معرفی وبلاگ
سلام به خدمت تمامی کاربران و بازدید کنندگان این وبلاگ. خوشحال و خرسندم از اینکه شما نیز از جمله بازدید کنندگان این وبلاگ بودید. لطفا ما را از پیشنهادات و نظرات خود محروم نسازید. در سایه حضرت بقیه الله(عجل الله تعالی فرجه الشریف) زنده و بنده باشید.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 58282
تعداد نوشته ها : 26
تعداد نظرات : 9
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

بهبود فورى به دست امام زمان عليه السلام                  حـكـايـت نـهـم ـ قـصـه ابـوراجـح حمامى است : علامه مجلسى رحمه اللّه در (( بحار )) نـقـل كـرده از كـتـاب (( السـلطـان المـفـرج عـن اهـل الايـمـان )) تـاءليـف عـالم كـامـل سـيـد عـلى بن عبدالحميد نيلى نجفى كه او گفته مشهور شده است در ولايات و شايع گرديده است در ميان اهل زمان قصه ابوراجح حمامى كه در حله بود. به درستى كه جماعتى از اعيان اماثل و اهل صدق افاضل ذكر كرده اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابد مـحـقق شمس الدّين محمّد بن قارون ـ سلمه اللّه تعالى ـ كه گفت : در حله حاكمى بود كه او را مرجان صغير مى گفتند و او را از ناصبيان بود پس به او گفتند كه ابوراجح پيوسته صحابه را سب مى كند، پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر كـرد كـه او را بـزنـنـد و چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند حتى آنـكـه صـورت او را آن قـدر زدنـد كـه از شدت آن دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرون آوردنـد و بـه زنـجـير آهنى آن را بستند و بينى او را سوراخ كردند و ريسمانى از مور را داخـل سـوراخ بـيـنـى او كـردنـد و سر آن ريسمان مو را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت و آن هـيئت در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقيا او را بردند و چندان زدند تا آنكه بـه زمـيـن افـتاد و نزديك به هلاكت رسيد پس آن حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خـبـيـث امـر بـه قـتـل او نـمـود، حاضران گفتند كه او مردى پير است و آن قدر جراحت به او رسـيـده كـه او را خـواهـد كـشـت و احـتـيـاج بـه كـشـتـن نـدارد و خـود را داخل خون او مكن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد او را رها كردند و رو و زبان او از هم رفته ورم كرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شك نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد. پـس چـون صـبـح شـد مـردم بـه نـزد او رفـتـنـد ديـدنـد كـه او ايـسـتـاده اسـت و مـشـغـول نـمـاز اسـت و صـحيح شده است و دندانهاى ريخته او برگشته است و جراحتهاى او مـنـدمـل گـشـتـه اسـت و اثـرى از جـراحـتـهـاى او نـمـانـده و شـكـسـتـهـاى روى او زايـل شـده بـود، پـس مـردم از حـال او تـعـجـب كـردنـد و از او سـؤ ال نمودند، گفت : من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بود كه از خـدا سـؤ ال كـنـم پـس بـه دل خـود را حـق تـعـالى سـؤ ال و اسـتـغـاثـه و طـلب دادرسى نمودم از مولاى خود حضرت صاحب الزمان عليه السلام و چـون شـب تـاريـك شـد ديـدم كـه خـانـه پـر از نـور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر عليه السـلام را ديـدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيده است و فرمود كه بيرون رو و از براى عيال خود كار كن به تحقيق كه حق تعالى تو را عافيت عطا كرد، پس صبح كردم در ايـن حـالت كـه مـى بـيـنى . و شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مذكور