صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 26372
تعداد نوشته ها : 2
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
168. قمر بنى هاشم علیه السلام او را شفا داد  
راوى مى گوید: با رفیقم در دفتر در گاه نشسته بودیم که دیدیم چند زائر آمدند.
یکى از آنان پرسید: من نذرى کرده بودم و اکنون حاجتم برآورده شده است ، حال چه باید بکنم و وظیفه من چیست ؟
پس از بررسى ، معلوم شد که شوهر این خانم ، سرطان داشته است و حتى براى معالجه به انگلستان هم رفته و دکترها جوابش گفته بودند، اما عنایات قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام او را کاملا شفا داده است .
169. پیراهن را براى شب اول قبرم نگهدارم  
ملا آقا در بندى (199) به آذربایجان رفت ، و وارد تبریز شد. روز تاسوعا فرا رسید، در مجلس عزاى حضرت اباالفضل العباس علیه السلام منبر رفت و گفت :
مردم امروز مى خواهم براى شما درباره شخصیتى سخن بگویم که از تمام فرشتگان افضل و برتر است الا چهار فرشته ، جبرئیل ، اسرافیل ، عزرائیل ، و میکائیل . بعد کمى فکر کرد و گفت :
از این حرف برگشتم و گفته ام را شکستم . مى خواهم از عظمت کسى صحبت کنم که از تمام ملائکه حتى از این چهار ملک مقرب هم بالاتر است ، بله او از همه کروبیین برتر وافضل است جز فرشتگانى که حاملان عرش خدا هستند.
بار دیگر قدرى درنگ نمود و جوانب مطلب را سنجید سپس گفت :
باز هم از حرفم گذشتم و سخنم را پس گرفتمت شخصیتى که صحبت امروز پیرامون مقام اوست ، مرتبه اش از تمام کروبیین حتى از هشت فرشته حامل عرش هم بالاتر است .
مردم متحیر و در شگفتنند که ملا آقاى در بندى چه منظورى دارد و مى خواهد چه بگوید؟!
مطلب که به این جا رسید، ناگهان پرده از راز برداشت و گفت : مردم مى خواهم امروز از قمر بنى هاشم ، اباالفضل العباس علیه السلام بگویم ، اوست که از تمام فرشتگان حتى از چهار ملک مقرب درگاه ربوبى و از هشت فرشته حامل عرش الهى افضل و برتر است .
سپس چنین ادامه داد: امروز مى خواهم درباره مقام و مصایب حضرت عباس بن على علیه السلام سخن بگویم تا در پیراهنى که به تن دارم عرق کنم و این پیراهن را براى شب اول قبرم نگهدارم و ذخیره آخرتم قرار دهم .
ملا آقا در بندى پیرامون فضایل و مصایب حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام خیلى موثر و پر سوز صحبت کرد، حال و انقلاب عجیبى سراسر مجلس را فرا گرفت ، نوحه و ناله مردم بى سابقه بود، تاسوعاى آن روز در تبریز غوغا کرد.
وقتى این عالم با اخلاص از منبر فرود آمد، مردم با چشم هاى گریان و حالى منقلب و پریشان ریختند و ملتمسانه پیراهنش را گرفته تکه تکه کردند و به قصد تبرک بردند، هر کس تکه اى برداشت ، یک قسمت هم براى خود ایشان ماند که مى خواست براى شب اول قبرش ذخیره کند.
یکى از علماى بزرگ نجف گوید:
آن روزگار من در تبریز جزء محصلان علوم دینى بودم ، یک رشته هم از آن پیراهن به دست من رسید، آن را همراه خود داشتم تا به نجف رفتم . در نجف هر بیمارى را که از معالجه مایوس مى گردید و هر مریضى را که پزشکان بغداد از درمان او ناتوان بودند و جوابش مى کردند، نزد من مى آوردند. من همان تکه پیراهن آغشته به عرق ملا آقاى در بندى را که از قمر بنى هاشم علیه السلام گرفته و به اسم اباالفضل العباس علیه السلام در آن عرق کرده بود در آب مى زدم و به آن مریض مى دادم . او مى خورد و شفا پیدا مى کرد.
داستان چه داستان بهت انگیزى است ؟! اباالفضل العباس علیه السلام چه شخصیتى است ؟! یک رشته از آن پیراهنى که ملا آقاى در بندى روز تاسوعا به تن داشته و مصیبت قمر بنى هاشم علیه السلام را خوانده البته با آن علم و تقوا و اخلاص او و با آن صفاى دل و مراتب محبت و ارادتش به اهل بیت علیهم السلام چنین اثر اعجاب آور و اعجاز انگیزى داشته که سالیان دراز، بیماران صعب العلاج را شفا داده و امراض درمان ناپذیر را درمان بخشیده است . (200)
170. کسى که دست ندارد یاور دل شکستگان و درماندگان و خسته دلان است
مطلب زیر از کتاب خسته دلان در ژاپن (ص 235 و 272) تالیف آقاى عباس مشهدى نقل مى شود:
سراسر این کتاب داستان جوانى به نام (رحیم ) است که از تهران به قصد کار به ژاپن مى رود. مدتى در آن جا بیکار مى ماند و روزگار را به وضع نابسامانى سر مى کند در جست و جوى کار به جاه هاى مختلفى سر مى زند و با افراد مختلفى تماس مى گیرد، ولى نتیجه اى نمى گیرد، تا آن که کم کم پس اندازش هم رو به اتمام مى گذارد.
ماجرا به یک شب بارانى منتهى مى شود که او در زیر باران با دوچرخه به چند کارخانه سر مى زند و از آنها سراغ کار مى گیرد، ولى ناامید باز مى گرعلیهماالسلام زیرا در مسیر بازگشت ، باران شدید، در حالى که راه را گم کرده ، دوچرخه هم پنجر مى شود و وسط مسیر در جاى ناشناخته اى از حرکت باز مى ماند.
دکه چوبى مخروبه اى توجه او را جلب مى کند، در حالى که همه لباس ‍ هایش از باران خیس شده به آن جا پناه مى برد. داخل دکه بسیار کثیف و نامناسب و هوا به شدت سرد بوده و باران از سقف و اطراف نفوذ مى کرده . کم کم خود را در آستانه مرگ مى بیند، در حالى که یکه و تنها است ، بدون آن که حق دوستانش بدانند او در کجاست .
او که در کشور خود زندگى نسبتا محترمانه و مناسبى داشته ، با دیدن چنین وضع رقت بارى ، بسیار منقلب مى شود و در حالى که باران اشک فریادش را همراهى مى کرد، از اعماق قلب شکسته اش ناله مى زدند.
یا آقا حضرت ابوالفضل ، کمکم کن و مرا ازاین سرگردانى نجات بده ، تویى که کلید گشاینده تمام حاجاتى ، تویى که مرا هیچ وقت ناامید نکردى ، تو را به جان برادر عزیزت ، ناامید نکن ؛ قول مى دهم همیشه غلامت باشم . تورا به جان مولایت دستم را بگیر، اى دست گیر بى دست .
رحیم ، سرش را میان دستانش گرفت و با صداى بلند گریست ، خیلى وقت بوده این چنین گریه نکرده بود، ولى شرایط آن شب و درماندگى و سرگردانى اش دل او را به درد آورده بود و نمى توانست جلو اشک هایش را بگیرد. در همین لحظات ، اتومبیلى مقابل دکه ترمز کرد و یک نفر ژاپنى از آن بیرون آمد و از رحیم خواست که سوار ماشین شود. رحیم که سخنان ژاپنى را نمى فهمید، فقط از برخورد محبت آمیز او فهمید که مى خواهد به او کمک کند از آن جا که او را نمى شناخت ، متحیر بوده که دنبال او برود یا نه ؟ از سوى دیگر، اضطرار شدیدى که بر او حاکن بود، حکم مى کرد از آن جا بیرون رود. در این حال ، مرد ژاپنى دست او را گرفت و از دکه به طرف ماشین خود راهنمایى کرد، سپس لباس هاى جدیدى به او داد تا لباس هاى کاملا خیس خود را عوض کند.
رحیم پس از عوض کردن لباس ها خواست دوباره به دکه باز گردد، ولى ژاپنى اشاره کرد که سوار شود او سوار شد. اتومبیل حرکت کرد. پس از طى مسافتى ، مقابل منزلى توقف کرد و وارد خانه شدند. در آن جا پس از نماز و پذیرایى از او آن شب را تا صبح خواب راحتى کرد.
مرد ژاپنى ، همان روز صبح ، رحیم را نزد رئیس خود برد و براى کار در هتل با حقوق و مسکن و سه نوبت غذاى مجانى استخدام کرد، که چنین شرایطى تقریبا براى کارگران در ژاپن محال بود. بعدها دوستان قبلى او که در آن شب او را گم کرده بودند، با او ملاقات کردند و از او پرسیدند که آن شب چه اتفاقى افتاد و آیا چگونه پس از این همه بیکارى توانست براى خود کارى پیدا کند؟ او در پاسخ گفت :
درست است ، من زبان ژاپنى بلد نیستم حرف بزنم ، ولى کسى هست که با هر زبانى حرف بزنى ، حرف تو را مى فهمد و دستت را مى گیرد.
از رحیم پرسیدند: او کیست ؟ رحیم پاسخ داد: اول خدا، بعد آن کسى که دست ندارد و یاور دل شکستگان و درماندگان و خسته دلان است !
آن شب با برکت ، عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و برکات بسیارى به دنبال آورد، اولا رحیم نزد صاحب کارخانه به قدرى محبوبیت پیدا کرد که او را به عنوان مدیر کل کارخانه ومسوول تام الاختیار آن با حقوق بسیار زیاد منصوب کرد و خانه و ماشین وموبایل و تمام وسائل یک زندگى مرفه را هم در اختیار او گذاشت .
از سوى دیگر، با ارتباط صمیمى که بین رحیم و خانواده صاحب کارخانه برقرار شد، او موفق گردید آنان را به تشیع راهنمایى کند، تا آن جا که خود صاحب کارخانه و همسر و پسر دخترش همگى شیعه شدند. همچنین مساله ازدواج رحیم با دختر صاحب کارخانه که شیعه شده بود مطرح شد و طى مراسم مفصلى این ازدواج انجام شد.
جالب تر این که برکت حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس علیه السلام نه فقط رحیم ، که بیش از چهل نفر از ایرانیان را شامل شد، که به در خواست صاحب کارخانه و انتخاب رحیم ، با محل سکونت و غذا مشغول کار شدند و از بیکارى و دربه درى نجات یافتند. چند نفر از آنان که با همسرانشان به ژاپن آمده بودند، نیز توانستند محل آرامى براى زندگى پیدا کنند و این چنین بود پاسخ اشک هاى رحیم که در آن شب بارانى گفت : (دستم را بگیر اى دست گیر بى دست ).
مشکى پر از اشک
با لب خشکیده از بهر تو مى کوشم حسین
تا ننوشى آب من هرگز نمى نوشم حسین
در کنار آب با لب تشنگى جان مى دهم
لیک بر تن جامه ذلت نمى پوشم حسین
ناله معصومى این کودکان تشنه لب
مى رسد از خیمه گاه هر لحظه بر گوشم حسین
مى کشم بر گونه ها مشکى از آب دیدگان
از همان وقتى که مشک افتاد از دوشم حسین
تشنه جان دادم کنار آب لیکن تا ابد
از براى تشنگان چون چشمه مى جوشم حسین
پاسدارى مى کنم بر حفاظت از خیام
تا رمق دارم به تن هر لحظه مى کوشم حسین (201)
171. خواهرم درحال وضع حمل بود  
شخصى به نام کربلایى موسى زنجیر نقل کرد:
خواهرم درحال وضع حمل بود و قریب الموت و تمام فامیل گریه و ناله و زارى داشتند. من به طرف قدمگاه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام دویدم ، زیر درخت سدرى که درآن جا بود خدا را به مقام و منزلت ابوالفضل العباس و برادرش و امام زمانش امام حسین علیهماالسلام قسم دادم و شفا و آسانى وضع حمل خواهرم و سلامتى او و فرزندش را با گریه و ناله در خواست نمودم . وضع عجیبى داشتم و از خود بى خود شده بودم که شخصى دست به شانه ام گذاشت و گفت : بیا که ابوالفضل علیه السلام کرامت فرمود، خواهرت و فرزندش هر دو سلامت هستند و فرزند سالم به دنیا آمده است .
172. ما این آب را براى او مى بریم  
جناب آقاى یوسف خادم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام طى نامه اى جریان شفاى خودش را به دست حضرت ابوالفضل العباس به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام چنین مرقوم داشته است :
من در شهر دارالمومنین گرگان زندگى مى کنم ، شهرى که مردم آن ارادت خاصى به ائمه اطهار به خصوص به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام دارند. این جانب در زمستان 1348 بر اثر سرما و برف زیاد، دچار سرمازدگى دست و پا شدم به طورى که کاملا از ناحیه پا دچار فلج شدم . به تمام پزشکان گرگان مراجعه کردم ، فایده نکرد؛ ناچار براى معالجه به تهران رفتم ، ولى نتیجه اى نگرفتم ، همه گفتند خوب شدنى نیست . از آن جایى که من ارادت خاصى به آقا قمر بنى هاشم علیه السلام دارم و پدرم نیز متولى حسینیه حضرت ابوالفضل علیه السلام در گرگان است ، خواب نما شدم که بروم در سقاخانه دخیل شوم تا شفا بگیرم . یکى دیگر از بستگان نزدیک من هم خواب دید که مهمان دارد؛ یک سید بزرگوار و یک خانم محترمه که در دست آن آقا شیشه آب زلالى هست که خیلى از آن مراقبت مى کند. گفت : بروم به این آقا بگویم مقدارى از این شیشه آب بده بروم گرگان ، بدهم به برادر زاده ام که فلج شده بخورد و شفا بگیرد. همان طور که آماده شدم که به آقا بگویم ، آقا فرمودند: خانم کارى دارید؟ گفتم : بله ، بیمارى داریم در گرگان ، جوان است ، فلج شده ، نمى تواند راه برود. اگر ممکن است مقدارى از این آب را بده تا به ایشان بدهم ، شاید شفا بگیرد. آقا فرمودند: پسر خادم را مى گویید؟ گفتم : بله آقا. فرمودند: ما این آب را براى او مى بریم و ماموریت ما هم همین است ، مى رود در سقاخانه دخیل مى شود، شفا مى گیرد شب تاسوعاى حسینى بود که دخیل شدم . آقایى به من مراجعه کرد و گفت : تو هنوز خوب نشدى ؟
گفتم : خیر. گفت : غصه نخور شفا مى گیرى . بعد به من دستورى داده ، گفت : این دستور را انجام بده که خیلى ساده بود و من طبق دستور آقا عمل کردم . روز عاشورا پاهایم حرکتى کرد و توانستم با زحمت زیاد بایستم . خلاصه من در آن روز بوسیله حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در سقاخانه میدان شفا گرفتم و خوب شدم .
جاى تعجب این جا است که پزشکان گرگان وقتى شنیدند باور نکردند. به اتفاق مادرم که آن موقع زنده بود خدمت دکتر رسیدیم . او مرا به دقت معاینه کرد و اثرى از فلج یامریضى در من پیدا نکرد. گفت : خانم ، براى پسرتان چه کار کردید؟
مادرم گفت : دکترى پسر مرا شفا داد که هر بیمارى را که در دکترها جواب کرده باشند شفا مى دهد، آقا ابوالفضل العباس علیه السلام .
یوسف خادم ابوالفضل العباس علیه السلام (202)
گرگان فلکه مازندان
173. آن آقا که زخم فراوان داشت  
جناب حجت الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ محمد صادق آل طاهر، امام جماعت مسجد جامع خمین طى مکتوبى به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام دو کرامت مرقوم فرموده اند که ذیلا مى آوریم :
آقاى مشهدى عبدالله مى گوید: سال ها مبتلا به بیمارى بسیار سختى بودم . در ایام عاشورا به فرزندم گفتم : مرا امشب به مسجد ببرید تا به برکت سید سالار شهیدان از این بدبختى نجات پیدا کنم .
فرزند مشهدى عبدالله ، پدر را روى شانه هاى خود مى گذارد و به مسجد مى برد. مشهدى عبدالله مى گوید: پروردگارا! اگر من به برکت آقا و سید شهیدان شفا یافتم ، چهار گوسفند نذر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام نمودم . پاى منبر مشغول گریه و ناله بودم . مرحوم آیه الله شیخ عبدالوهاب برهانى روى منبر از شهادت روضه حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام مى خواند. من هم با دلى پر درد توسل به حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام داشتم . کاملا برایم همه چیز روشن شد، دیدم سه نفر آقا وارد مسجد شدند. دو نفر از آن بزرگواران سید بودند و نور جبین آنها تمام مسجد را روشن کرده بود. یک نفر از آنها که مرا به خود جلب کرده بدنش زخم فراوان داشت . نفر دوم هم فرق سر مبارکش شکافته شده بود و دست در بدن نداشت .
نفر سومى ، روحانى بود و در خدمت این دو بزرگوار ایستاده و دفترى در دست داشت . نام تمام عزاداران حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را یکى یکى نوشت تا نوبت به من رسید. یک نگاه بسیار عمیقى به من نمود و رو کرد به آن روحانى و گفت اسم تمامى عزاداران را نوشتید؟
آن روحانى عرض مى کند: بلى ، اسامى همه را نوشتم . آن آقا که زخم فراوان داشت رو کرد به آقا قمر بنى هاشم علیه السلام و فرمود: همه رانوشتید؟ عرض کرد: بلى سیدى و مولاى .
مشهدى عبدالله مى گوید: از پشت سر صدا زدم : پدر و مادرم فدایت ، نظر لطف و عنایتى به این بنده ناچیز و خدمت گزار خاندان عصمت و طهارت بنمایید. آقا جان ، مدت چند سال است مبتلا به مرضى شده ام ، هر چه داشتم خرج کردم ، نتیجه نگرفتم .
وقتى آقا صداى مرا شنید رو به سوى بنده ناچیز نمود و بالاى سرم ایستاد و به آن روحانى فرمود: اسم مشهدى عبدالله را بنویسید.
رو کردم به آقا قمر بنى هاشم علیه السلام که دست در بدن نداشت ، تا از پسر زهرا علیهاالسلام سید الشهداء بخواهد تا نزد پروردگار متعال واسطه شود که خدا مرا شفا دهد، یا مرگم را برساند تا از این بدبختى نجات پیدا کنم . آقا قمر بنى هاشم علیه السلام رو کرد به برادرش و عرض کرد: آقاجان ، تو را به جان مادرم فاطمه زهرا علیهاالسلام مرحمتى به این بنده خدا بفرمایید، یا این که لقب باب الحوائجى را از من بردارد. حضرت سید الشهداء امام حسین علیه السلام به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام فرمود به مشهدى عبدالله بگو ازجاى خود حرکت کند. با صداى بلند به من فرمود: مشهدى عبدالله ، خداى متعال شما را به برکت خاندان رسالت و امامت شفا عنایت فرمود.
مشهدى عبدالله رو مى کند به آن روحانى که آقا اسم شما چیست ؟
مى فرماید: من شیخ احمد کایکانى هستم ، فرزند ابوالقاسم ملقب به ناظم الشریعه . از خواب بیدار شدم ، کسى را در میان مسجد ندیدم . من که سال ها مبتلا به مرض بودم و قادر به حرکت نبودم ، مردم ریختند اطراف من و گفتند: مشهدى عبدالله ، شما را چه کسى شفا عنایت فرمود؟
عرض کردم : آقا قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام سقاى داشت کربلا.
174. فقط توانستم بگویم : با اباالفضل  
جناب حجة الاسلام و المسلمین حامى و مروج مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آقاى آل طاهر که در رمضان المبارک 1421 هجرى قمرى حادثه اى برایشان رخ داد که با عنایت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام شفا گرفته است ، حال مطلب را از خودش ‍ مى شنویم .
ایشان مى فرماید: این حقیر مبتلا به ناراحتى قلبى هستم ، روز هفدهم ماه مبارک رمضان 1421 مطابق 1379 شمسى در مسجد جامع مشغول گفتن احکام خداوند متعال بودم ، یک مرتبه ایست قلبى براى این حقیر پیش آمد. در آن لحظه فقط به نظرم رسید که توسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام پیدا کنم . فقط توانستم این جمله را بگویم : (یا ابوالفضل ). به طور مسلم اگر فعلا زندگى مى کنم . نظر لطف سقاى کربلا عباس بن على علیهماالسلام است .
الاحقر محمد صادق آل طاهر
امام جماعت مسجد جامع خمین
175. حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از دست گرگها نجاتم داد
جناب حجت الاسلام حامى و مروج مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آقاى شیخ على اکبر مهدى پور، طى نامه اى به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام چنین مى نویسد:
سال ها پیش به هنگام تشرف به مشهد مقدس ، در کتابخانه مبارکه عسکریین علیهماالسلام به خدمت دانشمند گرامى حضرت حجه الاسلام و المسلمین جناب آقاى علوى رسیدم ، از هر درى مطلبى گفته شد، تا صحبت به معجزات و کرامات قمر بنى هاشم (علیه السلام ) کشیده شد. ایشان داستان بسیار زیبایى را نقل فرمودند و این حقیر تقاضا کردم که آن را بنویسند و به من مرحمت کنند تا در کتاب ارزشمند (چهره درخشان قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام ) ثبت گردد.
