز» در مقابل «هیروشیما كارپ» بازی می كرد. من هم كه در آن روزها طرفدار سوالوز بودم، آن زمان، سوالوز پول كمی داشت و اسم بازیكن درخشانی در فهرستش دیده نمی شد، بنابراین همیشه یك تیم ضعیف بود. طبیعتا، این دو تیم خیلی پرطرفدار نبودند. شاید بازی افتتاحیه فصل پرطرفدار باشد، اما فقط چند تماشاچی آن طرف حفاظ منطقه خارجی زمین بیس بال نشسته بودند. من كه نوشیدنی ام دستم بود، روی زمین دراز كشیدم تا بازی را ببینم. آن زمان هنوز برای تماشاچی ها صندلی نگذاشته بودند و باید روی سراشیبی پرچمن می نشستی. آسمان آبی درخشان بود، نوشیدنی ام خنك خنك بود، سفیدی توپ در زمین سبز خیره كننده بود و این زمین سبز، رنگی بود كه پس از مدت ها می دیدم. نخستین پرتاب كننده تیم سوالوز تازه واردی استخوانی به نام «دیو هیلتون» بود. او از امریكا آمده بود و كاملاگمنام بود. او در جایگاه نخستین پرتاب كننده قرار داشت. ضربه زننده چهارم «چارلی منوئل» بود كه بعدها به عنوان مدیر برنامه تیم های «كلیولند ایندینز» و «فیلادلفیا فیلیز» مشهور شد. او خیلی جذاب بود و گرچه پرتاب كننده قوی هم بود طرفدارهای ژاپنی اش به او لقب «شیطان سرخ» را داده بودند.
فكر می كنم نخستین بازیكن تیم «هیروشیما» كه توپ را برای ضربه زننده انداخت، «یوشیرو سوتوكوبا» بود. «یاكولت» جواب توپ های «تاكشی یاسودا» را می داد. در انتهای نخستین ست مسابقه، صدای تشویق نامنظمی بلند شد. در آن لحظه، بدون دلیل و بدون پیش زمینه ای، جرقه ای در ذهنم خورد: فكر كنم بتوانم رمانی بنویسم.
هنوز هم می توانم آن حس را به خاطر بیاورم. احساسش مانند این بود كه انگار چیزی از آسمان بیفتد و درست توی دستان من فرود بیاید. نمی دانستم چرا باید توی مشت من بیفتد. آن موقع نمی دانستم و حالاهم نمی دانم. حالاهر دلیلی كه داشت، این فكر به ذهنم رسیده بود. مثل كشف و شهود بود. یا شاید تجلی و نمود بهترین معادل برای آن اتفاق باشد. فقط می توانم بگویم در آن لحظه كه طنین صدای ضربه دابل زیبای «دیو هیلتون» در استادیوم جینگو پیچید مسیر زندگی ام برای همیشه عوض شد.

داستان «به آواز باد گوش بسپار» اثری كوتاه است كه بیشتر یك نوولااست تا رمان. با وجود این چون زمان محدودی برای كار بر روی این داستان داشتم، ماه ها طول كشید و تمام كردنش كار زیادی برد. اما مشكل بزرگ تر این بود كه چند و چون رمان نوشتن را بلد نبودم

تا آنجایی كه یادم است تیم یاكولت بازی را برد و بعد از بازی سوار قطار شینجوكو شدم و یك بسته كاغذ و یك خودنویس خریدم. آن زمان خبری از واژه پرداز و كامپیوتر نبود و یعنی باید همه چیز را با دست می نوشتیم. حس نوشتن، حسی تازه بود. یادم است چقدر ترسیده بودم. از زمانی كه با خودنویس شروع به نوشتن روی كاغذ كردم، زمان زیادی می گذشت.
 پس از آن شب، هر شب وقتی دیر از سركار به خانه بازمی گشتم، پشت میز آشپزخانه می نشستم و می نوشتم. ساعت های قبل از طلوع آفتاب تنها وقت آزادم بود. حدود شش ماه بعد داستان «به آواز باد گوش بسپار» را نوشتم. درست وقتی كه فصل مسابقات بیسبال رو به پایان بود، نخستین پیش نویس این داستان را هم تمام كردم. آن سال بخت یار تیم یاكولت سوالوز بود و همه پیش بینی می كردند این تیم برنده لیگ سنترال شود. حتی سوالوزها قهرمان های لیگ «پسیفیك» را هم شكست دادند. آن فصل بازی ها، فصل معجزه آسایی بود كه دل هواداران تیم یاكولت سوالوز حسابی شاد شد.
داستان «به آواز باد گوش بسپار» اثری كوتاه است كه بیشتر یك نوولااست تا رمان. با وجود این چون زمان محدودی برای كار بر روی این داستان داشتم، ماه ها طول كشید و تمام كردنش كار زیادی برد. اما مشكل بزرگ تر این بود كه چند و چون رمان نوشتن را بلد نبودم. راستش را بگویم، گرچه همه جور داستانی می خواندم اما داستان های مورد علاقه ام رمان های روسی قرن نوزدهمی و داستان های كارآگاهی امریكایی بود و هرگز نگاهی جدی به داستان های ژاپنی معاصر نكرده بودم. بنابراین اصلانمی دانستم در آن زمان چه جور رمان های ژاپنی خواننده را جذب می كرد و باید چطور داستانم را به زبان ژاپنی می نوشتم.
 چند ماهی حدس مطلق مبنای كارم بود. سبكی را در نظرگرفته بودم و همان را پیش می بردم. وقتی نتیجه را خواندم اصلابه وجد نیامدم. رمانم از نظر عناصر قراردادی، هیچ نقصی نداشت اما یك جورایی حوصله سربر بود و در مجموع داستانم من را دلسرد كرد. فكر می كردم اگر نویسنده هم چنین احساسی داشته باشد بنابراین برخورد خواننده خیلی منفی تر خواهد بود. با درماندگی فكر می كردم لازمه های یك رمان را نمی دانم. در شرایط عادی، همه چیز باید در همان نقطه تمام می شد و من از نوشتن دست می كشیدم. اما كشف و شهودی كه در استادیوم جینگو و روی سراشیبی چمنش اتفاق افتاده بود اثرش را تا اعماق ذهنم گذاشته بود.


منبع: اعتماد