راوى حديث گفت كه قـسـم مى خورم به خداى تبارك و تعالى كه اين ابوراجح مرد ضعيف اندام و زردرنگ و بد صـورت و كـوسـه وضـع بـود و مـن دايـم بـه آن حمام مى رفتم كه او بود و او را به آن حـالت و شـكـل مـى ديـدم كـه وصـف كـردم پـس صـبح زود ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند پس ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روى او سـرخ شده است و مانند جوانى گرديده است كه در سن بيست سالگى باشد و به همين هيئت و جوانى بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت و چون خبر او شايع شد حاكم او را طـلب نـمـود حـاضـر شـد، ديـروز او را بـر آن حـال ديـده بـود و امـروز او را بـر ايـن حـال كـه ذكـر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته پـس حـاكـم لعـين را از اين حال رعبى عظيم حاصل شد و او پيشتر از اين وقتى كه در مجلس خود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت عليه السلام كه در حله بود مى كرد و پشت پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از اين قضيه روى خود را به مقام آن جناب مى كرد و به اهل حله نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ نكرد كه مرد و آن معجزه باهره به آن خبيث فائده نبخشيد.(

دسته ها : معجزات حضرت
شنبه بیست و ششم 1 1391 22:30
در مـعجزات باهراتو خوارق عادات كه از حضرت صاحب الزمان عليه السلام صادرشده است      سنگريزه طلايى    بدان معجزاتى كه از آن حضرت نقل شده در ايام غيبت صغرى و زمان تردد خواص ‍ و نواب نـزد آن حـضـرت بسيار است و چون اين كتاب را گنجايش بسط نيست لاجرم به ذكر قليلى از آن اكتفا مى شود. اول ـ شـيـخ كـليـنـى و قـطـب راونـدى و ديـگـران روايـت كـرده انـد از مـردى از اهـل مـدائن كـه گـفـت : بـا رفـيـقـى به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بوديم جوانى نـزديـك ما نشسته بود و ازارى و ردايى پوشيده بود كه قيمت كرديم آنها را صد و پنجاه ديـنار مى ارزيد و نعل زردى در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلى از ما سؤ ال كـرد او را رد كـرديـم نـزديـك آن جـوان رفـت و از او سـؤ ال كـرد جـوان از زمـيـن چـيـزى بـرداشـت و بـه او داد، سـائل او را دعـاى بـسـيـار نـمـود جـوان بـرخـاسـت و از مـا غـائب شـد. نـزد سـائل رفتيم و از او پرسيديم كه آن جوان چه چيز به تو داد كه آن قدر او را دعا نمودى ؟ بـه مـا نـمـود سـنـگـريـزه طـلائى كـه مـانند ريگ دندانه ها داشت چون وزن كرديم بيست مثقال بود، به رفيق خود گفتم كه امام ما و مولاى ما نزد ما بود و ما نمى دانستيم ؛ زيرا كه به اعجاز او سنگريزه طلا شد. پس رفتيم و در جميع عرفات گرديديم و او را نيافتيم ، پـرسـيـديم از جماعتى كه در دور او بودند از اهل مكه و مدينه كه اين مرد كى بود؟ گفتند: جوانى است علوى هر سال پياده به حج مى آيد.(99)                  حكايت حاكم قم دوم ـ قـطـب راونـدى در (( خرائج )) از حسن مسترق روايت كرده است كه گفت : روزى در مـجـلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحيه حضرت صاحب الا مر عليه السلام و غيبت آن حضرت مذكور شد و من استهزاء مى كردم به اين سخنان ، در اين حـال عـموى من حسين داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مى گفتم ، گفت : اى فرزند! من نـيـز اعـتـقـاد تـو را داشـتـم در ايـن بـاب تـا آنـكـه حـكـومت قم را به من دادند در وقتى كه اهل قم بر خليفه عاصى شده بودند، و هر حاكمى كه مى رفت او را مى كشتند و اطاعت نمى كردند