هر بارى که براى عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج به آستان مقدس مشرف شدم ، دیدار ایشان میسر نشد تا در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها ایشان به قم مشرف شدند و داستان مزبور را این گونه نقل فرمودند:
شخصى به نام آقاى (علیجان ) هست که الان زنده است و در بخش ‍ (دارج ) از توابع (سده ) واقع در میان (قائن ) و (بیرجند) به شغل طبابت مشغول است و از احدى پولى به عنوان ویزیت دریافت نمى کند، زیرا با حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل علیه السلام چنین تعهدى کرده است و داستان ظریفى دارد.
آقاى علیجان روزى در وسط بیابان با سه گرگ درنده مواجه مى شود، او که هیچ وسیله دفاعى نداشته ، به دیوارى که آنجا بود، خودش را مى رساند، به آن دیوار پشت خود را تکیه مى دهد، تا گرگ ها او را محاصره نکنند و فقط از یک طرف حمله کنند.
حمله شروع مى شود، هر یک از گرگ ها به سوى او حمله مى کنند، او نیز با تمام قدرت از خودش دفاع مى کند، تا دیگر رمقى براى او باقى نمى ماند.
هر گرگى که به او حمله مى کند، دو گرگ دیگر کنار مى ایستند، آن گرگ خسته مى شود و کنار مى رود، دیگرى با او گلاویز مى شود، آنگاه سومى تهاجم آغاز مى کند.
او پس از آنکه زخم فراوان بر مى دارد، خطاب به حضرت ابوالفضل (علیه السلام ) عرضه مى دارد:
(یا اباالفضل ، اگر مرا از دست این گرگ ها نجات بدهى ، من تعهد مى کنم که هرگز از احدى پول ویزیت دریافت نکنم ).
تا این جمله را بر زبان جارى مى کند، یک مرتبه گرگ ها به او پشت مى کنند و از او دور مى شوند.
تا کنون آثار جراحات وارده در سینه و شکم این شخص باقى هست و حاج آقا علوى براى اینکه نقلش مستند باشد، رنج سفر بر خود همواره کرده ، تا (دارج ) تشریف برده و آثار زخمها را با چشم خود دیده است .
بازوى لشکر شکن
آمدن آن ماه که خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فکنش
آیت صولت و مردانگى و شرم و حیا
روشن از چهره تا بنده و وجه حسنش
ز جوانمردى و سقایى و پرچمدارى
جامه اى دوخته خیاط ازل بر بدنش
آنکه آثار حیا جلوه گر از هر نگهش
و آنکه الفاظ ادب تعبیه در هر سخنش
میوه باغ ولایت به سخن لب چو گشود
خم فلک گشت که تا بوسه زند بر دهنش
کوکب صبح جوانیش نتابیده هنوز
که شد از خار اجل چاک چو گل پیرهنش
آنچنان تاخت به میدان شهادت که فلک
آفرین گفت بر آن بازوى لشکر شکنش
همچو پروانه اى دلباخته از شوق وصال
آنچنان سوخت که شد بى خبر از خویشتنش
خواست دستش که رسد زود به دامان (رسا)
از کرم پاک کن از چهره غبار محنش
176. انتظارى که به گل نشست  
انتظار سخت و کشنده اى بود. لحظه به لحظه هم بیشتر مى شد و وجودم را پر مى کرد، احساس خفگى و بى تابى آزام مى داد، دلم مى خواست چشم مى گشودم و او مى آمد اما... .
هر روز همین وقت ها مى رسید، خورشید که وسط آسمان مى ایستاد، صداى اذان که از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشید، مدرسه ها که تعطیل مى شد، مدرسه اى ها که دسته دسته مى آمدند... او هم مى آمد و انتظار هر روزه ام را پایان مى داد و من غرق در او مى شدم ، دلبندم بود، پاره تنم بود، امید و آرزویم بود.
نیامد آفتاب هم خمید و چین برداشت ، مثل قامت و پیشانى من ، چشم هایم (دو دو) مى زد و شوروى اشک به لب هایم هم مى رسید اما او از راه نرسید. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب ، انگار قرار بود از پا در بیایم .
آستانه در را رها کردم و دویدم به خانه . در میان سر در گمى اندیشه به ذهنم رسید که بروم سراغ دوستانش ، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بیرون ، مرغ سرکنده اى را مى مانستم که نمى داند کدام سو برود، کشیده شدم به سوى خانه اى ، همیشه با او مى آمد، ضجه زدم :
- فرشته از مدسه آمده یا نه ؟
- مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:
- نه ، من هم منتظرم !
هنوز اضطرابش را به درستى مزمزه نکرده بودم که صداى دختر کش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من .
فرشته به آغوش مادر پرید، انگار حسادتم شد، کشیدمش پایین و گویى او عامل نیامدن (ریحانه ) است تند پرسیدم :
- ریحانه کو؟!
انگشت اشاره اش را به لب گزید و سکوت کرد، این بار پر خشم پرسیدم :
- گفتم ریحانه را ندیدى ؟!
دخترک انگار ترسید، دو قدم به عقب برداشت و قامت کوچکش کوچکتر شد.
(من و منى ) کرد و مادرش را نگریست ، از نگاه زن خواندم که به دخترش ‍ التماس مى کند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود دیگر! درد مادرى را مى دانست . دخترک نفس زنان و بریده بریده گفت :
- ریحانه ...
- وایستاد، انگار از گفتن شرم داشت ، نالیدم :
- ریحانه چى ؟! بگو دیگه !
کاش دخترک مى فهمید من یک مادرم ، کاش مى دانست من هستم و همان یکدانه دختر، کاش مى دانست همان یکدانه دختر من که تمام آرزویم بود عشقم ...
- همه کلاس اولى ها آمدند یا فقط تو آمدى ؟
انگار با دل و اندیشه دخترک کم شد که گفت :
- همه آمدند، ریحانه هم آمد...
چرخید و نگاه به مادرش کرد در یک آن گفت :
- افتاد توى چاه .
و بعد هم به اشاره به بیرون خانه و راه مدرسه اشاره کرد.
مردم ، توى دلم یک چیزى نیست شد. دنیا دور سرم چرخید. دیوانه وار از خانه اى که خبر به چاه افتادن دخترکم را داده بودند بیرون دویدم به سوى مدرسه . در راه همه نگاهم مى کردند، چیزى نمى فهمیدم ، دیوانه بودم ، دخترکم در چاه افتاده بود.
رسیدم به انبوه آدم ها، حلقه زده بودند، زدم به میانشان و رفتم جلو، رسیدم به چاه ، افتادم روى خاک ها و نگاهم را دواندم به سیاهى چاه ، ظلمات بود. دلم مى خواست بیفتم توى چاه ، دست هایم را کشیدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم . خون گریستم و فریاد زدم :
- یاعباس ! منم خواهر جوانت زینب ! خودت رحم و دیگر چیزى نفهمیدم .
نمى دانم خواب بود یا بیدارى . صورتم خنک شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خیره شد، نسیمى ملایم نوازشم داد. نگاهم را آوردم پایین ، ریحانه - دخترکم که به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهایم ، سر و صورتش خاکى بود و موهایش آشفته .
دستم را به صورتش کشیدم ، خودش بود، لبخندى خسته و درد آلود بر لب داشت ، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان مى کردند، دوباره دست کشیدم به صورت ریحانه ، باورم نمى شد، بلندش کردم ، ایستاد، سراپایش ‍ سالم بود، به آغوشش کشیدم ، بوسه بارانش کردم ، انگار از نبردى عظیم با امواج دریا رهیده و در پناه ساحل بودم .
اگر مادر هستید خودتان را به جاى من بگذارید، جوان باشى ، یکدانه دختر شیرین زبان هم داشته باشى که کلاس اولى است ، ظهر از مدرسه نیاید و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى ، بعد هم خبر رسد که به چاه افتاد، بیایى بالاى چاه و... دخترک روى پاهایت بنشیند و مردم هم عشق تو را به دخترک ببینند، چه حالى پیدا مى کنى ؟!
مردم به تدریج مى رفتند و اطرافمان خلوت مى شد که شوهرم آمد، مرا و ریحانه را نگریست ، دست هایم را گرفت و بلندم کرد، بعد هم ریحانه را در آغوش کشید و بوسید، عده اى هنوز مانده بودند و دلداریمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد که برویم ، ریحانه به یکباره بى تابى کرد، مى خواست از آغوش پدرش پایین بیاید، شوهرم او را زمین گذاشت و هر دو به او خیره شدیم ، ریحانه به این سو و آن سو نگاه مى کرد، لا به لاى جمعیت مى گشت ، حیرانش شدیم ، دنبال چه کسى مى گشت ؟!
به سویش رفتم ، انگشت به دهان گرفته بود، پرسیدم :
- دنبال کى مى گردى مادر؟
با نگاهى کنجکاو مرا نگریست و گفت :
- او آقاهه کو؟!
سر در گم پرسیدم :
- کدوم آقاهه ؟!
ریحانه بى توجه به من در حالى که به سوى لبه چاه مى رفت و گفت :
- همون آقاهه دیگه ! همون که تو فرستادى پیش من که مواظبم باشه .
متعجب و حیران گفتم :
- من ؟! من که کسى رو نفرستادم .
ریحانه قیافه حق به جانبى گرفت و گلایه وار گفت :
- مامان دروغگو! اون آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده .
کلاف سر در گم اندیشه ام لحظه به لحظه بیشتر به هم مى پیچید، ریحانه از کسى حرف مى زد که روح من هم از آن بى خبر بود. مردمى که در حال رفتن بودند برجا میخکوب شدند، شوهرم به کنار ریحانه آمد و مثل بقیه محو او شد. نا و توان حرف زدن نداشتم ، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت :
- بابا جون ! اون آقاهه چه قیافه اى داشت ؟
ریحانه به دستهاى خودش اشاره کرد و گفت :
- اون که اومد پیش من خیلى خوشحال شدم ، نشستم کنارش ، چون خیلى مى ترسیدم باهاش حرف زدم . بهش گفتم آقا دست من رو بگیر و ببر بیرون ، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم ، اون که مى دونست من دست ندارم . به دست هایش که نگاه کردم دیدم دست نداره ، دلم مى خواست بدونم اون آقاهه کیه ، بهش گفتم شما کى هستى ، اون آقا گفت : من عباسم ، برادر زینب علیهماالسلام .
همه چشمها خیس بود و...
آب آور کودکان اباالفضل
زینب به عزا نشست برگرد
دل مى بردم ز خود خدایا
شعرم غزلم چه شد خدایا
دل رفته ز دستم ایها الناس
من مانده ام و دو دست عباس
من مانده ام و دیده پر از اشک
در تشنگى گلوى یک مشک
گفتم به دل اى غزل کجایى
تا شرح غمش بیان نمایى
یک جام بنوش اى دل من
از باده ناب کربلایى
نه حال غزل ندارم امشب
عباس ترا دچارم امشب
شب بود و دل خدا پرستان
شمر آمد و داد امان به دستت
اى آبروى على نرفتى
گفتند بیا ولى نرفتى
وقتى که جواب (لا) شنیدند
یک دست تو را ز تن بریدند
یک دست اگر صدا ندارد
کس چون تو چنین وفا ندارد
مشک توبه سوى مى پرستى است
لبریز شراب ناب هستى است
این مشک اگر بدون آب است
امید سکینه و رباب است
وقتى که زشط صدا نیامد
از خیمه یکى تو را صدا زد
کاى ساقى تشنه کام اى مرد
بى آب به سوى خیمه بر گرد
سقاى بریده دست برگرد
پشت پدرم شکست برگرد
آب آور کودکان اباالفضل
زینب به عزا نشست برگرد
تو رفتى و سوز تشنگى رفت
این حرف سکینه است برگرد
177. یا علمدار کربلا پسرم را صحیح و سالم از تو مى خواهم
ساعت هفت صبح سه شنبه ، هشتم شهریور ماه بود که آقاى مولایى لباسش ‍ را پوشیده و آماده رفتن شد.
لحظه خدا حافظى از همسرش ، نگاهى به اتاق کوچک پسرشان محمد رضا انداخت و گفت :
- از امروز دیگر محمد رضا را زودتر از روزهاى قبل بیدار کن .
خانم مولایى سرى تکان داد و با نوعى دلخورى گفت :
- بیدارش کنم که بیشتر شیطنت و بازیگوشى کند. نه بهتر است که خواب باشد تا من به کارهایم برسم .
آقاى مولایى ، این بار با لحن قاطع و هشدار دهنده اى گفت :
- خانم جان ، امروز و فردا است که مدرسه ها باز بشود، بنابراین باید در دو سه هفته آینده ، او را به سحر خیزى عادت بدهى که مهرماه ، مشکلى نداشته باشیم . یادت رفته سال قبل ، یک هفته اول مهر با چه مکافاتى او را بیدار مى کردى تا روانه مدرسه اش کنى ؟
- نه یادم نرفته ، اما خب ... به چشم ... همین که زنگ ساعت هشت به صدا در بیاید، او را بیدار مى کنم .
لبخندى از رضایت بر لبان آقاى مولایى نشست و با عجله روانه محل کارش ‍ شد.
خانم مولایى در دل ، همسرش را به خدا سپرد و به طرف آشپزخانه بازگشت تا مقدمات ناهار را فراهم کند.
عقربه ساعت شمار روى عدد هشت قرار گرفته بود که صداى هشت ضربه پیاپى زنگ ، در فضاى خانه طنین انداز شد. خانم مولایى براساس قولى که به همسرش داده بود به سراغ محمد رضا رفت .
حدود نیم ساعت طول کشید تا محمد رضا توانست رختخواب خود را ترک کند.
او که بیشتر از دو ماه را تا ساعت ده صبح خوابیده بود، حالا برایش خیلى سخت بود که زودتر از معمول بیدار بشود.
چیزى به ساعت 5/9 نمانده بود که چند تا از همبازى هاى محمد رضا به سراغش آمدند، به این ترتیب او رفت تا به بچه هاى محله بپیوندد که بازى هر روزه خود، فوتبال را شروع کنند.
نیم ساعت پس از آن بود که صداى زنگ تلفن در فضاى خانه پیچید. خانم مولایى ، آشپزخانه را ترک کرد و شتابان به سوى تلفن رفت . هنوز چند لحظه اى از مکالمه تلفنى نگذشته بود که پسر عمه محمد رضا هراسان و فریاد کشان وارد خانه شد. او در حالى که بر سر و صورت خود مى زد به خانم مولایى گفت :
- زن دایى معصومه . بدو که رضا را برق گرفت . اگر کمى دیر برسى ، رضا مى میرد!
خانم مولایى ، براى چند لحظه مات و متحیر به پسر بچه خیره شد و سپس ‍ تلفن را رها کرد و فریاد زنان به بیرون دوید. اشاره یکى از بچه هاى محله او متوجه شد که پسرش به پشت بام خانه رفت است . با عجله پله ها را دو تا یکى کرد و خودش را به پشت بام رساند. محمد رضا در چند قدمى اش قرار داشت . دو رشته سیمى که به احتمال قوى بر اثر جرقه ، پاره شده بوده در دستان محمد رضا قرار داشت . پسر بچه ، با رنگى سفید و بدنى خشک شده ، هیچ ایرى از حیات بروز نمى داد.
خانم مولایى ، با دیدن این صحنه فقط توانست فریاد بزند:
- یا اباالفضل ... یا علمدار کربلا... پسرم را صحیح و سالم از تو مى خواهم .
سپس بر سر زنان از هوش رفت . همان لحظه گروهى از همسایه ها هم خودشان را به پشت بام رساندند، اما هیچ کس جرات نداشت قدمى جلو بگذارد و براى نجات جان محمد رضا اقدامى کند.
همان لحظات یکى به فکرش رسید که به کمک دو تکه چوب ، مى توان سیم ها را از بدن محمد رضا جدا کرد و بلافاصله رفت تا چوب بیاورد. اما همان موقع ، رعد و برقى زده شد و برق منطقه قطع شد. به این ترتیب ، یکى از همسایه ها به سرعت جلو رفت و دو رشته سیم را از بدن پسر بچه جدا کرد و او را که کاملا بى حال بود روى دست گرفت .
همین موقع ، خانم مولایى ، با کمک چند تن از همسایه ها به هوش آمد و بلافاصله فریاد کشید:
- پسرم ، پسرم چه شد؟ یا ابوالفضل (علیه السلام ) او را نجات دادى ؟
و تازه اینجا بود که به صداى بلند شروع به گریستن کرد. در این موقع ، صداى ضعیف محمد رضا به گوش رسید که گفت :
- مادر گریه نکن ، حال من خوب است .
و به دنبال آن ، صداى صلوات جمع ، فضا را عطرآگین کرد.
دقاقیق پس از آن بود که محمد رضا را به بیمارستان منتقل کردند. بلافاصله آزمایشات لازم به عمل آمد و پزشکى که پسر بچه راتحت نظر گرفته بود، به همراهان او گفت :
- انگار هیچ اتفاقى نیفتاده است . فقط یک سوختگى سطحى در دست هاى
کودک مشاهده مى شود. آن طور که شما شرح حادثه را دادید. هیچ چیز جز یک معجزه ، او را نجات نداده است .
خانم مولایى ، با شنیدن این حرف ها، لبخندى بر لب نشاند و زیر لب نجوایى کرد که براى اطرافیان مفهوم نبود. (203)
سوداى علمدار
بر خیز دلا که دیده بیدار کنیم
بر نوحه گران یار دیدار کنیم
تا جارى علقمه به لبیک شتاب
سر در سر سوداى علمدار کنیم (204)
ماه و خورشید
خروش و ناله آواى حرم شد
نگاه مهربانان غرق غم شد
ز مرگ سرخت اى ماه عطشناک
بمیرم قامت خورشید خم شد

178. در بین راه به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شده بودم
(آقاى آقا جانپور) در ارتش خدمت مى کند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نکرده به محل کار خود مى رود و غروب به منزل باز مى گردد.
از مدت ها قبل به دلیل تدارکات بسیار مهم و محرمانه به (آقا جانپور) ماموریت مى دهند که خود را به مناطق جنوبى جنگ برساند.
او به همراه کلیه پرسنل و همکارانش به محل ماموریت اعزام مى شود.
هیچ کس نمى داند چه حادثه اى در انتظار است . (آقاى آقا جانپور) گاه در خلوت نگران همسر باردارش است که تنها و به دور از بستگان در یاسوج زندگى مى کند.
(خدایا خودت مراقب او باش . همسرم را به تو مى سپارم ).
(فقط یاد خدا او را آرام مى کند). روزى که نامه همسرش را به او مى دهند، همه در آماده باش کامل بودند.
(آقاى آقا جانپور) با خواندن نامه همسرش چنان روحیه مى گیرد که قصد دارد براى انجام کارهاى خطرناک داوطلب شود. همسر مهربان او یادآور شده بود که فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان افتخار مى کنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مى زنم .
توباعث افتخار همه ما هستى . نگران کودکمان هم نباش . او در آینده به دنیا مى آید و منتظر پدرش مى ماند.
اشک از گونه هاى (آقاى آقا جانپور) سرازیر شد و خود را مهیاى نبردى جانانه کرد.
غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت کوتاهى بخش عظیمى از میهن مان از لوث وجود بعثى ها پاک شد.
سپاهیان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد کردند و (آقاى آقا جانپور) هم که در این افتخار سهیم بود پس از بیرون ریختن سربازان بعثى به یاسوج بازگشت .
دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند (آقاى آقا جانپور) به دنیا آمد. او دخترى زیبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را (زهرا) گذاشت . (زهرا) همه وجود (آقاى آقا جانپور) بود، علاقه آن دو، روز به روز بیشتر مى شد، به طورى که پدر کمتر روزى مى توانست دورى دخترش را تحمل کند.
(در یکى از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به بیرون از خانه مى برد و روى یک سکو که نسبتا بلند بود قرار مى دهد. زیرا آن موقع به زحمت مى نشست . دختر بزرگ آقاى آقا جانپور یک لحظه حواسش به اطراف پرت مى شود و زهرا در همین زمان کوتاه از جایش حرکت مى کند و به زمین مى خورد.
سر زهرا به شدت به بتون آرمه محکمى که در مسیر بود برخورد مى کند و از هوش مى رود). زهرا به کمک خواهرش ، بى هوش بى خانه رسانده مى شود.
(یا حضرت ابوالفضل ...) چه بر سر (زهرا) آمده است . (زهرا) همان لحظه به هوش مى آید و مادر که دستپاچه است و نمى داند چه کند، به انتظار ورود همسرش مى نشیند، مردخانه تا دقایق دیگر پیدایشان مى شود. (آقاى آقا جانپور) وقتى در جریان ما وقع قرار مى گیرد، نگاهى به دخترش مى اندازد او را بى هوش مى یابد.
