ميخي گم شد.
به دليل نبودن اين ميخ نعل اسبي افتاد.
پس جنگجوئئ نتوانست بجنگد.
پس نتيجه ي جنگ شكست شد.
پس كشوري از دست رفت.
و همه ي اين ها به خاطر يك ميخ نعل اسب بود
مدير اسبق اجرايي شركت كوكا كولا در مراسمي مي گفت : (( زندگي يك بازي است كه بايد در آن 5 توپ را هم زمان بالا ببري . 4 عدد از اين توپ ها شيشه اي و 1 عدد آن پلاستيكي است . وقتي توپ پلاستيكي به زمين مي خورد نوسان مي كند و باز مي گردد اما توپ هاي شيشه اي در اثر زمين خوردن مي شكنند . در زندگي 4 توپ شيشه اي (( زندگي )) (( دوستان )) ((سلامتي )) و ((خانواده )) هستند و توپ پلاستيكي (( كار )) است .
تعمير كاري از جراح قلبي پرسيد من تمام اجزائ ماشين را خوب مي شناسم و موتور و قلب ان را كامل باز مي كنم و تعمير مي كنم ودر حقيقت ان را زنده مي كنم مثل شما پس چرا در امد من يك صدم درامد شماست؟جراح گفت اگر مي خواهي درامدت صد برابر شود اين بار سعي كن زماني كه موتور در حال كار است انرا تعمير كني!!!!
مي گويند روزي فرزندي دوستانش را به خانه دعوت كرده بود . مادر براي پذيرايي از دوستان او ليوان هاي شربت و شيريني را به اتاق آورد .و با خوش حالي جلوي بچه ها گرفت و بچه ها هر كدام يك شيريني و يك ليوان شربت برداشتند . مادر در حال برگشت به آشپزخانه بود كه تلخ ترين جمله ي زندگي اش را شنيد . كسي از فرزندش پرسيد اين كي بود ؟ و فرزند گفت :(( كلفتمان )) !
مادر خسته از كار به خانه امد.پسر بزرگش جلو دويد و گفت :تامي كوچولو روي ديوار اتاق تازه رنگ شده شما نقاشي كشيده است.مادر عصباني شد.بر سر تامي فرياد كشيد وتمام ماژيك هايش را دور ريخت. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق شد دلش گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد.او يك قلب بزرگ ديد كه داخلش نوشته بود:(مادر دوستت دارم)
توماس اديسون دو هزار الياژ مختلف را براي اختراع لامپ ازمايش كرد.وقتي هيچ كدام جواب نداد دستيارش با ناراحتي گفت:ما هيچ چيز جديدي ياد نگرفتيم.ولي اديسون با تعجب جواب داد :نه ما خيلي چيزها ياد گرفتيم.ما اكنون ميدانيم كه دو هزار آلياژ وجود دارند كه نمي توانند درلامپ روشنايي ايجاد كنند.