پس لشكرى به من دادند و به سوى قم فرستادند چون به ناحيه طرز رسيدم به شـكـار رفـتـم ، شـكارى از پيش من به در رفت از پى آن رفتم و بسيار دور رفتم تا به نـهـرى رسـيـدم در مـيـان نـهـر روان شـدم و هر چند مى رفتم وسعت آن بيشتر مى شد در اين حـال سـوارى پـيدا شد و بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و به غير چشمهايش در زير آن نمى نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت : اى حسين و مرا امير نـگـفت و به كنيت نيز ياد نكرد بلكه از روى تحقير نام مرا برد، گفت : چرا غيب مى كنى و سـبـك مـى شـمـارى نـاحـيه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمى دهى ؟ و من صاحب وقار و شجاعتى بودم كه از چيزى نمى ترسيدم ، از سخن او بلرزيدم و گفتم : مى نـمـايـم اى سـيـد مـن آنـچـه فـرمـودى ، گفت : هرگاه برسى به آن موضعى كه متوجه آن گرديدى و به آسانى بدون مشقت قتال و جدال داخـل شـهـر شـوى و كـسـب كـنى آنچه كسب مى كنى خمس آن را به مستحقش برسان ، گفتم : شنيدم و اطاعت مى كنم ، پس ‍ فرمود: برو با رشد و صلاح . و عنان اسب خود را گردانيد و روانـه شـد و از نـظـر مـن غـائب گـرديد و ندانستم به كجا رفت و از جانب راست و چپ او را بـسـيـار طلب كردم و نيافتم . ترس و رعب من زياده شد و برگشتم به سوى عسكر خود و ايـن حـكـايـت را نقل نكردم و فراموش كردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسيدم و گمان داشـتـم كـه بـا ايـشان محاربه خواهم كرد، اهل قم به سوى من بيرون آمدند و گفتند هركه مـخالف ما بود در مذهب و به سوى ما مى آمد با او محاربه مى كرديم و چون تو از مايى و بـه سـوى مـا آمـده اى مـيـان مـا و تـو مـخـالفـتـى نـيـسـت داخـل شـهـر شـو و تـدبـيـر شـهـر بـه هـر نـحـو كـه خـواهـى بـكـن ، مـدتى در قم ماندم و امـوال بـسـيـار زيـاده از آنـچـه تـوقـع داشـتـم جـمع كردم پس امراى خليفه بر من و كثرت امـوال مـن حـسـد بـردنـد و مـذمـت مـن نـزد خـليـفـه كـردنـد تـا آنـكـه مـرا عـزل كـرد و برگشتم به سوى بغداد و اول به خانه خليفه رفتم و بر او سلام كردم و بـه خـانـه خـود بـرگـشـتـم و مـردم بـه ديـدن مـن مـى آمـدنـد. در ايـن حـال مـحمّد بن عثمان عمرى آمد و از همه مردم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تكيه كرد، من از اين حركت او بسيار به خشم آمدم و پيوسته مردم مى آمدند و مى رفتند و او نـشـسـتـه بـود و حـركـت نـمـى كرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زياده مى شد چون مجلس مـنـقـضـى شـد به نزديك من آمد و گفت : ميان من و تو سرى هست بشنو، گفتم : بگو، گفت : صاحب اسب اشهب و نهر مى گويد كه ما به وعده خود وفا كرديم پس آن قصه به يادم آمد و لرزيدم و گفتم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به جان منت مى دارم پس برخاستم و دستش را گـرفـتم و به اندرون بردم و در خزينه هاى خود را گشودم و خمس همه را تسليم كردم و بـعـضى از اموال را كه من فراموش كرده بودم او به ياد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب الا مر عليه السلام شك نكردم ، پس حسن ناصرالدوله گفت من نـيـز تـا ايـن قـصـه را از عـم خـود شـنـيـدم شـك از دل مـن زائل شد و يقين نمودم امر آن حضرت را
دسته ها : معجزات حضرت
شنبه بیست و ششم 1 1391 20:36