(زهرا) هر چند وقت یک بار به هوش مى آید و استفراغ مى کند، به سرعت پدر متوجه خطر مى شود و (زهرا) را به (بیمارستان هلال احمر) یاسوج مى رساند. پزشک بیمارستان به محض معاینه (زهرا) مى گوید. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است .
فلج ؟!... نه !... چرا؟...
او را باید به (بیمارستان نمازى شیراز) ببرید.
(موقع حرکت به سمت شیراز، پدر متوجه بى حرکت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد). از این رو تصمیم گرفت هر چه زودتر خودش را به شیراز برساند.
فاصله یاسوج تا شیراز، یکصد و هشتاد کیلومتر است و جاده پیچ و خم زیادى هم دارد.
(آقاى آقا جانپور) به همراه همسرش و یک دوست خانوادگى راهى (بیمارستان نمازى شیراز) مى شوند. موقع رفتن یکى از پزشکان مى گوید: فلج شدن بچه حتمى است . فایده ندارد او را به شیراز برسانید.
پدر ناامید از آنچه شنیده ، با سینه درد آلود و گلوى بغض دار و چشم هایى که به اشک نشسته ، پشت فرمان راه را تا شیراز سینه مى کند (در همان حال که دلشکسته و محزون است ، به حضرت ابوالفضل (علیه السلام ) متوسل مى شود و گونه اش را از اشک تر مى کند و با حنجره بغض آلود او را مى خواند.
با ابوالفضل العباس ... یا مظلوم ... شفاى دخترم را از خودت مى خواهم . اشک از گونه پدر سرازیر شده واو نمى داند که همسر و دوست خانوادگى هم همپاى او اشک مى ریزند. دل ها شکسته است . امیدى جز ائمه اطهار علیهم السلام نیست . دل که مى شکند، هر جا که باشى ، دعا به عرش ‍ مى رسد. صداى تو را ملائک مى شنوند و اگر گوش جان را شکسته باشى صداى بال ملائک را در اطراف خود حس مى کنى . ملائکى که دعاى تو را به آسمان مى برند و به عرش کبریایى مى رسانند).
چهل کیلومتر از یاسوج دور شده اند که (ناگهان صداى دوست خانوادگى آنها که زهرا را در آغوش گرفته ، بلند مى شود. زهرا خوب شد... دست و پایش تکان مى خورد.). این صدا و این خبر دلنشین ، چنان ذوق را در تن پرد نشاند که همان جا ترمز کرد. زهرا را در آغوش گرفت و دست و پایش را به دقت نگاه کرد و آنگاه آن را به سینه فشرد و با همه وجود گریست .
حالا چه مى کنى ؟ این را همسرش پرسید و او گفت :
باید به شیراز از برویم و ببینیم دکتر چه مى گوید: با این سخن دوباره سینه جاده را شکافتند و راه شیراز را در پیش گرفتند. دو ساعت بعد، در بیمارستان ، پزشک متخصص پس از معاینه دقیق زهرا دستور داد از سر عکس رنگى بگیرند. عکس ساعتى بعد آماده شد. پزشک پس از معاینه دقیق گفت :
(خیلى عجیب است یکى از رگ هاى مغز قطع شده است . مقدارى خونریزى شده ولى معلوم نیست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش ‍ خورده و خونریزى هم قطع شده است .
دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند که من تا امروز سراغ ندارم پزشکى در سراسر دنیا چنین پیوندى زده باشد).
به پزشک گفتم : (در بین راه به حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام ) متوسل شده بودم ).
دکتر لبخند مهرآمیزى زد و گفت : (شما به بهترین پزشک دنیا پناه برده اید. به هر حال سلامت فرزندتان مبارک باشد).
حالا باید چه کنم ؟ او را به حیاط بیمارستان ببرید و دو ساعت صبر کنید اگر استفراغ کرد به نزد من بیاورید. اگر استفراغ نکرد به شهرتان برگردید.
دو ساعت انتظار به پایان رسید و آقاى آقا جانپور به همراه همسر و فرزندش ‍ و دوست خانوادگى شان راهى یاسوج شدند.
الان بعد از چندین سال زهرا در کلاس سوم راهنمایى درس مى خواند. او از کلاس اول ابتدایى تا سوم راهنمایى ، رتبه اول را کسب کرده و هنوز هم وقتى از پدر و مادرش مى شنود که به (شفاعت حضرت ابوالفضل العباس ‍ (علیه السلام ) بهبودى یافته ، از خداوند و ائمه اطهار علیهم السلام تشکر مى کند).
ما استجابت دعاى خانواده آقا جانپور و سلامت دخترشان را تبریک گفته و آرزوى طول عمر با عزت برایشان داریم .

دست و دریا

کنار دل و دست و دریا اباالفضل !
تو را دیده ام بارها، یا اباالفضل !
تو از آب مى آمدى مشک بر دوش
و من در تو غرق تماشا اباالفضل !
اگر دست مى داد، دل مى بریدم
به دست تو از هر دو دنیا اباالفضل !
دل از کودکى از فرات آب مى خورد
و تکلیف شب آب بابا اباالفضل !
تو لب تشنه پر پر شدى شبنم اشک
به پاى تو مى ریزم اما اباالفضل !
فدک مادرى مى کند کربلا را
غریبى تو هم مثل زهرا اباالفضل !
تو را هر که دارد زغم بى نیاز است
و فا بعد از این نیست تنها اباالفضل !
تو یا غیرت و آب و دست بریده
قیامت به پا مى کنى یا اباالفضل ! (206)
179. یا قمر بنى هاشم دل این کنیزت را شاد کن  
اواخر پاییز سال 1377 بود. افراد خانواده آقاى الهى ، پس از پشت سر گذاشتن روزى پر کار، همگى درخواب ناز به سر مى بردند.
نیمه هاى شب بود که سکوت حاکم بر فضاى خانه را، صداى ناله خانم الهى درهم شکست . با اوج گرفتن ناله ها، اهل خانه ، یکى پس از دیگرى از خواب بیدار شده ، با نگرانى و اضطراب خود را به اتاق خواب مادر رساندند.
خانم الهى که از حالت طبیعى خارج شده بود، حتى نمى توانست پلک هاى
خود را باز کند. لحظاتى بعد، آقاى الهى و دو تن از فرزندانش ، مادر را به اتومبیل انتقال داده ، با عجله روانه نزدیکترین بیمارستان شدند.
پزشک کشیک ، به خاطر کمبود امکانات ، نمى توانست تشخیص درستى از ناراحتى بیمار بدهد، بنابراین فقط دو آمپول آرام بخش تجویز کرد و پس از تزریق آمپول ها، خانم الهى به خانهع بازگردانده شد.
افراد خانواده ، تا صبح نتوانستند آرام بگیرند، چرا که هنوز خانم الهى در حال اغما بود و هر لحظه که مى گذشت ، وضعش نامساعدتر مى شد.
با طلوع آفتاب و از راه رسیدن روز، خانم الهى به بیمارستان مجهزترى منتقل شد. در آنجا بود که مشخص شد بیمار دچار سکته مغزى شده ، طرف چپ بدنش از کار افتاده است .
آزمایشات مختلف و عکسبردارى ، بر نظرات پزشک معالج صحه گذاشت . بنابراین لازم بود که خانم الهى براى مدتى بسترى شده ، تحت مراقبت باشد.
حدود پنج ماه از آن شب فراموش نشدنى سپرى شده بود. خانم الهى هنوز تحت نظر بود و مدام داروهاى مختلى مصرف مى کرد.
ماه محرم از راه رسیده بود که یک روز خانم الهى دچار تشنج شد و سپس به حال اغما فرو رفت . چند تن از اعضاى خانواده ، بلافاصله دست به کار شدند و با سرعت او را به بیمارستان رساندند. پزشک معالج خانم الهى ، پس از معاینه و انجام چند آزمایش گفت ، عروق سمت چپ بدن بیمار دچار گرفتگى شده ، بنابراین باید طى یک دو روز آینده تحت عمل جراحى قرار بگیرد. امید بهبودى خانم الهى ، فقط چند در صد بود، و در صورتى هم که عمل نمى شد، نیمه بدنش براى همیشه از کار مى افتاد. این نقص ، چه بسا باعث مرگ خانم الهى مى شد.
اولین روز هفته بود که خانم الهى از همسرش خواست تا او را به منزل ببرند. اصرار آقاى الهى براى ماندن همسرش و نیز انجام عمل جراحى ، بیهوده بود. خانم الهى که به سختى مى توانست حرف بزند، گفت :
- اگر قرار است بمیرم ، چه بهتر که درخانه خودم و در میان فرزندانم آخرین نفس ها را بکشم .
آقاى الهى ، برخلاف میل باطنى ، چون نمى خواست روى حرف همسرش ‍ حرفى بزند، به ناچار او را به خانه انتقال داد.
فرداى آن روز، هنگام غروب بود که دسته هاى عزادار درکوچه ها و محله ها به راه افتادند صداى طبل و سنج و نوحه هاى حزن انگیز، خانم الهى را به حال و هواى دیگرى فرو برد. او، در حالى که مدام اشک مى ریخت ، از فرزندانش خواست که کمکش کنند تا در آستانه در بنشیند و از نزدیک شاهد عزادارى دسته هاى سینه زن و زنجیر زن باشد.
لحظاتى بعد، خانم الهى در اندوهى عمیق فرو رفت و روزهاى تاسوعا، عاشورا و صحنه کربلا را در لوح ضمیر خود به تصویر کشید.
اشک ریزان ، سوار بلند بالایى را دید که از این خیمه به آن خیمه سر مى زند و تلاش مى کند مشک خالى اش را پر از آب کند. خانم الهى بى اختیار از ته دل نالید: اى علمدار کربلا - اى سقاى تشنه کامان ، تو را به ناله هاى دل زینب قسمت مى دهم که خودت شفایم را بده ...
ساعاتى بعد، در سکوت و تاریکى مطلق شب ، همه به خواب فرو رفته بودند. نیمه هاى شب بود که فریادهاى هراسان خانم الهى ، همه را از خواب پراند. تمام اعضاى خانواده ، دور بستر خانم الهى جمع شدند. او که تمام بدنش به لرزه افتاده بود، بى توجه به اطرافیان شروع به صحبت کرد:
- یا قمر بنى هاشم ... دل این کنیزت را شاد کن و اجازه نده بچه هایش یتیم بشوند. یا ابوالفضل العباس ... اى سقاى تشنه لب ...
خانم الهى ، مرتب حرف مى زد و اطرافیان ، هاج و واج به دور و بر نگاه مى کردند.
بعد از دقایقى ، وقتى خانم الهى به خود آمد و متوجه شد که همه در کنارش ‍ هستند، با شادمانى گفت :
- دیدید آن سوار سبز پوش را دیدید... متوجه شدید چه نور خیره کننده اى اطرافش را نورانى کرده بود... دیدید که دست مبارکش را به سرم کشید و گفت : دیگر لازم نیست به دکتر مراجعه کنى .
وهاى هاى گریه فرصت حرف زن را از او گرفت .
لحظاتى پس از آن بود که رایحه اى بهشتى در فضا پخش شد.
موهاى سپید و سیاه مادر، آغشته به این عطر دل انگیز بود.
صبح آن روز، وقتى به پزشک مراجعه کردند تا به او بگویند که مادرشان دیگر نیازى به عمل جراحى ندارد، پزشک جوان با دیدن دست و پاى جان گرفته خانم الهى و سلامتى کامل او، نا باورانه سر به سوى آسمان کرد و گفت :
- خدایا، خداوندا، به قدر شکوه و جلال و عظمتت شکر... من مى دانم که بازگشت سلامتى بیمارم ، جز معجزه خودت ، چیزى دیگرى نمى تواند باشد. (207)
غمین بر بام خاور بود خورشید
میان خون شناور بود خورشید
فراز نى سخن مى گفت هر چند
جدا از ملک پیکر بود خورشید (208)
180. با اباالفضل جانم فداى دست هاى بریده ات ...  
ساعت ده صبح یکى از آخرین روزهاى شهریور ماه بود. آقاى خدا دوست و همسرش بر خلاف همیشه در خانه به سر مى بردند. قرار بود با گرد آمدن گروهى از افراد فامیل ، دسته جمعى براى خرید عروسى بروند. عروس ، خواهر آقاى خدا دوست و داماد هم برادر کوچک خانم خدا دوست بود.
ساعتى بعد، هنگامى که همه دور هم جمع شدند زمان ترک خانه فرا رسید. به این ترتیب ، سه چهار تا از بچه هاى هفت هشت ساله فامیل که به عقیده بزرگترها دست و پا گیر بودند، به ماهرخ دختر هجده ساله آقاى خدا دوست سپرده شدند.
دقایقى بعد، همین که آخرین سفارش انجام شد و بزرگترها رفتند، خانه به مکان تفریح و محل بازى بچه ها مبدل شد. ماهرخ که به تازگى دیپلمش را گرفته بود و هنوز طعم شیرین موفقیت در کنکور را زیر داندان داشت . با دقت تمام مراقب بچه ها بود که خداى ناکرده دست به خطا نزنند و براى هیچ کدامشان اتفاق ناگوارى پیش نیاید.
حدود سه ساعت تمام سر و کله زدن با بچه ها ماهرخ را به راستى کلافه کرده بود، بااین حال او باز هم چهار چشمى مواظب بچه ها بود که بلایى سر خودشان نیاورند.
در یک لحضه شیارهایى از خون در میان خاک و شن به راه افتاد. همین لحضه بزرگترهااز رارسیدند و با پى بردن به موضوع بلافاصله ماهرخ را به در مانگاه رساندند.
پس از آنکه صورت و بینى متورم و مجروع ماهرخ پاسنمان شد. او تازه متوجه شد که هیچ کدام از دندانهاى جلوى او در جاى خود نیستند! به اولین دندانپزشکى که مراجعه کردند. جوابى مایوس کننده شنیدند:
- از دست من کارى ساخته نیست . مگر آنکه بخواهید دندان مصنوعى بگذارید.
آنها به چندین پزشک دیگر سر زدند، اما نتیجه اى نگرفتند و شب مایوس و ناامید به خانه بازگشتند. ماهرخ که دخترى سبزه رو و جذاب بود. حالا قیافه اى کریه و آزار دهنده پیدا کرده بود.
فرداى آن روز دوباره راه افتادند تا به سراغ چند متخصص دیگر بروند. یکى از آنها مبلغ خیلى کلانى در خواست کرد و دیگرى گفت دو ساعت پس از افتادن دندان دیگر کارى از دست کسى ساخته نیست .
در این گیر و دار عموى ماهرخ ناگهان به یاد دکتر جوانى افتاد که به تازگى در مطب تازه تاسیس خود شروع به کار کرده بود.
آقاى خدا دوست ، با آنکه باور نمى کرد از دست پزشک جوان کارى ساخته باشد. پیشنهاد برادرش را پذیرفت و به این ترتیب بدون فوت وقت ، خود را به مطب تازه تاسیس رساندند.
پزشک جوان ، با خوشرویى تمام از آنها استقبال کرد و پس ازمعاینه دهان ماهرخ . با اطمینان گفت :
اگر از افتادن دندان ها پیش از 24 ساعت گذشته باشد کارى نمى شود کرد. اما اگر کمتر از این زمان باشد، با توکل به خدا، از عهده اش بر مى آیم .
وقتى معلوم شد که فقط 20 ساعت از حادثه گذشته است ، پزشک جوان گفت :
- هر چه سریعتر بروید و در مکانى که حادثه رخ داده است دندان هاى دخترتان را پیدا کنید و بیاورید. فقط توجه کنید که نباید دندان ها را پاک کنید. همانطور با خاک و خاشاک به اینجا بیاورید.
در راه دل خانم خدا دوست مثل سیر و سکه مى جوشید. او با خود مى گفت : نکند دندان ها را پیدا نکنیم . نکند یکى دو تا از آنها تا به حال گم گور شده باشند. با این افکار بود که او چشم هایش را روى هم گذاشت و در دل گفت : یا ابوالفضل العباس (علیه السلام ) تو را به جان جد اطهرات پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم قسم مى دهم ما را از خانه ناامید برنگردان . همین جا نذر مى کنم که اول ماه یک صفر ابوالفضل (علیه السلام ) بیندازم . یا ابوالفضل جانم فداى دستهاى بریده ات ...
دقایقى بعد، آنها در پاگرد خانه ، با دقت و احتیاط تمام ، به دنبال دندان هاى شکسته ماهرخ بودند. این جستجو، بیش از چند دقیقه وقت آنها را نگرفت ... و زمانى که آنها براى بار دوم قدم به مطب پزشک جوان گذاشتند، فقط 21 ساعت از حادثه گذشته بود.
پس از سه ساعت تلاش ، هر دندان در جاى خود قرار گرفت . پزشک جوان ، با پایان گرفتن کار، از آقاى خدا دوست خواست که 48 ساعت دیگر به مطلب مراجعه کنند. همچنین افزود که امکان دارد دندان ها عفونت کنند و ماهرخ در بیمارستان بسترى شود، اما به لطف خدا هرگز چنین اتفاق ناخوشایندى رخ نداد.
دو روز بعد خانواده خدا دوست در مطب بودند پزشک جوان وقتى دهان ماهرخ را باز کرد و به وارسى دندان هایش پرداخت ، لبخندى از رضایت بر لب نشاند و گفت :
- آقاى خدا دوست ، باور کنید خود من کمترین امیدى به پیوند خوردن دندان هاى دخترتان نداشتم . در آن لحظات ، فقط نام و یاد خدا بود که به من قوت قلب مى داد. الان هم مطمئن هستم فقط معجزه خداوندى موجب پیوند دندان ها شده است .
قطره اشکى از شوق ، بر گونه ماهرخ جارى شد... و خانم خدا دوست به یاد اول ماه بود که سفره اش را بیندازد. (209)
شرمنده ام زبان دلم وا نمى شود
خون واژه اى به وصف تو پیدا نمى شود
مى خوانمت به نا م و نمى دانمت هنور
فهمیدنت نصیب دل ما نمى شود
در کربلا نبوده ام و مى کنم دعا
گردم شهید عشق تو، اما نمى شود
زینب نگرد دشت پر از لاله را چنین
اى خواهرم شهید تو پیدا نمى شود
گنگم هنور و کار دلم حسرت است و بس
شرمنده ام زبان و دلم وا نمى شود (210)
181. یا علمدار کربلا به داد پدرم برس  
سید کاظم موسوى کربلایى یکى از خادمان و ارادتمندان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس ‍ علیهماالسلام در کربلا بود؛ سیدى با اخلاص ، متواضع و خیر خواه مردم بود، آزارش به کسى نمى رسید و بسیار ساده زیست و صاف و صادق بود و عمرى در جوار مراقد مقدس امامان معصوم علیهم السلام در عراق سپرى نمود، که با آمدن بعثى هاى ظالم ، او و خانواده اش و بسیارى از شیعیان دیگر مجبور به ترک خانه و کاشانه خویش نمودند و بالا جبار راهى ایران کردند.
روزها مى گذشت و حسرت بازگشت به وطن به دل همه ماند، غروب آفتاب که مى شد، احساس غربت و تنهایى چند برابر جلوه مى کرد، شوق آن دیار مقدس همه را حیران و افسرده کرده بود و راهى جز صبر و تضرع و زارى به درگاه قادر متعال نبود.
در این یر و دار و انبوه غصه ها و مرارت ها، پدر به بیمارى نامعلومى مبتلا گشت ، سر درد شدید، اختلال حواس ، و ضعف و عجز پدر را به تدریج ناتوان و فرسوده کرد. به چندین پزشک در شهر قم مراجعه کردیم و کسى نتوانست تشخیص دهد که آن بیمارى چیست ؟ او را به بیمارستان ... منتقل کردیم و 18 روز در آن جا بسترى نمودیم و با آن همه آزمایش و عکس ‍ بردارى ، نتوانستند بیمارى او را تشخیص دهند و هر کدام چیزى مى گفتند و سرانجام مرخص کردند. پدر همچنان زجر مى کشید و بى درمان مانده بود.
آخر الامر بعضى از آشنایان و دوستان اشاره کردند که او را نزدیک جراح متخصص در تهران ببریم ، ما نیز فورى او را نزد دکتر برقعى که پزشکى ماهر و باهوشى بود، بردیم . فى النور تشخیص داد و گفت ایشان مبتلا به تومور مغزى است و باید فورا عمل شود! ما نیز فرصت را غنیمت شمردیم و او را بسترى کردیم . برخورد کارکنان و پرستاران بیمارستان خاتم الانبیاء صلى الله علیه وآله وسلم عال بود؛ خصوصا دکتر خوش اخلاص و حاذق ما که مرتبا به پدر سر مى زد و سفارش هاى لازم را توصیه مى نمود.
عمل جراى خطر ناک بود، خصوصا براى مغز، خیلى ها گفته بودند که این عمل بعید است موفق باشد و در صد موفقیت آن ناچیز است . ترس و اضطراب دل هاى کوچک فرزندانش که قد و نیم قد بودند را فرا گرفته بود. همه نالان و گریان به این طرف و آن طرف مى چرخیدند، و ابر سیاه ناامیدى سایه اش را بر قلب آنان گسترانده بود. در این گیر و دار دوستى عزیز به نام آقاى پاینده نماز حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را پیشنهاد نمود تا بخوانیم و 133 بار جمله
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام
اکشف کربى بحق اخیک الحسین علیه السلام

ما نیز با دل شکسته و از همه جا ناامید، دستهایمان را به سوى قادر متعال دراز نمودیم و یقین داشتیم که خداوند ما را یتیم نخواهد کرد. در این لحظات بسیار حساس و خطر ناک نماز خواندیم و 133 بار آن ذکر شریف را با آه و ناله و اشک و بغض تکرار کردیم و عاجزانه از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خواستیم تا پدرمان را شفا دهد و عملش موفقیت آمیز باشد.
معجزه نازل شد و کرامت پدیدار گشت ، مگر مى شود آن علمدار با سخاوت کسى را از درگاهش ناامید برگرداند و حاجتش را برآورده نسازد! حاشا و کلا، او پسر حیدر کرار است و قمر بنى هاشم است .
پدر را از اتاق عمل خارج نمودند و لبخند ملیح بر لبان خشکیده ما نشست ، عمل موفقیت آمیز بود و در همان ساعات اولیه بعد از عمل به هوش آمد و سر حال بود و انگار نه انگار عملى به این بزرگى برایش انجام دادند. همه چیز عادى بود و باور نکردنى ، همه چیز حاکى از کرامت و معجزه سپه سالار قافله کربلا بود، دیگران که باورشان نمى شد، مات و مبهوت ماندند و انگشت به دهان . سبحان الله ! و الحمدالله .
این سید بزرگوار و با صفا چهار سال دیگر عمر با برکتى کرد و در کنار فرزندانش زندگى کرد تا این که در سال 1373 دار فانى را وداع نمود و به سوى معبود خویش شتافت . روحش شاد و روانش پاک .
182. خانه اى همانند بهشت بود  
در کتابى به نام معجزات حضرت عباس علیه السلام که یک پاکستانى آن را نوشته است مى خوانیم که برادرش شیخ جعفر مى گوید:
براى زیارت حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام همراه یک سیدى جلیل القدر از کربلا عازم نجف گشتیم .
در بین راه یک ساختمان عظیمى را مشاهده کردیم که اطرافش درختهاى بسیار زیبایى بود. به نظرم رسید که ، من کرارا از اینجا عبور کرده ولى چنین ساختمانى را ندیده ام ، در فکر بودم که این منزل با این عظمت از آن چه کسى مى باشد؟ در همین وقت کسى در آنجا پیدا شد و گفت : این منزل از آن من است ، دعوت میهمانى مرا قبول کنید و به منزلم بیایید. در اجابت دعوت او، من و آن سید بزرگوار، که همراهم بود، وارد ساختمان مزبور شدیم . خانه اى همانند بهشت بود که تمام وسایل راحتى در آن موجود بود.
همه جا سبز و خرم بود. مرغان خوش الحان ، نهرهاى جارى ، درختهاى پرمیوه ، گلهاى خوشبو و عطرهاى جالب از همه جاى آن پدیدار بود. غرق در تماشا بودم که یکدفعه ، کنار این خانه چشمم به منزل دیگرى افتاد که با دیدن آن تعجب من افزون شد. آن منزل نیز همانند منزل اولى ، از نظر ساختمان و تزیین خارج از حد توصیف و بیان بود. در منزل دوم یک شخصیت بزرگ و نورانى را دیدم که در وسط آن منزل جلوه گرى مى کرد.
بنده با کمال ادب سلام عرض کردم و ایشان جواب مرحمت فرمودند. نیز به سیدى که همراه من بود توجه فرموده ، گفتند: این سید را، که ذاکر سید الشهداء است ، به فلان مقام ببرید و با آب سرد و طعام لذیذاز وى پذیرایى کنید. هر چیزى که بخواهد برایش مهیا سازید. ما را به مقامى بردند که آنجا آب سرد و طعام لذیذ وجود داشت . من طعام را خوردم تا سیر شدم سپس ‍ آن سید را قسم دادم که آن مسند نشین صدر خانه کیست ؟ و این چه مقامى است ؟ سید فرمود: اسم این مقام (وادى مقدس ) است و اسم آن جناب نیز حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى باشد و این منزل مال آن عزیز است .
اینجا مقامى است که در آن همه شهداى کربلا جمع مى شوند و به محضر حضرت سید الشهداء ابا عبدالله الحسین علیه السلام مى روند.
من به ایشان گفتم در تاریخ خوانده و از ذاکرین امام حسین علیه السلام شنیده ام که مى گویند: در کربلا هر دو دست حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام قطع شده بود. سید گفت : بلى بدون شک چنین بوده . به او گفتم براى رخصت آخر، مرا پیش آن حضرت ببرید تا با چشم خود ببینم که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام دست ندارد. وى دوباره مرا به محضر آن جناب برد. لحظه اى که چشم من به دست بریده آن حضرت افتاد، شروع به گریه کردم و ناگهان بر زبانم خود به خود چند بیت شعر جارى شد که مفهوم آنها این بود. دشمنان ، جسم آن حضرت را با تیر پاره پاره کردند و مشک آب را تکه تکه ساختند که با رنج بسیارى آن را از آب پر کرده بود. آن وقت با قلبى اندوهبار و چشم پرنم ، برادر خود امام حسین علیه السلام را صدا زد و گفت : اى مولایم ، اى حسینم ، تمام امیدهایم به خاک سپرده شد. افسوس و صد افسوس که در رساندن آب به خیمه ها موفق نشدم و اجلم فرا رسید.
ایشان مى گوید: با شنیدن این بیت ، حضرت علیه السلام نیز گریه کردند و فرمودند: اى شیخ ، خدا به شماها صبر بدهد. من مصیبتهایى را دیده ام که اصلا شما از آن اطلاع ندارید.
183. محل علاج تمام دردهاى لاعلاج  
مولف کتاب الخلفاء و تفسیر کربلا، محقق بصیر آقاى فروغ کاظمى ، مى گوید:
ماه ژوئن سال 1976 میلادى حس کردم که انگشتان دست چپ من دارد فلج مى شود. نزد دکترهاى مختلف رفتم ، ولى سودى نداشت و نصف دستم فلج شد.
بالاخره نزدیک دکتر مشهور در بیمارستان شهر رفتم که دکتر ابن سى مصرانام داشت . به دستور ایشان ، از دستم عکس گرفتند و از عکس معلوم شد که دو استخوان پشت و یک استخوان گردنم از دایره کار خود تجاوز کرده اند و مانع جریان خون در رگهاى دست چپ مى شوند. دکتر با دیدن عکس گفت وضع شما خیلى خطرناک است . و لذا مواظب باشید گردن را (به وسیله ابزار طبى ) راست نگه دارید.
در این حال متوسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شده ، به درگاه آمدم . زیرا مى دانستم این درمانگاه محل علاج تمام دردهاى لاعلاج است . به محضر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام توسل جستم و عرض کردم : مولاى من ، اگر این مرض من خوب شدنى نیست ، پس مرگم را برسان ، و گرنه کرامت و عنایت خود را نشان بده !
پس از آن به خانه آمدم و خوابیدم . شب را به آرامى گذراندم و صبح احساس کردم که در دست فلج شده ام . حالت برق گرفتگى ایجاد شده است . خلاصه ، طى مدت سه روز، دستم کاملا شفا یافت و اکنون که 17 سال از آن جریان مى گذرد، هیچ دردى در دستم احساس نمى کنم و حتى توانایى دست چپم بیشتر از دست راست مى باشد!
184. من از خدا خواهش کردم و او محبت کرد  
حجه الاسلام و المسلمین جناب آقاى سید على مدرسى ، از وعاظ محترم قم ، کرامت ذیل را مرقوم داشته اند:
آیه الله آخوند ملا معصوم على همدانى - رضوان الله تعالى علیه - یکى از علماى بزرگ و وارسته شیعه بودند که در آستانه پیروزى انقلاب در گذشتند. ایشان نقل کردند:
زمانى که در کربلا بودم ، بچه اى از بالاى مناره پرت شد. پدرش با دست اشاره کرد و گفت : بمان ! بچه در هوا معلق ماند. کنار گنبد حضرت عباس ‍ علیه السلام ، نردبان آوردند بچه را گرفتند به زمین آوردند. پس از این جریان فهمیدم که پدرش آدم فوق العاده اى است به سراغ او رفتم پرسیدم شما چکاره اید؟ گفت من حمالم و بار مى برم . از اول جوانى تصمیم گرفتم ، هیچ گناهى نکنم و نکردم . یک عمر خدا فرمود من اطاعت کردم ؛ حال یک دفعه هم من از خدا خواهش کردم و او محبت کرد.
185. شفاى پس از توسل  
جناب مستطاب حجة الاسلام و المسلمین آیه الله آقاى حاج شیخ محمد تقى وحیدى گلپایگانى دامت برکاته نقل کردند:
قبل از عید نوروز سال 1380 شمسى با خانواده به عتبات عالیات مشرف شده بودیم ، همسرم در عراق مریض شد، بعد از آنکه چند روزى معالجه کردیم موثر واقع نشد و صدمه هاى زیادى دیدیم . از بس مستاصل شدم گفتم : خداوندا! صحیح و سالم اقلا به ایران برسیم ، یک روز قبل از حرکت به طرف ایران من و همسرم از قافله جدا شدیم و به حرم مطهر حضرت امام حسین علیه السلام و سپس به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام رفتیم ، هر کدام با حضرت جدا جدا حرفهایمان را زدیم . حاجیه خانم خطاب به حضرت عباس علیه السلام نموده گفتند: اگر شفایم ندهید شکایت شما را به پدرت على علیه السلام و مادرت فاطمه زهرا علیهاالسلام مى کنم . آنا درد مرتفع شد و شفا یافت ، وقتى که به سلامت و مقضى المرام به ایران بازگشتیم حاجیه خانم در تهران خواب دید که در مسجد کوفه در مقام امام زین العابدین علیه السلام هستیم ، خانمى خیلى محجبه و مجلله پاکتى در بسته به ایشان به عنوان قبولى اعمال داد، که لاک و مهر شده بود.
186. حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را در بیدارى مشاهده نموده
حجه الاسلام و المسلمین آقاى سید شهاب الدین حسینى قمى ، در نوشته اى در تاریخ 8/1/76 شمسى مرقوم داشته اند:
پدر بزرگوارم آیت الله آقاى سیدابوالفضل حسینى ، که از عباد وزهاد و علماى کهنسال و بقیه الماضین بودند، کرارا براى من به طور خصوصى و نیز در محافل عمومى در زمانى که اشخاصى از خودى و برادران عزیزم و دیگران در خدمتشان بودیم ، کراماتى از حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام نقل مى فرمودند که به طور خلاصه به قسمتى از آنها اشاره مى شود: فرمودند: در سن حدود ده سالگى به مرضى صعب العلاج مبتلا شدم که خیلى از آن رنج مى بردم . مادرم ، که از خانمهاى متدینه و اهل نماز و ذکر و روضه بود، خیلى از کسالت من ناراحت بود و براى من دعا مى کرد.
یادم هست روزى مادرم به مجلس روضه اى که در همسایگى خانه ما بود رفته بود و من تنها در خانه و با حالت بیمارى به سر مى بردم . ناگهان دیدم در طرف راست من افراد مهاجمى که تعدادشان حدود 20 نفر بود، با قیافه هاى عجیبى در چند قدمى من ظاهر شدند و مى خواستند به طرف من حمله کنند که وجود مقدس حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برق آسا سوار بر اسبى زیبا و با قامتى رشید و نورانى ولى دستهاى مبارکشان بریده و زانوهاى مبارکشان از زین و سر اسب بالاتر (همان گونه که وصفشان در کتابها ذکر شده و وعاظ باز گو مى کنند) ظاهر شدند و با یک حرکت آن بزرگوار، افراد مهاجم فرار کردند.
مجددا از سمت چپ من مهاجمین دیگرى که این بار تعدادشان کمتر بود حمله کردند، که دوباره با یک حرکت و نهیب آن حضرت فرار کردند و باز مرتبه سوم همان افراد اول از سمت راست حمله کردند که باز هم با نهیب شدیدتر آن حضرت فرار کرده و دیگر بازنگشتند و این جانب مورد عنایت و لطف و بزرگوارى آن حضرت قرار گرفتم .
مادرم وقتى از مجلس روضه و توسل برگشت و شرح حال خود را برایش ‍ بازگو کردم به شکرانه این عنایت بزرگ بسیار خوشحال شد. آن عالم وارسته و بزرگوار به دفعات تاکنون مورد توجه عجیب حضرات معصومین ارواحنا فداهم قرار گرفته اند و از آن جمله ماجرایى است که چندى قبل اینچنین نقل فرمودند: خدمت حضرت رسول اکرم صلى الله علیه وآله وسلم رسیدم . آن حضرت محزون و ناراحت بودند. مقام والاى حضرت على علیه السلام به من افتخار همنشینى بخشیده ، من مانند فرزند دست بر شانه مبارکشان گذاشته بودم و آن حضرت براى شفاى دردم کاهو با روغن زیتون آماده مى فرمودند، که قاشقى از آن را خوردم و نتیجه فورى آن را هم دیدم ، و اگر کسى بیشتر عاشق و طالب دیدن و شنیدن است باید حضورا خدمت ایشان رسد تا از بیان گرم و نفسهاى پاکشان استفاده معنوى و روحانى ببرد.
من این مشاهدات بزرگ و کم نظیر را در بسیارى از محافل و مجالس علما و بزرگان وروى منبرها و در همه جا و همیشه نقل کرده ام و هر کس از هر گروهى شنیده ، اشکش جارى شده است و از مقام منیع آن حضرات معصوم طلب حاجت و کمک کرده است .
187. پناه درماندگان  
از شیخ محمد سعید آل آقا نقل شده است که گفت :
در کربلا یک مرد و زن نو عروس زندگى مى کردند. یک شب شوهر آن زن دید همسرش خلخال در پاى ندارد. زن فراموش کرده بود که خلخال را در کجا گذاشته است و در نتیجه شوهرش او را تهدید به کشتن کرد. زن ، از ترس ‍ شوهر، به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آن پناه درماندگان ، پناهنده شد و شب را در آنجا ماند. آخر شب خادمین حرم براى جارو و نظافت آمده و به وى مى گویند: خانم ، از حرم بیرون روید، ما در اینجا کار داریم .
زن مى گوید: تا حاجت نگیرم ، نمى روم !
پس از آنکه واقعه را مى فهمند، مى گویند: ما همراه تو براى شفاعت نزد شوهرت مى آییم . مى گوید: محال است از اینجا بروم و سپس هاى مى گرید و مى گوید: یا اباالفضل (دخیلک ). در این حین گاوى را دیدند که شتابان خود را به صحن مطهر قمر بنى هاشم علیه السلام رسانید و در آنجا استفراغ کرد و خلخال آن زن را، که صبح همراه با علفهاى باغچه شان خورده بود، بیرون آورد. (211)
188. حاجت شما را حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برآورده ساخت
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ ابراهیم ثقفى زید عزه العالى سه کرامت به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام ارسال داشته اند:
1. چند سال قبل یکى از محبان مخلص اهل بیت علیهم السلام موسوم به آقاى هدایتى مجلسى به نام قمر بنى هاشم علیه السلام داشت . مجلس ‍ طرف صبح تشکیل مى شد و لذا صبحانه هم مى دادند. یک روز بنده به قصد شرکت در آن مجلس به منزل ایشان رفتم و ایشان از دیدن من خوشحال شد. بعد از سلام و علیک ، به ایشان گفتم سلام لربى طمع نیست ! حاجتى هم دارم که آمده ام . آقاى هدایتى گفت : حاجت شما را حضرت ابوالفضل علیه السلام برآورده ساخت . از آنجا بیرون آمدم . حاجتم در واقع ، گرفتن بلیط قطار براى رفتن به اهواز بود که در آن زمان کار آسان نبود. سپس ‍ به یکى از دوستانم در ایستگاه قطار زنگ زدم ، و در خواست خود را با او در میان گذاشتم . گفت : اجازه بده ببینم مى توانم کارى بکنم ؟ بعد با مسئولین بلیط قطار اهواز تماس گرفته برایم بلیط تهیه کرد، آن هم بلیط درجه یک را! خلاصه در ظرف دو سه دقیقه ، به برکت آن مجلس قمر بنى هاش ‍ علیه السلام بلیط براى ما تهیه شد.
189. روبروى حرم قمر بنى هاشم علیه السلام با کسى دعوا مى کند
2. داستان دوم در کربلا واقع شده است . شخصى به نام هادى حمال ، که یکى از اشرار کربلا محسوب مى شد و بسیار فرد شرور و وقوى یى بود، یک روز در حالیکه توجه نداشته است روبروى حرم قمر بنى هاشم علیه السلام با کسى دعوا مى کند و با مشتى او را به زمین مى زند. سپس متوجه مى شود که شخص مضروب و کتک خورده ، از سینه زنهاى قمر بنى هاشم علیه السلام بوده و کتک زدن وى نیز جلوى حرم صورت گرفته است . (هادى حمال ) شور جرئت نمى کند داخل حرم بشود، و هر کار مى کنند وارد حرم بشود، از ترس اینکه مبادا حضرت او را بزند وارد نمى شود! مقصود این است که ، اشرار و بدها هم در کربلا از حضرت ابوالفضل علیه السلام حساب مى برند و مى ترسند و جدا معتقد به این معنا هستند.
190. الان به صانع و خداى این جهان ایمان آوردیم  
3. داستان سوم را ایشان از جناب مستطاب حجه الاسلام حاج سید محمد على جواهرى نقل کردند که از دوستان حاج آقا ثقفى و بنده هستند و این جانب ، سید مصطفى حسینى ، هم از ایشان شنیده ام . این کرامت هم مربوط به کربلاست .
شخصى بود که از نظر اعتقادى فردى ضعیف الایمان محسوب مى شد و هر چه آقاى جواهرى بر وجود صانع و خداوند دلیل و برهان مى آورد آن شخص ضعیف الاعتقاد قبول نمى کرد. روزى به آقاى جواهرى مى گوید: من این حرفها را نمى فهمم ، اما اگر شما به قمر بنى هاشم علیه السلام قسم بخورى که خداى وجود دارد مى پذیرم ! آقاى جواهرى مذکور با کمال شرمندگى از ساحت خداوند و عبدصالح وى ، حضرت ابوالفضل علیه السلام ، قسم یاد مى کند که : به قمر بنى هاشم سوگند، این جهان صانع و خدایى دارد. شخص ضعیف الاعتقاد مى بیند آقاى جواهرى قسم به قمر بنى هاشم علیه السلام خورد و بلایى نازل نشد، مى گوید الان به صانع و خداى این جهان ایمان آوردم .
غرض ، حضرت ابوالفضل علیه السلام شخصیتى است که این طور مورد اعتقاد طبقات مختلف مردم ، حتى اشخاص ضعیف الایمان ، است .
191. آقایان ، حضرت عباس علیه السلام آن دختر را شفا داد!  
جناب حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج سید حسین موسوى دو کرامت از پدر محترمشان به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام نوشته اند:
1. این جانب حاج سید بابا موسوى نجاتى ، در سال 1347 هجرى شمسى ، همراه با ده نفر از برداران و اقوام و عشیره خود، عازم کربلا شدیم و چون همسفران من همه مثل خودم ، قاچاق به کربلا آمده بودند، معمولا در حین زیارت با هم بودیم . یکى از روزها، که من و سایر همسفران در یکى از رواقهاى حرم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام بودیم ، دیدیم یک فرد عرب دخترى حدودا هشت ساله را کنار ضریح حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آورده ، با یک شال سبزرنگ محکم به ضریح مطهر بست . حال دختر به حدى بد بود که قابل ذکر نیست . از شدت بیمارى ، تمام اعضاى بدنش طورى مى لرزید که هیچ بیننده اى قادر نبود چند دقیقه مستمرا به او نگاه کند. شدت اضطراب و لرزش بدن او فضاى حرم مطهر را منقلب کرد، و مردم بلا استثنا به حال او گریه مى کردند. پدر دختر مى گفت : از دکترها مایوس شده ام .
من چون ناراحتى قلبى داشتم ، حرم را ترک کردم و به مسافر خانه رفتم ، ولى رفقا در حرم ماندند. پس از نیم ساعت یکى از همسفران به نام حاج محبعلى باباخانى از اهالى کلیجه زنجان ، که فعلا درحال حیات است ، باهیجان خاصى وارد مسافرخانه شد و در حالیکه یک تکه پارچه سبز در دستش بود، با حالت خاصى گفت : آقایان ، حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام آن دختر مریض را که در حرم مطهر دیده بودید، شفا داد، و ما لباس او را پاره پاره کرده تقسیم نمودیم . این ، پاره اى از شال سبز رنگ اوست !