معجزات آن حضرت، دو دسته است: الف) معجزاتى كه آن حضرت در دوران تولّد و كودكى و غيبت، انجام داده اند. 1- تولّد بدون ظاهر شدن آثار حمل از امام حسن عسكرى(عليه السلام) نقل شده كه به حكيمه (دختر امام جواد(عليه السلام)) فرمود: «امشب، به خانه ى ما بيا; زيرا، امر مهمّى رخ خواهد داد.». حكيمه پرسيد: «چه اتفاقى؟». امام(عليه السلام)فرمود: «قائم آل محمد امشب به دنيا خواهد آمد.». حكيمه پرسيد: «از چه كسى؟». امام(عليه السلام)فرمود: «از نرجس.». حكيمه مى گويد: «به نزد نرجس رفتم و به او، فرزند بزرگوارى را بشارت دادم، در حالى كه هيچ اثر حملى در او مشاهده نكردم.».(5) چنين معجزه اى، در مورد حضرت موسى(عليه السلام) هم بيان شده است. در مادر او، يوكابد، هيچ آثار حملى ظاهر نبود(6) و تا روزى كه موسى(عليه السلام) به دنيا آمد، كسى نفهميد كه او حامله است. 2- قرآن خواندن در بدو تولّد هنگامى كه امام مهدى (عج) از مادر تولّد شد، ايشان را به امام حسن عسكرى(عليه السلام) دادند. آن حضرت، وى را در آغوش گرفت و فرمود: «قران بخوان.». امام مهدى (عج) شروع به قرآن خواندن كرد.(7) 3- شفاى مريض لاعلاج محمّد بن يوسف نقل مى كند، به مرضى دچار شدم كه پزشكان از علاج آن نااميد شدند. نامه اى به حضرت امام مهدى (عج) نوشتم و از آن حضرت، طلب شفا كردم. ايشان در جواب نوشتند: «ألبسك الله العافيه; خداوند، بر تو لباس عافيّت بپوشاند.». مدّتى نگذشت كه شفا پيدا كردم و وقتى پزشكان از اين ماجرا مطلع شدند، گفتند: «اين شفا و عافيت، به يقين، از جانب خداوند بوده است.».(8) هنگامى كه امام مهدى (عج) از مادر تولّد شد، ايشان را به امام حسن عسكرى(عليه السلام) دادند. آن حضرت، وى را در آغوش گرفت و فرمود: «قران بخوان.». امام مهدى (عج) شروع به قرآن خواندن كرد 4- طلا شدن سنگريزه يكى از اهالى مدائن مى گويد: به همراه رفيقم، به حج مى رفتيم. در نزديكى موقف، فقيرى به سوى ما آمد. ما به او جواب ردّ داديم. سپس به سوى جوانى خوش سيما كه ردايى پوشيده بود رفت. او، سنگى از روى زمين برداشت و به فقير داد. شخص فقير، مدّت زيادى در حق او دعا مى كرد. در اين هنگام، آن جوان غائب شد. ما به نزد مرد فقير رفتيم و گفتيم: «واى بر تو! آيا براى گرفتن يك سنگ، اين قدر دعا مى كنى؟» كه ناگهان در دست او سنگى از طلا ديديم كه در حدود بيست مثقال مى شد. وقتى در مورد آن جوان از اهل مكّه و مدينه سوال كرديم، گفتند: «چنين شخصى از علويان است و هر سال با پاى پياده به حج مى آيد.».(9) 5- خبر دادن از غيب از پسر مهزيار نقل شده كه در سفرى با كشتى همراه پدرم بودم و مال زيادى به همراه او بود. پدرم، دچار بيمارى سختى شد و گفت: «من، در حال مردن هستم.». و در مورد آن اموال، وصيت كرد كه آن ها را به امام زمان (عج) بدهم. از اين وصيّت تعجّب كردم، ولى مطمئن بودم كه پدرم بيهوده سخن نمى گويد. با خود گفتم: «اگر امر برايم روشن شد، مانند دوران امام حسن عسكرى(عليه السلام) به وصيّت عمل مى كنم والّا آن را صدقه مى دهم.». مدّتى در عراق بودم تا اين كه فرستاده اى از جانب امام زمان (عج) آمد و مشخصّات مال و محلّ مخفى كردن آن را گفت و حتّى بعضى از مشخّصاتى را كه خودم هم نمى دانستم، بيان كرد و من هم مال را به او دادم.(10) ب) معجزاتى كه امام مهدى (عج) به هنگام ظهور انجام خواهد داد. امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: «هيچ معجزه اى از معجزات انبيا نيست مگر اين كه خداوند آن را به دست حضرت قائم (عج) براى اتمام حجّت، بر دشمنان ظاهر خواهد كرد.» .(11) بنابراين، معجزات آن حضرت به دوره قبل از غيبت و غيبت، ختم نمى شود و به هنگام ظهور نيز آن حضرت براى معرّفى حقانيّت خويش و اتمام حجّت بر دشمنان و منكران، معجزاتى را انجام خواهند داد

دسته ها : معجزات حضرت
دوشنبه بیست و هشتم 1 1391 21:55
X