192. تو مداحى نکن ! 
2. نیز در همان سفر، به چشم خود دیدم که ، در کنار ضریح حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام یکى از سادات محل به نام سید رضى شدیدا به یک مداح اهل بیت که اهل تبریز بود اعتراض کرد که ، تو مداحى نکن و نخوان ! و آن مداح تبریزى دلشکسته نشست و دیگر مداحى نکرد و نخواند، ولى سید رضى هم دیوانه شد و پس از حدود پنج سال ، هنگام دفن یکى از سادات محل به نام سید عادل و لیارانى بشدت گریه کرد و حالش خوب شد!
193. عمرى دوباره در سایه دو کرامت  
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقاى شیخ علیرضا صابرى یزدى ، ساکن قم ، ماجراى دو کرامت شگفت را به شرح زیر مرقوم داشته اند که ذیلا مى خوانید:
آنچه ذیلا مى خوانید، ماجراى چندین بیمارى خطرناک است که با ترحم پروردگار و مرحمت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و عنایت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بهبود پیدا کرد.
1. آغاز سخن ؛
2. نظریات دکترها قبل از شفا یافتن ؛
3. نظریات دکترها بعد از شفا یافتن ؛
4. جریان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ؛
5. نمونه اى از ارتباط؛
6. نکاتى جالب و شنیدنى درباره این بیماریها.
از آنجا که حضرت آیه الله العظمى جناب آقاى حاج شیخ لطف الله صافى و چند نفر از فضلاى محترم حوزه علمیه قم ، حضرات حجج اسلام و المسلمین جناب آقاى حاج شیخ على ربانى خلخالى و جناب آقاى حاج شیخ احمد قاضى زاهدى و جناب آقاى فاتحى از این جانب خواسته بودند که جریان بیمارى و شفاى خود را مشروحا بنویسم ، لذا بر آن شدم نخست اشاره اى به اصل بیماریها داشته باشم و نظریات چند تن از اطباى متخصص ‍ را قبل و بعد از شفا یافتن همراه با نظر پرستاران بیمارستان نقل نمایم ، سپس ‍ جریان دیدن حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام درخواب ونیز توسلم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را توضیح دهم ، تا لطف و کرامت حضرت زهرا علیهاالسلام و عنایت و مرحمت حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام به این جانب ، مفهوم و ارزش واقعى خود را پیدا نماید.
این جانب علیرضا صابرى اهل یزد ساکن قم ، در سال 1366 هجرى شمسى به چندین بیمارى خطرناک مبتلا شدم . از قبیل : سرطان خون به نام آنمى ، عفونت دریچه قلب ، سکته خفیف مغزى ، که دکترها عموما جواب مایوس کننده داده بودند و طول حیات و زندگى مرا 24 ساعت تا یک هفته پیش بینى کرده بودند و تمامى فامیل نیز از خوب شدنم ناامید شده بودند.
در تاریخ 3/4/1366 شمسى در بیمارستان کامکار قم بسترى شدم و در همین روز کشت خون انجام شد.
11/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال عمومى بیمار رضایت بخش ‍ نیست .
12/4/66 شمسى مشاور چشم پزشکى : یکى دو روز قبل ، سکته خفیف مغزى پیش آمده بود و تا 8 ماه کسى متوجه نشده بود!
13/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال بیمار چندان خوب نیست .
نظریات دکترها قبل از شفا یافتن من
پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاکرى در بیمارستان فرخى یزد کار مى کند. آزمایش خون مرا به آقاى دکتر صدرى متخصص قلب و آقاى دکتر عرب عجم متخصص خون نشان داده بود و گفته بود که : پسر خاله ام ، به علت داشتن بیمارى قلبى و هونى در قم بسترى شده است ، شماها اگر مى توانید براى ایشان کارى بکنید. ایشان را بیاوریم یزد بسترى کنیم تا اقوام و بستگان بهتر بتوانند به ایشان خدمت کنند و از نظر ملاقات هم راحت باشند. آقاى دکتر صدرى پس از دیدن آزمایش جواب مایوس کننده داده بود، و آقاى دکتر عرب عجم هم گفته بود:
- این مریض ، یا مرده است ، و یا تا بخواهید ایشان را از قم به یزد بیاورید مى میرد!
یکى از مسئولین بیمارستان در تهران به یکى از اقوام ، موقعى که مى خواستند مرا در تهران بسترى کنند، گفته بود: صرف نمى کند، این مریض را بسترى کنید.
نظریات دکترها بعد از شفا یافتن
آقاى دکتر عرفانى ، متخصص داخلى در قم گفت : صابرى ، تو از خطر بزرگى گذشتى ، برو خدا را شکر کن ، تو آن روز مرده بودى ؛ یک مرده متحرک . کسى دیگر، کار تو را درست کرد! و با دست اشاره نمود به جمله یامن اسمه دواء و ذکره شفاء که قاب گرفته و در مطبش نصب کرده بود.
آقاى دکتر اعتمادى ، متخصص مغز و اعصاب در مشهد، گفت : خیلى به خیر گذشته یا خیلى خداوند رحمت کرده ، بعضى انفاکتوس مغزى مى شوند و از هر دو چشم نابینا مى گردند.
آقاى دکتر على اکبر مرشد، جراح مغز و اعصاب در تهران ، گفت : خیلى شانس آوردى . گفتم : چطور؟ گفت : چون که عیب کلى نگرفتى .
آقاى دکتر واثقى ، متخصص قلب در قم ، گفت : یادت هست در آن سال (سال 1366) خیلى خدا به تو رحم کرد، چون دریچه قلبت عفونى شده بود؟ !
یکى از دوستانم (حاج آقاى مصباح ) که به دکتر عرفانى مراجعه کرده بود گفت : آقاى دکتر عرفانى با یک دکتر دیگر درباره شما صحبت مى کرد. در ضمن صحبت به آن دکتر گفت : همان مریضى که پرونده اش را دیده بودى ، حالا خوب شده ؛ پس معلوم است که آن بالاها (اشاره به طرف آسمان ) خبرهایى هست ! ایشان همچنین مى گفت بیمارى تو اعتقاد مذهبى دکترها را قویتر نمود.
در سال 1368 شمسى دو سال بعد از مرخص شدن از بیمارستان ، آقاى دکتر سید محمد حسن مرتضوى شاهرودى فرزند مرجع عالیقدر شیعه حضرت آیه الله العظمى آقاى سید محمد حسینى شاهرودى دام ظله العالى (نوه مرحوم آیه الله العظمى سید محمود حسینى شاهرودى ) به این جانب پیشنهاد کردند که بیا، نامه اى بنویسم یک بار دیگر برو تهران بیمارستان امام خمینى (ره ) قلب شما را چک کنند. قبول کردم . نامه ایشان را به همراه کارت مخصوصى که داشتم ، براى بیمارستان بردم . آقاى دکتر تا نگاهش به آن کارت و نامه افتاد، پرسید: حاج آقا خونت را چکار کردى ؟ گفتم : خون مرا شفا دادند! ایشان اول به طور مسخره آمیزى گفت : مى خواستى بگویى قلبت را هم مشغول اکوى قلبم شد. چند نفر دکتر دیگر هم شاهد بودند، که ناگهان ، همان آقاى دکتر با لبخندى گفت : حاج آقا، مثل اینکه براى قلبت هم یک کارى کرده اند! و پس از این اقرار، یکى از دکترهاى حاضر گفت : من به ماوراء الطبیعه ایمان دارم .
چند وقت پس از از خواب دیدن و خوب شدن بنده ، پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاکرى به آقاى دکتر عرب عجم ، متخصص خون ، گفته بود: آقاى دکتر، پسر خاله ام که مریض بود و بیمارى خونى داشت ، خوب شده است . در مرحله اول ، دکتر باور نکرده بود. پس از قسم و تاکید زیاد، باور کرده بود و پرسیده بود: اگر حرف تو را در یک کنفرانس پزشکى مطرح کنم ، مرا دروغگو در نمى آورى ؟! خلاصه ، دفعه بعد برایم خبر آورد که ایشان گفته است که من آن آزمایش خون را (آزمایشى که روز اول دیده بود) به عنوان سرطان خون در دانشگاه یزد مشغول تدریس هستم که یک مریض ‍ (هموگلوبین ) خونش به 75/2 مى رسد و از مرگ نجات پیدا مى کند!
آقاى دکتر عرفانى پس از خوب شدنم گفتند: گلبولهاى قرمز خونت خودبخود معدوم مى شد! و براى اولین دفعه که ایشان نگاهش به آزمایش ‍ جدید افتاد - بعد از شفا یافتن - حالت تعجب و بهت زدگى به ایشان دست داده فرستاد پرونده مرا آوردند و آزمایش جدید را با آزمایشهاى قبلى مقایسه کرد و پرسید مى دانى هموگلوبین خونت چند بوده است ؟ !
گفتم : نه ، گفت : هموگلوبین خونت 5/4 بوده و حالا 6/10! سپس گفت : صابرى ، اگر خون تو این طور بماند تو دیگر خوب شده اى !

اینک جریان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
آقاى صابرى سپس خطاب به مولف کتاب افزوده اند:
دوست گرامى ، برادر محترم جناب حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ على ربانى ، سلام علیکم .
با آرزوى سلامتى و طول عمر براى جناب عالى جهت خدمات بیشتر به اسلام و اهل بیت علیهم السلام ، به عرض مى رساند:
از آنجا که فرمودید کرامات و عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را جمع آورى مى نمایید و از بنده خواستید جریان توسلم را بنویسم ، به استحضار مى رسانم :
در مورد بهبودى حال این جانب که آقایان دکترها هم آن را غیر عادى تلقى کرده و از لطف و مرحمت خداوند دانستند، باید خاطرنشان سازم که این کرامت و بزرگوارى را در مرحله اول مى توان به حضرت زهرا علیهاالسلام در مرحله بعد به حضرت ابوالفضل علیه السلام نسبت داد.
پس از نقل جریان خواب ، نوبت به شرح توسلم به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى رسد که جریان آن از این قرار است :
بعد از اینکه مرا از بیمارستان امام خمینى (ره ) در تهران (بخش خون ) مرخص نمودند، کارت مخصوصى (که ظاهرا به عموم مریضان آن بخش ‍ مى دادند) به من دادند که براساس آن معمولا بیماران آن بخش هر چند وقت یک بار مى بایست مراجعه کرده و خون خود را آزمایش کنند و در صورت نیاز نیز خون تزریق نمایند.
در آن زمان از اصل بیماریهایى که مبتلا شده بودم خبر نداشتم ، فقط از اینکه مثلا هر ماه یک بار مى بایست براى کنترل خون به تهران بروم خیلى ناراحت بودم . قبل از رفتن به تهران نذر کردم که اگر به تهران رفتم و دیدم خونم خوب شده است و به من نگفتند هر ماه بیا تهران ، تا زنده هستم هر سال در راه خدا یک گوسفند مى کشم و ثوابش را هدیه به روح حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى کنم . در روز دوشنبه 30/6/1366 شمسى ساعت 8 صبح خود را به بیمارستان امام خمینى (ره ) در تهران رساندم . پس از مدتها این طرف و آن طرف زدند، ما را به جاى مخصوص معرفى کردند.
اولین دفعه بود که براى کنترل خون خود مراجعه مى کردم و لذا نمى دانستم قضیه چیست ؟! هر کدام مى پرسیدند: حاج آقا، شما براى چه آمده اى ؟ تا اینکه وارد اتاق انتظار شدم ، یکى مى گفت : آقا، اگر مى توانى برو خارج . گفتم : براى چه وراهش چیست ؟ گفت : براى پیوند مغز استخوان و افزود کسى که خونش به شما بخورد مى بایست همراه شما بیاید تا از اومغز استخوان بگیرند و به مغز استخوان شما پیوند بزنند.
شخص دیگرى پرسید: دفعه اول است که آمده اى ؟ گفتم : بلى . گفت : آقا، وارد اتاق که بشوى آقاى دکتر که شما را ببیند اگر حال شما خیلى بد باشد دیگر نمى نویسد برو آزمایش فورى ، بلکه دستور مى دهد به شما خون تزریق کنند، ولى اگر حال شما خیلى بد نباشد مى نویسد برو آزمایش . من هم با یک ترس و لرزى وارد اتاق شدم ، سلام کردم و همه اش در این فکر بودم که آیا دکتر به من مى گوید برو آزمایش ، یا مى گوید برو خون تزریق کن !
آقاى دکتر پس از جواب سلام ، نگاهى به من کرد و نوشت شما بروید آزمایش .
در اینجا یک مقدار دلم قرص شد و قلبم آرام گرفت . با خودم گفتم خوب ، مثل اینکه اوضاعم خیلى بد نیست !
خلاصه ، رفتم آزمایش و جواب آن را براى آقاى دکتر آوردم . نگاهى کرد و گفت : هموگلوبین خون شما 6/10 مى باشد و فعلا خون شما طبیعى است و احتیاج به تزریق خون ندارید، تاریخ مى زنم 4/8/66 شمسى حدود یک ماه دیگر بیایید.
دفعه دوم ساعت 8 صبح تاریخ 4/8/66 شمسى وارد بیمارستان امام خمینى (ره ) در تهران شدم . آقاى دکتر زمانیان پور، متخصص خون ، وقتى نگاهش به من افتاد با خنده گفت : هان بنزین زیاد کرده اى ! و نوشت رفتم آزمایش . جواب آزمایش را که دید، گفت : آقا، دیگه نگران خونت نباش ، خون شما 13 و خوب است و طبیعى شده است . ولى از آنجا که متوجه شدم (سى بى سى ) شمارش ترکیبات خون را با دست انجام داده اند خودم مطمئن نشدم و گفتم : آقاى دکتر، برج 9 یک بار دیگر مى آیم . تاریخ 4/9/66 شمسى را نوشت .
دفعه سوم ، اوایل وقت وارد اتاق دکتر شدم . پس از معاینه قلب به آقاى دکتر گلزارى گفتم بنویسید که بروم آزمایش خون . گفت : آقا، تو هموگلوبینت 15 مى باشد، به آزمایش احتیاج ندارى . رفتم به آقاى دکتر زمانیان پور گفتم : ایشان گفت : حالا که آمده اى ، من مى نویسم بروى آزمایش بدهى . در آزمایشگاه به آن کسى که خون مى گرفت گفتم : روى عللى حتما باید سى بى سى با کامپیوتر انجام شود. قبول کرد. بعدا معلوم شد که دستگاه هم خون بنده را 8/12 نشان داده است ، و دکتر گفت : آقا، دیگر لازم نیست که شما براى کنترل خون به تهران مراجعه کنید.
از آن به بعد تا به حال که حدود 6 سال مى گذرد، به فضل پروردگار و عنایات ائمه اطهار علیهم السلام هیچگاه براى آزمایش و کنترل خون به بیمارستان مذکور یا جاى دیگر مراجعه نکرده ام ، الحمدلله رب العالمین .
نمونه اى از ارتباط
از سالها قبل علاقه شدیدى به حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام در دلم پیدا شده و هنوز هم ناخودآگاه ، گهگاه کلمه یا زهرا علیهاالسلام بر زبانم جارى مى گردد. مدتى قبل از بیمارى فقط براى رضاى خاطر آن بى بى ، دو سه کار کوچک انجام دادم که روى عللى نمى خواهم به طور عموم آنها را مطرح سازم ، ولى باید بگویم هشتاد در صد شفاى من از ناحیه حضرت زهرا علیهاالسلام و به خاطر آن کارها مى باشد.
اما درباره حضرت ابوالفضل علیه السلام ، قبل از نذر کردن دو کار کوچک انجام دادم که آنها هم بى نقش نبودند:
1. ذکر معروف (یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام اکشف کربى بحق اخیک الحسین علیه السلام ) که مى بایست 133 مرتبه خوانده شود. این ذکر را خود مکرر خواندم و به دیگران نیز در بیمارستان یاد دادم .
2. در خلال بیمارى ، به علت آنکه گاهى از مواقع در یک دستم سرم وصل بود و در دست دیگرم سرم خون و در نتیجه هیچ کدام از دستهایم در اختیار من نبود، به یاد حضرت ابوالفضل علیه السلام و لحظات بسیار سختى که برادر بزرگوارش حضرت سید الشهداء علیه السلام بر بالین آن جناب حضور داشت افتاده و این زبان حال حضرت خطاب به علمدار کربلا را با خود مى خواندم :

از من دو دست بر کمر و، از تو بر زمین
دست دگر کجاست که سویت دراز کنم
چشم تو پر ز خون و، ز من هست اشکبار
چشم دگر کجاست که سویت نظر کنم
نکاتى جالب و شنیدنى
1. سال 1366 شمسى سالى بود که باران رحمتها و نعمتهاى الهى با مراحم ائمه اطهار علیهم السلام یکى پس از دیگرى بر سرم مى بارید، و یا سالى که امواج نعمتها و نقمتهاى خداوند یکدفعه مرا در بر گرفت !
2. شبى که فرداى آن مى خواستم در بیمارستان کامکار قم بسترى شوم ، به یکى از دوستان گفتم اگر ائمه اطهار علیهم السلام مرا شفا ندهند من دیگر براى آنان کتاب الحکم الزاهرة نمى نویسم (الحکم الزاهرة مجموعه اى است از احادیث و روایات در موضوعات مختلف اسلامى و فضایل اهل بیت علیهم السلام ) و ظاهرا در اولین روز بسترى شدنم در بیمارستان به آقاى دکتر عرفانى گفتم : آقاى دکتر، من شفایم را از ائمه علیهم السلام مى گیرم !
3. در ایام بیمارى هیچگاه دعا و توسل و احیانا نذر و تصدق ، از ناحیه خودم ، مادرم ، همسرم ، اقوامم و نیز چند تن از علماى محترم و بسیارى از دوستان و برادران عزیز روحانى و ایمانى ، قطع نمى شد.
4. آن طور که به من گفته بودند عفونت دریچه قلب به غیر از جراحى چاره اى دیگر ندارد، ولى عفونت دریچه قلب من به فضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار علیهم السلام بدون عمل جراحى خوب شد.
5. آنفاکتوس ، سکته خفیف مغزى ، کرده بودم و تا 8 ماه کسى متوجه نشده بود، تا اینکه یک روز در صف نماز جماعت ، یکى از برادران که در طرف چپ من نشسته بود و مى خواست مصافحه کند دست خودش را به طرف این جانب دراز کرد. ولى از آنجا که من دست او را نیدیدم به او را ندیدم به او دست ندادم ، و یکوقت متوجه شدم که وى براى جلب توجه مرتب به زانوى من مى زند، همان لحظه احساس کردم که چشمهایم طرف چپ را نمى بیند. یکى دو روز گذشت ، به دکتر چشم پزشک مراجعه کردم و گفتم : آقاى دکتر من طرف چپ را نمى بینم . پرسید: از کجا متوجه شدى ؟ جریان را گفتم . از دقت و مواظبت من تحسین کرد و دستور داد یک عکس رنگى از مغز گرفته شود و به اصطلاح (سى ، تى ، اسکن ) از مغز سر به عمل آید. سپس توصیه کرد که به دکتر مغز و اعصاب هم مراجعه نمایم .
پس از انجام (سى ، تى ، اسکن ) و مراجعه به دکتر مغز و اعصاب ، معلوم شد حدود 8 ماه قبل سکته خفیف مغزى کرده بودم و کسى متوجه نشده است . خلاصه ، یک روز به دکتر معالجم گفتم : آقاى دکتر، من که مریض ‍ بودم ، چرا شما متوجه نشدید که من سکته کرده ام ؟ هر دو دست خود را علامتى حرکت داد و گفت : فلانى ، فکر همه ما (دکترها) روى خون تو متمرکز بود که خونت چه کارى به دستت نمى دهد!
6. در آن زمان که سکته کرده بودم ، تا مدتى در بیمارستان کامکار قم بیشتر مواقع در حالت اغما و بیهوشى به سر مى بردم و لذا مطلقا به هفته ، روز و ساعت توجه نداشتم ، یکوقت متوجه شدم پرستار وارد اتاق شد، پرسیدم : امروز چند شنبه است ؟ گفت : دو شنبه . گفتم : ساعت چند است ؟ گفت : ساعت 4 است ، همین قدر توجه داشتم که روز دوشنبه روز ملاقاتى است ، گفتم : پس چرا امروز ملاقاتیها نیامدند؟ گفت : آقا، ساعت 4 صبح است !
7. روزهاى اولى کرده بودم صددرصد نور چشمم را از دست دادم و لذا تا چند روز عیادت کنندگان خود را فقط با صدا تشخیص مى دادم ، ولى به فضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار علیهم السلام اینک بیش از پنجاه در صد میدان دیدم باز شده است .
8. در بیمارستان کامکار قم ، بعضى از روزها که پرستاران مى آمدند فشار مرا بگیرند، از آنجا که در بدن من چندان خونى نبود تا شماره اى را معین کند، ظاهرا دستگاه هیچ عددى را نشان نمى داد، یا خیلى خیلى کم نشان مى داد. لذا وقتى از آنان مى پرسیدم شماره فشار من چند است ؟ یا جواب نمى دادند و یا مى گفتند: مثل دیروز است !
9. پس از گذشت 24 روز، در روز 27/4/66 شمسى براى ادامه معالجه ، مرا از قم به تهران منتقل کردند. در آنجا نیز زمانى که براى آزمایش مى خواستند از من خون بگیرند، بعضى از مواقع با یک زحمتى روبرو مى شدند و گاهى چند نفر به هم کمک مى کردند، چون که خونم به حداقل خود رسیده بود.
10. اوایلى که به نحو اعجاب انگیز شفا یافته بودم و هنوز این امر براى همگان مخصوصا آقایان دکترها ثابت نشده بود، تامدتى با کلمات تناقض آمیز دکترهاى قم و تهران روبرو بودم : وقتى که به تهران مى رفتم ، دکترها پس از معاینه مى گفتند: حون شما خوب است ، هر چه هست قلب شماست . و چون به بیمارستان کامکار در قم بر مى گشتم و دکترها مرا معاینه مى کردند، مى گفتند: قلب شما خوب است ، هر چه هست خون شماست !
11. بسیارى از دوستانم ، بازگشت سلامتى مرا عمرى دوباره برایم توصیف کردند.
12. جالب و قابل توجه اینکه در اوج آن هم بیماریهاى سخت ، و شعله هاى سوزان آن همه کسالت و مرض ، تنها کسى که در جریان آن همه خطرات و بلاها قرار نداشت لذا متوجه عمق خطر نبود، خودم بودم . البته مى دانستم خون و قلبم مساله دارد ولى هرگز مساله را تا آن اندازه پیچیده و خطرناک تصور نمى کردم . و تنها چند ماه پس از بهبودى بود که بتدریج از زبان این و آن (اقوام ، دوستان و دکترها) به عمق و شدت مرضم پى بردم و فهمیدم که چگونه لطف حق مرا یار شده و خداى بزرگ و مهربان این عبد عاصى راشفا داده است . اینک بحمدالله به زندگى عادى خود مشغولم و اگر خداى عزوجل و ائمه معصومین صلوات الله علیهم اجمعین بپذیرند خدمتگزارى کوچک براى آنان خواهم بود.
به هر حال ، این بود مختصرى از جریان چندین بیمارى واقعا خطرناک و پیچیده ، و آن هم ترحم پروردگار و مراحم حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و لطف حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام که شامل حالم گردید و این جانب خاضعانه در برابر پروردگار رئوف و مهربان سر تعظیم فرود مى آورم و شکر سپاس او را به جا مى آورم ، الحمدلله رب العالمین و از بى بى دو عالم ، پاره تن رسول اکرم صلى الله علیه وآله و سلم و از حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام نیز کمال تشکر و امتنان را دارم .
194. پس از مدتى مشکلش حل شد  
راجه صاحب (پادشاه ) آف کتوارا گرفتارى یى در دادگسترى داشت ، به درگاه حضرت اباالفضل العباس علیه السلام توسل جست ، پس از مدتى مشکلش حل شد و نذر خود را انجام داد و در تعمیرات جدید درگاه شرکت نمود.
چشم شهلا باز کن
چشم شهلا باز کن آخر منم اى شیر من
عرصه میدان برادر جاى خواب ناز نیست
با دل خونین لب سوزان و زخم بى حساب
همچو خوابیدن برادر در خور شهباز نیست
سیر کردن در دو گیتى در هواى عاشقى
جز تو هرگز جان من بى بال و پر پرواز نیست
گر هزاران آدم و حوا سر آرد از زمین
با دیگر عاشقى مانند تو جان باز نیست (212)
195. شفاى دوست  
چند سالى است که با مردى صبور و سخاوتمندى آشنا شدیم ، صفات حمیده او همیشه مرا جذب او مى کرد و شیفته اخلاقش مى ساخت . دلش ‍ از مهر و محبت و خیر خواهى لبریز بود، گویا در این زمانه همانند او بسیار اندکند و نایاب ، به هر کس که نیازمند بود، کمک مى کرد و از مساعدت و بذل و بخشش کوتاهى نمى کرد و حضورى فعال در مآتم و مجالس ‍ اباعبدالله الحسین علیه السلام داشت و از هیچ گونه کمک و مساعدتى در این راه دریغ نمى ورزید و عاشق اهل بیت علیهم السلام بود.
این شخص آن قدر براى من عزیز و درعین حال عجیب است که حتى فرزندانش هم از نیات خیر او و مساعدت هایش بى خبر بودند و کارش ‍ مخلصانه لله و بى ریا و بى توقع بود.
بعد از یکى دو سالى که با ایشان آشنا شدیم ، یک مرتبه شنیدیم که ایشان در بیمارستانى در تهران بسترى شده و حال خوشى ندارد. شنیدن این خبر براى من سخت و دشوار بود. خود را براى زیارت ایشان آماده ساختم و به سوى تهران حرکت کردم . به بیمارستان که رسیدم ، وحشت مرا فرا گرفت و قدم هاى من سنگین تر مى گشت .
واقعیتى تلخ بود و امرى دشوار، این جا چقدر ساکت و آرام است ، جز صداى کلاغ هاى که از این درخت به آن درخت مى پریدند چیز دیگرى نبود، بیمارستان بزرگ بود. و بخش هاى متعدد داشت . بعد از گشتن و پرسیدن به اتاق ایشان رسیدیم ، اتاقى خلوت و ساکت که دو تخت بیشتر نداشت . اولى بیمارى بر آن بود که فقط اسکلت استخوانى اش نمایان بود و بس و دومى خود رفیقم .
آقاى عباس مداح زاده کربلایى ، باز نشسته اداره آموزش و پرورش ، آن مرد متدین و با اخلاص ، با حالتى رقت بار و باور نکردنى بود، لاغر و نحیف ، عاجز و درمانده . اما محبت و مهربانى همچنان از چشمان نواز شگرش ‍ مى بارید. بعد از اسلام و احوالپرسى با ایشان بغض گلویم را گرفت ، ایشان به بیمارى خطرناک (سل ) مبتلا شده بود که تدریجا انسان را ضعیف و لاغر مى کرد و از کار مى انداخت .
بعد از دقایقى خدا حافظى کردم و بیرون آمدم ، اما به فکر آن عزیز بودم ، رو به آسمان نمودم با دلى شکسته و قلبى امیدوار به اجابت دعا... .
- خداوندا! این آقا را شفا ده ... .
لحظاتى با خود قکر مى کردم و براى ایشان آه و حسرت مى کشیدم ، و با خود مى گفتم : آیا مى شود ایشان را دوباره بین جمع دوستان دید و شکفتن لبان با طرارتشان نگاره شد؟
- آه ! آیا چه دنیایى بى وفاست که نه به بزرگ و نه به کوچک رحم مى کند.
- آه ! چه زود این زمانه مى گذرد و ایام جوانى را با خود مى برد، گویا انسان خواب مى بیند نه حقیقت !
همان طور که داشتم با خود فکر مى کردم و با خودم صحبت مى نمودم به یاد حسینیه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام کربلائى ها افتادم که در شهر مقدس قم در خیابان باجک واقع بود. حسینیه اى بى آلایش و بى ریا، بدون تشریفات و بدون زرق و برق ، سالى دوازده ماه درهاى آن به روى عاشقان اهل بیت علیهم السلام هر شب باز است و هر شب روضه خوانى و مختصر شامى مى دادند. حاضران آن بیشتر بینوایانى بودند بیچاره و بى کس ، فقر و غریب که جز به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام به کسى دیگرى امید نداشتند. حال آنان دل هر مسلمانى را به درد مى آورد، از نگاه هاى معصومانه شان و کمر خمیده شان حکایت از در به درى و مشکلات زندگى و جور و ظلم زمانه خبر مى کرد.
آرى ! آن جا انسان هاى اخلاص و بى ریا را مى توان به خوبى پیدا کرد. انسان هایى که از دنیا رو برتافته و با مظاهر پر زرق و برق دنیوى وداع نموده اند و چیزى از دنیا در بارشان نیست .
همان جا با خداى خودم نذر کردم و از او خواستم که این آقا را شفا دهد و نذرم هم به صاحب اصلى این حسینیه یعنى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام ادا خواهم نمود ان شاء الله .
- یا حضرت قمر بنى هاشم ! خودت شفیع ما باش و شفاى این آقا را از خدا بخواه ...
بار دوم که به تهران رفتم ، دیدم حال ایشان بهتر شده است و گفتند که دکتر قرار است براى او مرخصى بنویسد تا از بیمارستان مرخص شود و به خانه اش برگردد.
شادى تمام وجودم را فرا گرفت ، از خوشحالى مى خواستم پرواز کنم . خدایا شکرت که این آقا را شفا دادى . حقا که ابوالفضل علیه السلام باب الحوائج است و کسى را ناامید نمى گذارد. اى علمدار کربلا حقا که تو یار و مددکار بى پناهان هستى و فریادرس درماندگان و بیچارگان .
آرى ! آقاى عباس مداح زاده کربلایى بعد از آن زمان روز به روز بهتر شد و چهار سال از آن واقعه مى گذرد و ایشان سالم و تندرست است و همیشه خندان و سرحال است . این هم یکى از کرامات و معجزات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است .
به امید آن روزى که جوانان این مرز و بوم به اصالت خود برگردند و را از چاه باز شناسند و ایمانشان به اهل بیت علیهم السلام روز به روز بیشتر شود و لحظه اى از این امامان جدا نشوند، ان شاء الله .
فصل دوم : عنایت قمر بنى هاشم علیه السلام بهاهل سنت (شامل 4 کرامت )
196. انار رفت بالا  
1. سلام بر شما. مادر من شیعه ، پدرم سنى است مادرم مرا به مردى شیعه شوهر داد. اما پدرم راضى نبود به خانه شوهرم مى رفتم مادر شوهرم غذا درست مى کرد ولى من گفتم من سنى هستم و غذاى شما را نمى خورم . شوهرم قرآن را پنهانى کنارم گذاشت و یک مهر غیبى کنارم افتاد، آن را برداشتم ، دیدم که روى او نوشته : الله ، محمد، على ، فاطمه ، حسن ، حسین علیهم السلام .
شب دیگر خواب دیدم درون تکیه امام حسین علیه السلام هستم ، درون تکیه یک درخت انار بود که دو انار داشت ، وقتى خواستم بگیرم انار رفت بالا یکدفعه صدایى بلند شد که تو شیعه شو تا من انار را به تو بدهم .
شب دیگر خواب دیدم با سگ ها درگیر شدم ، و حضرت اباالفضل العباس ‍ علیه السلام آمد کنارم و دست مرا گرفت . و مرا درون باغ برد. بعد یک هفته دیگر خواب دیدم که یک لشکر و سپاه بود و طرف دیگر برف و باران و گل ، یک نفر که عمامه سبز و یک عصاى سوخته داشت به من گفت : مى خواهى کدام طرف بروى ؟ من گفتم : به طرف برف و باران . گفت : برو به طرفى که لشکر و خواندن است ولى من قبول نکردم و من راه خود را در پیش گرفتم . وقتى پایم را درون برف ها گذاشتم ، درونش گیر کردم و نمى توانستم در بیایم . خیلى گریه و ناله کردم و گفتم : یا على و همان مرد برگشت و به من گفت : بگو لعنت بر غاصبین و من هم یک مرتبه گفتم و او مرا نجات داد و چهل سال است که من شیعه شده ام و دو پسر شیعه ام هم شهید شدند و شوهر شیعه ام هم شهید شده است .
197. حضرت ابوالفضل علیه السلام از این میهمانها خیلى دارد
2. درحرم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام زن دیوانه اى که با زنجیر بسته شده بود به مردم حمله ور مى شد. همه از ترس ‍ این که مبادا آسیبى به آنها وارد شود به کنار دیوار پناه برده بودند. یک عرب مقابل ضریح ایستاده و به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام مى گفت : یوبوفاضل ... یوبوفاضل ... و یک چیزهایى به عربى مى گفت ، من نفهمیدم که چه مى گوید، کفشدار حرم ایرانى بود و با من آشنا بود و مرا صدا زد. گفتم : این عرب چه مى گوید؟ لبخندى زد و گفت :
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از این مهمان ها خیلى دارد. گفتم : چه دارد مى گوید؟ گفت : این زنش است ، دیوانه شده آمده است به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى گوید: تا فردا صبح اگر شفایش ‍ دادى دادى ، و گرنه من مى دانم با پدرت على چه کار کنم .
من خیلى تعجب کردم و گفتم : عجب جسارتى !
کفشدار به من گفت : برو حرم امام حسین علیه السلام اول صبح ، فردا که صبح جمعه است بیا ببین ابوالفضل چه جور آقایى است و چه جور کریمى است .
گفت : به حرم امام حسین علیه السلام رفتم و تا اول اذان صبح آن جا بودم ولى دلم توى حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود که آن جا چه خبر شده و چه اتفاقى افتاده است .
گفت : نماز خواندم و با عجله برگشتم ، دیدم اوضاع حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به کلى عوض شده است و از زنجیر خبرى نیست . دیدم این زن زنجیرى مقابل ضریح نشسته و دستانش را به حالت تواضع گرفته است و صورتش نورانى شده همه نگاه مى کنند و اشک مى ریزند. زیرا دیده بودند که جریان از چه قرار بوده است . دوان دوان پیش رفیقم آمدم . او به من گفت : دیدى گفتم برو فردا بیا!
بعد گفت : یک چیز مهمتر هم برایت مى گویم و آن این که این زن و مرد هر دو سنى بودند.
198. مخالفین اهل بیت علیهم السلام عبرت بگیرند  
باسمه تعالى و له الحمد
السلام علیک یا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائک

3. جناب مستطاب عالم عالى قدر و مورخ فضایل اهل بیت علیهم السلام حجت الاسلام حاج شیخ على ربانى خلخالى (ایده الله ) کتابى که در فضائل و معجزات و کرامات مولانا و سیدنا ابوالفضل العباس علیه السلام (سلام الله علیه ) و شمه اى از مثالب اعداى آن بزرگوار تالیف نموده اند، این جانب نیز قضیه اى که از معجزات آن حضرت در رد فضایل منکران ایشان در سال هاى اخیر اتفاق افتاده براى ثبت در این شریف و براى عبرت دیگران یادآور مى شوم :
در اوایل محرم حدود چهار، پنج سال اخیر در لبنان مسوول سابق جنبش ‍ توحید که فعلا براى ملاحظاتى از ذکر صریح اسم او معذور هستیم قبل از 7 محرم در مجلسى که اعداء اهل بیت عصمت حاضر بوده اهانت به مقام والاى سقاى تشنگان کربلا نموده و عزاداران آن حضرت را تخطئه صریح نمود، که همان شب بدون هیچ گونه مرض و کسالت به هلاکت رسیده و به اربابانش ملحق گردید.
والسلام
صفر المظفر 1422
محمد حسین م . نجفى
199. چه شبى به نام حضرت اباالفضل علیه السلام مى باشد؟
جناب حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ على اکبر قحطانى نقل کردند: در مجلس روضه اى که در منزل آیه الله آقاى حاج میرزا احمد دشتى تشکیل شده بود ثقه الاسلام آقاى شیخ محمد محمودى دشتى کرامتى که در حسینیه حاجى حسین الدشتى واقع در یکى از مناطق کویت مى باشد چنین گفتند:
4. در یکى از روزها طبق معمول براى انجام وظیفه منبر وارد حسینیه شدم . دو خانم که از اهل بیت سنت بودند دم در حسینیه ایستاده بودند. متولى حسینیه توضیح داد که این دو زن سال گذشته آمدند و سوال کردند چه شبى به نام حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است ؟ گفته شد که شب هفتم محرم الحرام . لذا همان شب آمدند و حاجات خود را از حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام خواستند. یکى از آنها مدتى بود ازدواج کرده بود و بچه دار نمى شد و دیگرى دخترى 14 - 15 ساله داشت که مبتلا به مرض ‍ صرع بود و غش عارضش مى شد و اکنون هر دو نفر به حاجت خودشان رسیدند و حالا آمده اند نذرشان را ادا کنند و وفاى به عهد نمایند. ربیع الاول 1421 قمرى
فصل سوم : عنایات قمر بنى هاشم علیه السلام به مسیحیان(شامل 13 کرامت )
سهم من از همه خوبى هاى دنیا: یکى دل عاشق
من همیشه دوست داشته ام براى اقلیت هاى مذهبى هم چیزهایى بنویسم . برایم تفاوتى نمى کند که آنچه مى نویسم درباره خود آنان باشد یا نه ! تنها مى خوسته ام مخاطب بخشى از نوشته هایم آنان باشند.
این بار فرصتى پیش آمده ، مغتنم . مى خواهم درباره خانواده یى ارمنى قلم بزنم هر چند این سخن براى شما مسلمانها هم خالى از فایده نیست .
تعجب مى کنید اگر بگویم خانواده یى ارمنى هر سال ماه محرم که فرا مى رسد، همچون مسلمانان ، خانه خویش را کتیبه زده ، سیاهپوش مى کنند. علم و کتل مى آورند و مجلس عزاى حسینى بر پا مى کند.
آیا مجلسى را دیده اید که در آن ارامنه و مسلمانان شال عزا به گردن آویزند، کنار یکدیگر بایستند، سینه بزنند و در رثاى سالار شهیدان حسین بن على علیهماالسلام اشک از دیده فرو ریزند؟ اگر ندیده اید، امشب را با من همراه باشید.
شب عاشوراى سال 77 است . در محله ما جاى سوزان انداختن نیست . لحظه لحظه دسته هاى سینه زنى و زنجیر زنى مى آیند و مى گذرند.
وسط خیابان اسپند دود کرده اند. صداى سنج و طبل و دهل باآواى عزاداران آمیخته و درهر گلو بغضى نهفته است .
نوحه ها را از زبان هم مى گیرند:
امشب وصیت نامه عشاق امضا مى شود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا مى شود

همه سیاهپوش ، همه عزادار، آنها که به تماشا آمده اند از پیاده روها تا پشت بامها ایستاده اند.
زنى مى آید، با کودکى در آغوش . طفلى شش ماهه با سربندى زیبا بر پیشانى و نمادى از خون بر گلو.
پیر مردى خیره نگاهش مى کند، مژه یى بر هم مى زند و اشک تا لابه لاى محاسن سپیدش مى غلتد.
- یا على اصغر حسین !
... و من با عجله مى روم . اهل خانه مى پرسند: کجا؟
مى گویم : به مجلس استثنایى ، تو همه تهرون منحصر به فرد!
- شام مى آیى ؟
- نه بابا، شب عاشورا کى شام مى آد خونه ؟
با نخستین تاکسى عازم مى شوم و نشانى را یک بار دیگر مرور مى کنم : سهروردى شمالى ، خیابان ... همه شواهد و قراین حکایت مى کنند که در این خیابان مجلسى برپاست . گوشه به گوشه خیابان را فرش گسترده اند. میزبانانى این سو و آن سو به مهمانان خویش خوشامد مى گویند. من از پیش ‍ مى دانم که صاحب مجلس یک ارمنى است . اما هر چه مى گردم او را نمى یابم .
واعظى به وعظ مشغول است . مطالبش را جورى تداراک کرده که به درد ارامنه هم بخورد. به وقت روضه ، آنان نیز سینه مى زنند و هم اشک مى ریزند!
وقت شام مى شود. سفره یى عریض و طویل مى گسترند و همه بر سر آن مى نشینند.
گذر سالهاى متمادى تجربه کافى در اختیار میزبان ارمنى ما نهاده است که حساب مهمانان مسلمان خویش را نیز بکند. از این رو در این مجلس ، آشپز مسلمان و ظروف ، همه یکبار مصرفند. از قاشق و چنگال گرفته تا کاسه و لیوان .
وقت رفتن ، اندکى صبر مى کنم . در این مجلس کارى دارم که هنوز به انجامش نرسانده ام ! سراغ صاحب مجلس را مى گیرم . نشانم مى دهند. دستش را مى گیرم ، به گوشه یى مى برم و با صمیمیت از او مى پرسم : مى دونم کار دارى ، گرفتارى ، اما یه سوال : شما که مسلمون نیستى ، عزادارى امام حسین علیه السلام چرا؟
سوالم را پاسخ نمى دهد. به مثابه یک میزبان دلسوز نخست مى پرسد: شام خوردى ؟ وقتى خیالش از این ناحیه راحت مى شود، مى گوید:
(من و خانومم سالها بود عروسى کرده بودیم ، اما بچه دار نمى شدیم . هر چه بیشتر تلاش مى کردیم ، کمتر نتیجه مى گرفتیم . به هر دکترى بگین سر زدیم اما انگار نه انگار!
وضع مالیمون بد نبود، اما بیشتر پولمون مى رفت براى دوا و دکتر! هر چى مى گذشت بیشتر احساس غریبى مى کردیم .
... تا یه روز یکى از رفیقاى مسلمونم بهم گفت : فلانى تو که همه کار کردى بیا یه چیزى هم نذر امام حسین مسلموناکن ، اگه نتیجه گرفتى ، چه بهتر؛ اگر هم نگرفتى ، ضرر نکردى !
حرفش به دلم نشست . مى دونستم شیعه ها عاشق امام حسین اند. پیش ‍ خودم عهد کردم اگر بچه دار بشم ، هر سال شب محرمو براى امام حسین مجلس بگیرم .
... چیزى نگذشت که خدا یه پسر بهمون داد. همون شاخ شمشاد که مى بینى کنار اون درخت و ایستاده .
صدایش مى زنند. دلش پى مهمانان خویش است . ترجیح مى دهم بیش از این زحمتش ندهم .
این هم شب عاشوراى امسال . خدا قبول کند.
مجلس را که ترک مى کنم ، با خود مى گویم :
سالار شهیدان حسین بن على علیهماالسلام تنها براى ما مسلمانان نیست . براى هر کسى است که از خوبى هاى دنیا هنوز یک دل عاشق برایش مانده است . (213)
200. شنیده بودم شما آخوندها روز نهم محرم روضه اباالفضل علیه السلام مى خوانید
جناب حجه الاسلام و المسلمین ، مروج و حامى مکتب محمد و آل محمد علیهم السلام آقاى حاج شیخ محمد فاضل تبریزى در یادداشتى به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام مرقوم داشته اند:
1. یکى از کرامات حضرت اباالفضل العباس علیه السلام که خود این جانب از زبان یک نفر مسیحى به نام سلیمان در تبریز شنیده ام ، این قضیه است : در یکى از محله هاى تبریز به نام احراب ، مسجدى است معروف به مسجد ملا على اکبر که من سال ها در آن مسجد امامت کرده و جلسات خطابه زیادى داشته ام . آن مسجد دقیقا در حد فاصل دو محله مسلمان نشین و ارمنى نشین است .
در ایام محرم به خصوص روز نهم و دهم ماه مردى را مى دیدم که براى شرکت در مراسم عزادارى به مسجد مى آمد، ولى داخل مسجد نمى شد، بلکه در کفش کن ، مسجد مى نشست و حتى از چاى که براى عزاداران مى آوردند، استفاده نمى کرد. از اول تا آخر سخنرانى گوش مى کرد و موقع روضه خواندن هم بسیار گریه مى کرد. خلاصه ، حالات او غیر عادى و تعجب آور بود.
اهالى محل برایم توضیح دادند که این مرد مسیحى است و سلیمان نام دارد. و چون مى داند طبق عقاید مذهبى مسلمانان ورود مسیحیان به مساجد خوشایند نیست ، داخل مسجد نمى نشست و به همین دلیل هم چاى نمى خورد.
روزى من به شوخى به او گفتم : آقاى سلیمان نکند تصمیم گرفته اى که مرا ارمنى کنى ، و یا ان شاء الله خودت آمده اى که مثل من آخوند و روضه خوان شوى ، سلیمان شروع به گریه کرد و گفت : نه خیر، نه شما ارمنى خواهى شد، و نه من آخوند و روضه خوان براى من اتفاق افتاده و هر وقت که شما روضه مى خوانى و صداى شما را مى شنوم خواه ناخواه به یاد آن داستان مى افتم گریه مى کنم و لذت مى برم . براى همین به این جا مى آیم . و در کفش کن مى نشینم . گفتم داستان چگونه است ؟
گفت : من سال ها راننده کامیون و ماشین هاى سنگین بودم . در یکى از سفرها قرار بود. بار برنج را که از میان جاده رودخانه جاجرود و در دماوند به مقصد برسانم . ظاهرا در ارتفاعات بالاى کوه باران زیاد باریده بود که باعث به راه افتادن سیل شده بود.
وقتى در حال عبور از رودخانه بودم ناگهان متوجه صداى مهیب و وحشتناکى شدم که به طرف من مى آمد. بعد از چند لحظه دیدم از بالاى رودخانه سیل بزرگى به طرف من در جریان است . سرعت جریان آب به حدى است که من دیدم نه ماشین را از جلو آب مى توانم نجات دهم و نه حتى خودم را یک مرتبه این جمله را گفتم : اى ابوالفضل العباس مسلمان ها، مرا نجات بده !
روح مسیح را شاهد مى گیرم و به انجیل و قرآن قسم مى خورم هنوز هم نمى دانم آیاماشین را بکسل کردند از جلو کشیدند و یا از عقب هل دادند و من را از جلو سیل نجات دادند.
کامیون به سرعت از رودخانه بیرون آمد و سیل بعد از گذشتن من رد شد، حدود نیم ساعت آن جا نشستم و جریان سیل را تماشا مى کردم و شدیدا گریه مى کردم . ولى علت گریه ام را نمى دانستم و چون شنیده بودم که روز نهم ماه محرم شما آخوندها روضه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را مى خوانید، براى همین مى آیم و این جا مى نشینم و آن خاطره برایم جلوه مى کند.
201. ... و حاجتم روا شد...  
آقاى حاج میر عابدین سیدى اهل قره ضیاء الدین که حقا از اخیار و ابرار است . نقل مى کند:
2. روز تاسوعا براى عیادت بیمارى منتظر ماشین بودم که جوانى ماشینش ‍ را نگه داشت و من هم سوار شده به مقصد رسیدم . خواستم پولى بدهم نگرفت و گفت : من مسیحى هستم و مشکلى داشتم از مقدسات خود نتیجه نگرفتم و ناچار روز تاسوعا به مسجد رفتم و نذرى کردم که در این روزهاى عزادارى مسلمان ها را رایگان خدمت کنم و حاجتم روا شود.
202. به برکت اباالفضل علیه السلام همه مسلمان شدند  
3. جوانى مسیحى در شهر تبریز، سرطان گرفته و معالجات موثر نیفتاد. تا روز تاسوعا وارد مسجد مى شود و به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام متوسل مى شود و شفا مى یابد. سپس خود و اطرافیانش به دین اسلام مشرف مى شوند.
203. ارمنى مرا موحد کرد  
4. آقاى حاج رحیم امینى اصفهانى نقل کردند، در ایام فاطمیه سال 1420 قمرى که بنده سوار یک کامیون بنز خاور از اصفهان به قم مى آمدم تقریبا ده فرسخ که آمدیم راننده ابدا حرفى نزد.
راننده که ارمنى بود گفت : در یکى از مسافرت هایم با همین صحنه اى برایم پیش آمد که نزدیک بود ماشین به دره سقوط کند. یک دفعه صدا زدم : یا اباالفضل مسلمان ها، به دادم برس .
ماشین به برکت اسم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام در پرتگاه میخکوب شد و نجات پیدا کردم .
204. حضرت عباس علیه السلام فرمودخلیل بلند شو
جناب حجة الاسلام و المسلمین عالم فرزانه آقاى حاج شیخ على کورانى لبنانى ساکن حوزه علمیه قم در تاریخ 19/1/78 شمسى در منزل آیه الله العظمى مرحوم حاج سید محمد رضا موسوى گلپایگانى (ره ) فرمودند:
5. شخصى به نام خلیل ابو راشد (مسیحى ) در کویت مشغول کار بود. او سخت بیمار شد و پس از این بیمارى سخت فلج شد. پزشکان معالج وى جوابش کردند و گفتند:
حالا که مردنى هستى ، به لبنان برو.
گفت : این جا بمیرم بهتر است ، جنازه ام را به لبنان ببرید. و به وى گفتند: حداکثر یک ماه دیگر زنده مى مانى . شب تاسوعا فرا رسید، یکى از همکاران او، او را مى بیند که وضعش خیلى خراب است . به او مى گوید: شما چرا به حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام متوسل نمى شوید پاسخ مى دهد. من به تمام قدیسان متوسل شده ام اما نتیجه نگرفته ام باز به او مى گوید: شما به حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام متوسل شو.
در جواب مى گوید: شما برایم متوسل شوید که حرف شما را گوش مى کنند. مى گوید: خودت متوسل بشو چون خاندان اهل بیت علیهم السلام کریم و بزرگوارند. براى این عزیزان مسیحى کلیمى و شیعه و... فرقى نمى کند این جا بود که خلیل (ابو راشد) خودش به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل مى شود و همان شب تاسوعا مى خوابد. درخواب شخصى را با لباس سفید و قیافه زیبا و بلند قامت مى بیند و مى فهمد که این همان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است آن انسان ملکوتى آمده و مى فرماید: خلیل ، بلند شو. خلیل مى گوید: نمى توانم . آقا مى فرماید: مى توانى ، بلند شو. مریض فلج از خواب بیدار مى شود و مى بیند الحمدلله به دست دستگیر عالم حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس علیه السلام شفا گرفته است .
پس از این خواب و گرفتن شفا به دکترهاى قبلى مراجعه مى کند و دکترها همه تعجب مى کنند و مى گویند: این قصه چیز غیر عادى است . شایان ذکر است ، در اثر فلج که پس از آن مریضى سخت اوپیدا کرده بود، بچه دار هم نمى شد اما پس از این که شفا پیدا کرد، خداوند به او فرزندى عنایت فرمود و اسمش را عباس گذاشت . الان عباس ابو راشد در لبنان زندگى مى کند.
205. ارمنى به نذرش وفا کرد  
جناب حجت الاسلام و المسلمین آقاى علم الهدى مى گوید:
6. شنیده بودم که ارامنه در گرفتارى هاى شدید به ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام متوسل مى شوند تا این که این حقیقت را به چشم خود دیدم . سابقا بین میدان سوم اسفند و بیمارستان امام رضا علیه السلام که به نام خیابان رازى است ، خندق بود که سمت چپ آن گاراژ باربرى به نام دینشان پطرسیان و متعلق به ارامنه بود. روزى از مدرسه باز مى گشتم . دیدم جمعیتى از فقرا در آن جا جمعند، جلو رفتم دیدم گوسفند بزرگى را قصاب مسلمان سر بریده و مشغول تقسیم آن است . با تعجب پرسیدم : از گوسفند قربانى اشاره کردند به فردى از ارامنه که مختصرى در راه رفتن لنگ بود و نامش (باروى شکرى ) بود. گفتند: پاى او زیر کامیون رفته و استخوان هایش از چند موضع شکسته و خورده شده است براى بهبودى اش استاد رضا شکسته بند مرحوم که پدرم آقاى افتخارى شکسته بنده است و پشت باغ نادرى دکانى داشت ، مراجعه کرده است . براى شفاى خود نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام نیز کرده بود چون از بهبودى مایوس شده بود و بنا شد که پایش را قطع کنند حالا که شفا یافته و به نذر خود وفا کرده است . (214)
206. یا اباالفضل مسلمانها...  
جناب آقاى سید عطاء الله احمدى اصفهانى که قبلا هم از ایشان کرامت نقل کرده ایم از جناب آقاى واحدى نقل کرد:
7. در نزدیکى اصفهان شبى وارد قهوه خانه اى شدم . دیدم آن جا یک گوسفند بسته اند. به صاحب قهوه خانه گفتم : این گوسفند را چرا بسته اى ؟ گفت : این نذر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام است . به او گفتم : تو که مسیحى هستى ، با اباالفضل مسلمان ها چه کارى دارى ؟
گفت : آقا من را از مرگ نجات داده است .
شبى بسیار سرد بود و آن شب برف زیادى هم آمده بود. از قهوه خانه بیرون آمدم . چند قدمى که رفتم دیدم یک گرگ گرسنه به من حمله کرد. من از خود دفاع مى کردم و گرگ هم مرتب به من برف مى پاشید تا مرا خسته کند. هیچ راه خلاصى از دست گرگ نداشتم . یک مرتبه صدا زدم : یا اباالفضل مسلمان ها، به فریادم برس . یک مرتبه دیدم یک آقایى سوار بر اسب مقابلم نمایان شد. تا آن گرگ چشمش به او افتاد سرش را پائین انداخت و رفت . من از آن وقت تا به حال در هر شب تاسوعا یک گوسفند براى حضرت اباالفضل العباس علیه السلام نذر مى کنم و تمام زندگى ام و ادامه حیاتم مدیون عنایات آن بزرگوار هستم .
207. با اسم فرزندم مرا صدا زد  
8. جناب آقاى واحدى نقل کردند: همسایه اى داشتیم ارمنى (مسیحى )، بچه اى داشت که سخت بیمار شده بود. از همه جا ناامید، در خانه ما آمد و گفت : شما مسلمان ها در وقت گرفتارى ها به کدام آقا متوسل مى شوید؟ من گفتم : به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام .
از ما خدا حافظى کرد و رفت و در خانه اش گریان شده و سپس به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام متوسل شد مى گفت : همان شب بچه ام به خواب رفته بود و درخواب دیده بود که شخصى نورانى وارد اتاق شده و با اسم فرزندم را صدا زد و نذر عمل مى کنم .
208. شرکت با اباالفضل یعنى چه ؟  
9. ایشان در کرامتى دیگر مى نویسد. در سفرى که به تهران رفته بودم ، در بین راه به قهوه خانه اى رسیدم و براى نماز در آن جا توقف کردیم . وقت حرکت ، کمک راننده کامیون به من سلام کرد و آشنا در آمد. بعد از احوالپرسى صاحب کامیون با کمک راننده آمد، من به چهره او نگاه کردم و او را ارمنى یافتم . دیدم روى شیشه جلو کامیون نوشته بود: شرکت با ابوالفضل آهسته به کمک راننده گفتم : این صاحب ماشین است ؟
گفت : بلى گفتم مسلمان است ؟ گفت : نه آشورى است .
گفتم : شرکت با ابوالفضل یعنى چه ؟
گفت : به او گفتم شما که مسلمان نیستید پس شرکت با ابوالفضل یعنى چه ؟
به من گفت : از زمانى که من این ماشین را خریده ام با ابوالفضل شما شرکت کردم ، تا به حال نه تصادفى کردم و نه ضرر دیدم .
گفتم : شرکت او چگونه است ؟ گفت : درست نمى دانم ، اما هر چند سرویس ‍ یک گوسفندى مى خرد و مسلمانى سر گوسفند را مى برد و به فقراى معینى براى حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام تقسیم مى کند.
ایام تولد حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام سال 1421 قمرى
الاحقر سید عطاء الله احمدى اصفهانى
209. به همین ابوالفضل شما رجوع مى کنیم  
10. پسر یکى از تجار مشهد در آلمان دانشجو است . براى پدرش نوشته بود: پدر، براى من بنویس که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از امامان است یا از امام زادگان ؟ چون من با یکى از همکلاسى هایم که مسیحى است بر این موضوع بحث داریم براى این که روزى من با او و همکلاسى دیگرم سوار ماشینى بودیم . در جاده کوهستانى بسیار مرتفعى که در دو طرفین کوه و دره عمق بود، ماشین سرعت زیادى داشت و ما از پیچ سرگردنه غافل بودیم . همین که به آن مکان رسیدیم (میان کوه و دره عمیق ) ماشین به طرف دره عمیق به سرعت جلو مى رفت و چاره اى از دست ما بر نمى آمد که یک بار من بى اختیار گفتم : یا اباالفضل ، پدر ماشین با یک وجب به لب دره بدون این که به مانعى برخورد کند، در جا ایستاد. ما سه نفر با ترس و لرز آهسته از ماشین پیاده شدیم و کنار جاده در دامنه کوه نشستیم و بسیار مضطرب و وحشتزده بودیم هر ماشینى که مى رسید و این منظره را مى دید با شدت و تعجب و شگفت به ما مى گفت : چه کردید که این گونه نجات یافتید؟ بعد از این که مقدارى آرامش یافتیم سوار شدیم و به منزل باز گشتیم .
یکى از رفقاى مسیحى به من گفت : آن که صدایش زدى و به فریاد ما رسید کیست ؟ گفتم : یکى از امامان ماست . دیگر رفیق مسیحى گفت : در خانه ما هر گاه کار مشکلى و محالى پیش آید از وسائل عادى مایوس شویم ، به همین ابوالفضل شما رجوع مى کنیم و نجات خود را و رهایى مشکل را از او مى خواهیم و نجات مى یابیم .
یک روز از مادرم پرسیدم این شخص کدام یک از بزرگان مسیحیت است ؟ گفت این آقا یکى از امام زادگان مسلمین است . حالا پدر براى من بنویس که امام است یا فرزند امام ؟

210. امروز روز ابوالفضل است  
11. روز تاسوعا یکى از هیئت هاى اصفهانى به محله جلفاى اصفهان که ارمنى ها در آن جا ساکن مى باشند مى روند. یکى از عزاداران کنار دیوار به عزادارى و گریه و توسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشغول مى شود ناگهان مى بیند در خانه اى باز شد و یک مرد ارمنى بیرون آمد. از وضع عزاداران و گریه مردم تعجب مى کند، و مى گوید: چه خبر است ؟
آن مرد عزادار مى گوید: امروز متعلق به باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . مرد ارمنى مى گوید من پسر بچه اى دارم که دست هاى او فلج است ، مرا راهنمایى کن که از ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام شفاى او را بگیرم مرد مى گوید:
امروز روز ابوالفضل العباس علیه السلام است برو بچه ات را بیاور و دستانش را به علم و پرچم آن بزرگوار بمال .
مرد ارمنى هم با عجله و با حال گریه و زارى فرزندش را مى آورد و دستانش ‍ را به علم مى مالد و به آن حضرت توسل پیدا مى کند و منقلب مى شود و مى گوید: چه شده ؟ مى گوید: به مردم گفتم : کارى به او نداشته باشید، او را به حال آوردیم سوال کردیم : چه شده ؟ چه شده ؟ گفت : مگر نمى بینید بچه ام دستانش را بالا و پایین مى آورد و شفا پیدا کرده است . (215)
دید افتاده تنى در بحر خون

مسیحى در میان آن سپاه
شد مسیحا را یکى پشت و پناه
گفت نصرانى که این کار من است
زان که گویند آن مسیحى را دشمن است
دید افتاده تنى در بحر خون
بر تن پاکش جراحات فزون
از زمین تا طاق ، طاق نه فلک
به صف بر سر زنان فوج ملک
دید عیسى را که بر سر مى زند
مریمى دیدى که زارى مى کند
انبیا را دید گریان یک طرف
اولیا با آه و افغان یک طرف
211. شفاى دختر ارمنى  
12. در سال 1328 شمسى در تهران با یک نفر جوان آشورى آشنا شدم . او به قهوه خانه مى آمد و من نیز پاتوقم در ایام بى کارى همان جا بود. این آشنایى رفته رفته مبدل به دوستى گردید و او جوان ورزشکار و از من سه سال بزرگتر و راننده یکى از افسران باز نشسته شهربانى بود.
پس از مدتى مرا به عروسى خواهرش که در خیابان سعدى چهار راه سید على به طرف سه راه سپسالار برگزار شده بود دعوت نمود. من در آن مجلس با عده اى از هموطنان خوب و مهربان ارامنه که هم سن و سال خودم بودند دوست شدم که درمیان آنها با جوانى بلند بالا و زیبا و با گذشت و با صداقت به نام اندرانیک آشنا شدم و با گذشت زمان دوستى مان محکم تر شد.
جوانى است و هر کس به دنبال دوستى مى گردد. خصوصا که گرفتارى زن و بچه و خرج خانه نباشد. به هر حال رفت و آمد ما در خیابان به منزل ایشان کشیده شد و با خانواده پر جمعیت آنها آشنا شدم . پدر دوست من در خیابان فرصت نزدیک میدان فردوسى بنگاه چوب فروشى داشت و اگر اشتباه نکرده باشم فامیل آنها میناسیان بود و دو برادر، آن تشکیلات را اداره مى کردند و از لحاظ مالى وضعشان توپ توپ بود.
دوست من خواهرى داشت به نام نینا که تقریبا 17 تا 18 ساله بود، دو تا برادر در یک خانه اى بزرگ در خیابان شاهرضاى آن روز کوچه دبیرستان انوشیروان دادگر زندگى مى کردند.
مادرى پیرى داشتند (مادر بزرگ ) که خیلى مهربان و سر زبان دار بود من هم مانند اندرانیک به او مامان مى گفتم و او خیلى به من محبت مى کرد.
ایام عزادارى محرم رسیده بود و من ساکن خیابان چراغ برق (امیر کبیر) بودم و در سرچشمه و خیابان ناصر خسرو تکیه زده بودیم . تکیه سرچشمه هیات عزاداران یکى از دهات اطراف شبستر بود و ما در ناصر خسرو مسافرخانه اسلامبول مراسم را برگزار مى کردیم که خدا صاحبش را رحمت کند که با چه گشاده رویى ده روز محرم دست از کاسبى مى کشید و اختیار مسافرخانه را به دست ما جوانان مى داد.
به شب تاسوعا نزدیک شده بودیم ، نمى دانم شب هفتم یا هشتم بود که بعد از ظهر براى دیدن یکى از دوستانم به قهوه خانه فوق الذکر رفتم و آن دوست آشوریم را منتظر خود دیدم .
پس از سلام و احوال پرسى گفت : اندرانیک دو روز است که دنبال تو مى آید و کار واجب و خیلى فورى دارد، گفته اگر فلانى را دیدى بگو حتما سرى به خانه ما بزند. من مجبور شدم از همان جا به خانه آنها رفتم . وقتى زنگ را زدم و یکى از خواهرهایش به دم در آمد دیدم سر اندر پا سیاه پوشیده ، در حقیقت ناراحت شدم ، گفتم اندرانیک کجاست ؟ گفت همین الان صدا مى کنم و رفت و اندرانیک آمد او نیز سیاه پوش بود. گفت : کجا هستى ؟ چند روز است مامان دنبالت مى فرستد تو را پیدا نمى کنم .
گفتم خوب تو مى دانى که روزهاى عزادارى امام حسین علیه السلام است و من سرم در تکیه هیات گرم است و اما هنوز از گلایه تمام نشده ، مامان نیز به استقبال آمد او نیز سیاه پوش بود و من از این که الحمدلله پیر زن سلامت است خوشحال شدم .
وارد سالن گردیدم دیدم همه جا پارچه سیاه زده اند و دو سه تا پرچم سیاه که روى آنها نام امام حسین علیه السلام ، ابوالفضل العباس علیه السلام ، صاحب الزمان علیه السلام ، یاعلى علیه السلام نوشته شده ، در وسط سیاهى زده اند. من با تعجب به این منظره نگاه مى کردم و با خود مى گفتم نکند من اشتباهى به این اتاق و به این خانه وارد شده ام ؟ چون این جا به خانه نصارا شبیه نیست .
ولى زود از اشتباهم بیرون آوردند و مامان شروع به صحبت کرد که از فردا صبح که تاسوعا است دو روز ما عزادارى و احسان داریم . اندرانیک را فرستادم تا بیایى کمک کنى . تعجب من بیشتر شد. نمى خواستم سوال کنم ولى در انتظار شنیدن ماجرا بودم که مادر بزرگ تعریف کرد:
نینا چند ماهى مریض و بسترى بود، هر دکتر و بیمارستان بردیم جواب یاس ‍ گرفتیم تا این که سال گذشته شب عاشورا دسته هاى سینه زنى در خیابان راه افتاده بودند و ما نیز مثل تمام مردم به تماشاى آنها ایستاده بودیم که یک دفعه من به میناسیان گفتم ، مرد چطور مى شود بر وى نینا را با چرخ به داخل این دسته ها بیاورى و ما از امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام شفاى او را بخواهیم .
میناسیان با تعجب به من نگاه کرد و گفت اگر دخترم شفا پیدا کند هر چه بخواهى در راه آنها انجام خواهم داد و به سرعت به منزل رفت و او را در چرخ دستى گذاشت و به داخل دسته هاى عزادارى آورد و نمى دانم روى چه احساسى فریاد زد: یا على ، یا حسین ، یا عباس ، یا امام زمان من یک نفر ارمنى هستم بچه ام دارد از دستم مى رود و نجات او را از شما مى خواهم .
این حرف توفانى در میان عزاداران ایجاد کرد و همه به سر و سینه مى زدند صداى یا صاحب الزمان علیه السلام به آسمان مى رفت . هر کسى دست به دامن یکى از بزرگان شده بود. ما نیز به همین حال بى اراده فریاد مى زدیم و گریه مى کردیم نمى دانم نیم ساعت یا یک ساعت دختره با چرخ در میان دسته هاى عزادار بود، بعدا او را به خانه آوردیم و همان صبحش که عاشورا بود دختره رو به بهبودى گذاشت و الان که نینا را مى بینى همان مریض ‍ مردنى است که سال گذشته در همچو روزى او در حالت مرگ بود ما نذر کردیم که دختره خوب بشود هر سال دو روز از صبح تا شب عزادارى کنیم و احسان بدهیم .
فردا اولین سال است و الحمدلله تو هم که مسلمان پاکى هستى در این کار ما را کمک کن چون ما ناشى هستیم کارى نکنیم که آقایان از ما ناراضى باشند و این گفته اینقدر صادقانه و بى ریا بود که مرا به گریه انداخت .
دست به کار شدم . اول دو سه نفر بچه مسلمان از کوچه و خیابان پیدا کردم یکى را مسوول شربت کردم ، آن دیگرى را مسوول پخش آب نمودم و آمدم به قهوه خانه سه نفر کارگر از قهوه خانه برداشتم که این دو روز در آن جا کار بکنند. آنها قبلا وسایل ناهار و شام و صبحانه را تهیه کرده بودند و با سه چهار نفر کارگر و آشپز از خیابان فرصت که در آن موقع غذاخورى در آن جا قرار داشت صحبت کرده بودند که بعد از شام قرار بود بیایند.
خلاصه ، آن سال روز تاسوعا و عاشورا به جاى این که در تکیه خودمان خدمت نمایم در خانه آن آدم هاى صدیق به آستانه اباعبدالله الحسین علیه السلام عرض ادب نمودم و این برنامه چندین سال دوام داشت که بعدا به علت مسافرت به آذربایجان از آنها خبرى نداشتم و بعدا نیز پرس و جو کردم گویا به ارمنستان کوچ کرده بودند. ما الان نیز شاهد خیرات و احسان و نذر برادران غیر مسلمان خود هستیم که با نیت پاک دست به دامن ائمه اطهار علیهم السلام زده اند و حاجات خود را گرفته اند. (216)
212. ناگهان دستى ظاهر شد  
مرحوم آیه الله آقاى حاج سید على اصغر آقا صادقى که هم دوره آیه الله العظمى میلانى و آیه الله العظمى حاج سید ابوالقاسم خوئى و علامه سید محمد حسین طباطبائى (اعلى الله در جاتهم ) در نجف اشرف بودند، نقل مى کرد:
13. چند نفرى در صحن مبارک مشغول گفت و گو بودیم که یک نفر وارد شد و بهت زده به اطراف نگاه مى کرد تا پیش ما آمده سوال کرد که قبر امام عباس علیه السلام کجاست یا کدام است ؟ ما ناراحت شدیم که به زیارت آمده ، اما امام و غیر امام را نمى شناسد و شروع به توبیخ و ملامت او کردیم . تا گفت : مرا مذمت نکنید، من مسلمان نیستم تا این مسایل را بدانم . گفتیم : اگر مسلمان نیستى این جا چه مى کنى و چه کار دارى و چرا آمده اى ؟ گفت : مگر نشنیدید روزنامه ها نوشته بودند که یک کشتى در فلان دریا غرق شده ؟ گفت : من هم سوار همان کشتى و مسیحى بودم و به هلاکت افتاده و به هر طرف متوسل شده نتیجه نگرفته و مایوس دست از جان شسته کانه ملهم شدم که مسلمانان در مواقع سختى به حضرت عباس علیه السلام متوسل مى شوند. من هم به آن حضرت متوسل شده عهد نمودم در صورت نجات اول به زیارت آن بزرگوار بروم که ناگهان دستى ظاهر شد و گریبانم را گرفت و در کنار دریا بر زمین گذاشت و غایب شد. من هم براى این که به عهد خود وفا نموده و حق آن بزرگوار را ادا نموده باشم به این جا آمده ام .
فصل چهارم : عنایات قمر بنى هاشم علیه السلام به کلیمیان(شامل 3 کرامت )
213. من همان ابوالفضل هستم که تو برایم عزادارى کردى  
جناب مستطاب ، عالم فرزانه ، دانشمند محترم آقاى حاج شیخ حسن عرفان ، طى مکتوبى به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام نقل کردند:
1. همهمه اى بر پا بود، درس هنوز آغاز نشده بود، لحظه هاى دیر پاى انتظار به کندى مى گذشت .
ناگهان زبان ها در کام ماند سایه سنگین سکوت ، ابهتى خاص به مجلس ‍ بخشید.
حضرت آیت الله سید حسین خادمى (رحمه الله علیه ) براى تدریس وارد مدرس مدرسه صدر اصفهان شدند.
همه به پا خاستند، آیت الله در جاى ویژه خود نشستند قلم ها سر خط آماده دویدن بر روى کاغذها بود که ناگاه آیت الله با نگاهى پرسشگرانه پرسیدند: آقایان ! درس را شروع کنم یا به نقل حکایتى که دیشب اتفاق افتاده بپردازم ؟
شاگردان گفتند: نخست حکایت را بفرمایید.
آقا فرمودند: دیشب به مناسبت شب میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام در مسجدمان محفل جشنى بر پا کرده بودیم . مداحان مدیحه سرایى مى کردند، مجلس آذین بندى و چراغانى شده بود و من در آستانه انجمن نشسته بودم . ناگاه شخصى پیش من آمد و گفت : یک یهودى دم در ایستاده است و مى گوید: به حضرت آیت الله بگویید: من یهودى هستم ، لیکن براى حضرت ابوالفضل علیه السلام نذر دارم . مى خواهم در شب میلادش ‍ شیرینى بدهم اکنون هزینه آن را ازمن مى گیرند. و خودتان شیرینى تهیه مى کنید یا خودم شیرینى بخرم و شما توزیع مى کنید؟
من گفتم : به یهودى بگویید پیش من بیاید. یهودى آمد، ابتدا احترام کرد و نشست .
پرسیدم : شما یهودى هستى ؟ گفت : آرى . گفتم : چرا براى حضرت ابوالفضل علیه السلام نذر کرده اى ؟ گفت : من قصه اى دارم .
پسرم بر اثر رویدادى به شدت بیمار گشت . او را در بیمارستان بسترى کردم . معالجه او نیاز به ماه ها درمان داشت ، تازه بهبود یافتن او قطعى نبود. ایام محرم فرا رسید. یک روز غافلگیر شدیم . تلفن زنگ زد. از بیمارستان تماس ‍ گرفتند، موضوع بهبود یافتن پسرم بود. به شدت هراسناک شدیم ، من به همسرم گفتم : او نیاز به ماه ها درمان داشت . چه شده که یک دفعه ما را به بیمارستان فرا خوانده اند؟ شاید پسرم مرده باشد.
لحظه ها سرشار از اضطراب ، ترس ، غم و دلهره شد. با شتاب خود را به بیمارستان رساندیم ، دیدیم پسرمان کاملا سالم است .
شگفت زده شدیم ، شادى و شگفتى به هم آمیخت . پرسیدم : پسرم چگونه یک دفعه خوب شدى ؟
گفت : دیشب شب تاسوعاى شیعیان بود، بیمارانى که در اتاق من بسترى بودند هم از شیعیان و شیفتگان حضرت ابوالفضل علیه السلام بودند. آنان براى نام حضرت ابوالفضل علیه السلام و حضور در عزاى او بى تابى مى کردند، پنجره ها را گشودند تا صداى عزاداران را بشنوند.
صداى عزاداران چونان نسیم به اتاقمان آمد. اشک در چشمان بیماران حلقه زد، با آهنگ نغمه عزاداران برسینه زدند و با اباالفضل یا اباالفضل گفتند. من نیز که تحت تاثیر شکوه معنوى و غمبار عزاداران بودم ، اشک در چشمانم چرخید و دست هایم را بالا مى بردم و مثل عزاداران بر سینه فرود مى آوردم کم کم احساس کردم من نیز از عزاداران حضرت ابوالفضل علیه السلام هستم .
پرسیدم شما چه کسى هستید؟ پاسخ داد: من همان ابوالفضل هستم که تو برایم عزدارى کردى . آمده ام تا تو را درمان کنم .
از عنایت محبت آمیز او شفا یافتم . از خواب پریدم دیدم دردها از جانم رخت بر بسته و نشاط و توانایى جایگزین دردهایم شده است .
آرى پدر، حضرت ابوالفضل علیه السلام شیعیان مرا شفا داد، او مرا شفا داد.
اکنون من که بهبود یافتن فرزندم را ارمغان حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام مى دانم مى خواهم نذرم را ادا کنم .
حسن عرفان
214. جانم فداى اباالفضل  
جناب حجه الاسلام عالم متقى آقاى شیخ على میر خلف زاده در کتاب کرامات العباسیه ، ص 146 و 147 راجع به شفاى خانم کلیمى چنین مى نویسد:
2. یک کلیمى هست که با من کار مى کند، یعنى براى من ابر مى آورد. خانمى داشت که به بیمارى صعب العلاجى مبتلا بود و هر دکترى که رفته بودند، جوابش کرده و هیچ کس نمى توانست کارى برایش انجام دهد.
دقیقا یک شب جمعه اى بود، من بنا داشتم به گلستان شهدا بروم . پیش من آمد، از چهره اش معلوم بود خیلى پریشان است .
گفتم : آقا موسى ، چته ؟ گفت : همسرم بیمار است . گفتم : خدا شفایش دهد.
گفت : دیگر از این حرف ها گذشته ، گفتم : (من امشب به نیابت از همسر شما یک روضه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مى خوانم ، تا خدا شفایش دهد).
دیدم زد زیر گریه و گفت : جانم فداى (ابوالفضل ) دو تا گوسفند نذرش ‍ کردم ، و به (عباس ) بگو، موسى گفت : همسرم بیمار است و با همان زبان و حالت خودش مى گفت و گریه مى کرد:
من به گلستان شهدا آمدم ، با همین زبان ساده مطرح کردم ، یک حال عجیب و غریبى به وجود آمد بعد صبح به قائمیه رفتم و در آن جا گوش زد کوچکى کردم ، ظهر جمعه دیدمش که از کوچه بیرون مى آید. گفتم : چه خبر؟! گفت : حال همسرم خیلى خوب شده نمى دانم چه شده که از ساعت 12 به بعد این همسرم زنده شده .
راستى دیشب به (عباس ) گفتى من دو تا گوسفند نذر کردم ؟! (عباس ‍ زنم را شفا داد) و دوباره زد زیر گریه .
اى ماه سه آفتاب عباس
عشق تو و عشق ناب عشق
در دفتر عاشقان بى دست
گلواژه انتخاب عباس
آئین امام دوستى را
دادى تو به شیخ و شاب عباس
بودى تو کتاب حسن افسوس
صد پاره شد این کتاب عباس
آقاى شباب اهل جنت
نور دل بو تراب عباس
با نغمه جان من فدایت
کرده است تو را خطاب عباس
215. به نام حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام قربانى مى کنید
جناب حجت الاسلام و المسلمین آقاى علم الهدى مى گوید: شب هاى چهارشنبه براى توسل به خانه یکى از آشنایان ، که مردى متدین و از اهل ولا و ایمان بود، در نزدیکى منزلمان مى رفتیم شبى گفت :
3. من براى شما مى خواهم جریانى که خودم شنیده و دیده ام نقل کنم گفت : شما مى دانید که شغل من نجارى و سازنده اطاق اتومبیل هستم و در گاراژ ایران اطراف فلکه حضرت رضا علیه السلام (البته این گاراژ سابق ها در آن جا گمانم روبه روى گاراژ قم قرار داشت که اکنون اثرى از آن ها نیست ) گفت : دو نفر برادر یهودى بودند که یک کامیون بارى داشتند آنها هر وقت از سرویس بر مى گشتند یکى از برادرها مى رفت یک گوسفندى مى خرید و به یک دلال و حمال گاراژ مى دادند بکشد و آماده کند گوشت آن را بین کارکنان گاراژ و کسبه داخل گاراژ تقسیم مى کردند.
روزى یکى از این برادرها سهمى از همان گوشت را براى من آورد پرسیدم شما این را به چه نام و چه جهت قربانى مى کنید؟
گفت : به نام حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام . گفتم : شما پیغمبر ما را قبول ندارید بعد به نام حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام قربانى مى کنید؟
گفت : ما جان خود را از ایشان داریم نپرسیدم چطور؟ چنین توضیح داد.
گفت : در یکى از سفرها از گردنه اى پر پیچ و خم به طرف دره سرازیر شدیم در پیچ اول یا دوم ترمز برید و مهار ماشین از اختیار ما خارج شد سرعت ماشین لحظه لحظه با بار سنگین زیاد مى شد و با ترس فراوانى که داشتیم یکى دو پیچ را عبور کردیم .
ناگهان فرمان هم برید و از اختیار ما خارج شد و معلوم است باید تن به مرگ داد و هیچ چاره اى نیست . رسیدیم به سر یک پیچ که مقابل ما دره هولناکى بود و با پرت شدن در دره ماشین تبدیل به تکه پاره هایى مى شد. یک شاگرد شوخ مسلمان داشتیم همین که خطر را جدى و غیر قابل رفع دید فریاد زد ابوالفضل به دادم برس . ما هم گفتیم : اى ابوالفضل این مسلمان به داد ما هم برس ! در این موقع ماشین که راه ماشین را در پیش داشت و هیچ عاملى نمى توانست از سقوط آن جلوگیرى کند ناگاه دیدیم سر جاى خود میخکوب شد. فورى براى نجات خود از ماشین بیرون پریدیم . دیدیم ماشین بدون حرکت توقف کرده . دنده پنج را که در اصطلاح شوفرها (تکه تخته است جلو تایر مى گذارند که از حرکت ماشین مانع شود) جلو تایر گذاشتیم بعد من به برادرم گفتم نگاه کن ببین به کوه خورده است یا نه ؟ وقتى دقت کردیم هیچ عاملى دیده نمى شد که مانع از حرکت ماشین به سوى دره شود آن هم با بار سنگین و سرعتى که داشت .
به برادرم گفتم تو مى گویى چه کسى ماشین را نگه داشت بدون درنگ گفت : همان ابوالفضل این مسلمان . گفتم : پس قرار ما همین باشد که هر وقت از سرویس برگشتیم و داخل گاراژ رفتیم به نام این ابوالفضل یک قربانى بکنیم و به مردم تقسیم کنیم . این بود علت جان دوباره ما و علت قربانى مداوم ما.
فصل پنجم : عنایات قمر بنى هاشم علیه السلام به زردشتیان(شامل 1 کرامت )
216. شفاى دختر زردشتى  
جناب حجه الاسلام آقاى شیخ على اصغر صدیقى اصفهانى در روز پنجم صفر الخیر 1420 قمرى . روز رحلت وشهادت جانگداز حضرت رقیه بنت الحسین علیهماالسلام در منزل حجه الاسلام و المسلمین آقاى سید مرتضى مجتهدى سیستانى قصه اى را مربوط به یک زردشتى چنین نقل کردند:
1. بنده از یزد عازم به یکى از قصبات بودم در خیابان منتظر ماشین بودم که وانتى کنارم توقف کرد، راننده وانت ما را سوار کرد و ضمن صحبت هایش ‍ گفت : دخترى داشتم که به شدت بیمار بود و مرضش به طورى بود که خیلى برایمان اسباب نگرانى درست کرده بود. من به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شدم حضرت او را شفا مرحمت فرمود.
ایشان از باب این که اقرار گرفته باشد گفته بود حضرت عباس مسلمان بود یا زردشتى ؟!
قسمت دوم : تاوان غرور و گستاخى  
قدرت نمایى قمر بنى هاشم علیه السلام و اقدام وى به تنبیه گستاخان و تادیب غافلان (شامل 24 قدرت نمایى )
217. ایشان اشتباه کرده است  
جناب حجه الاسلام و المسلمین مروج مکتب محمد و آل محمد علیهم السلام الصلاه والسلام ، آقاى حاج شیخ محمد تقى خلج ، در روز هفتم ربیع الاول سال 1420 قمرى در منزل سلاله السادات ، یاور مستضعفان ، حجة الاسلام و المسلمین ، فاضل دانشور، آقاى حاج سید على میر هادى اراکى دامت برکاته نقل کردند:
1. یکى از علماى تهران جناب آقاى افتخارى فرمودند: با یکى از علماى تهران از نجف اشرف به کربلا آمدیم به فرات رفتیم و غسل کردیم ومهیاى رفتن و حرم حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام ) شدیم . آن شخص ‍ گفت : من حرم نمى آیم ، چون او شهید است ولى من عالم هستم . لذا ما حریفش نشدیم . آمد حرم امام حسین (علیه السلام ) قبل از حرم مطهر به دستشویى رفت ، یکدفعه افتاد داخل بیت الخلا او را در آوردیم بردیم در آب فرات شستشویش دادیم و گفتم آقا ایشان اشتباه کرده است و چند لیتر هم میل کرده اند! آرى ، این است سزاى گستاخى .
218. حضرت عباس علیه السلام بیاید ترا نجات دهد  
2. در زمان طاغوت فرماندهى سربازرى را به ماموریت به کردستان و اطراف ارومیه مى فرستد و سرباز رفته باز نمى گردد. دیگرى را در تعقیب او مى فرستد، او هم باز نمى گردد، سومى را در تعقیب ایشان مى فرستد، او هم رفته در کنار قریه اى که اسمش را فراموش کرده ام مى بیند. رئیس قوم که کلا از اکرادند قدم مى زند و از سرباز تقاضاى مهمان شدن کرده ، وارد شده ، مى پرسد: زبان کردى مى دانى ؟ با این که مى دانست مى گوید: نه . صاحب خانه هم جلاد گردن کلفتى را احضار مى کند و جلاد به زبان کردى به صاحب خانه مى گوید: دو عدد تفنگ را خودت برداشتى ولى این تفنگ مال من خواهد بود. و خنجرى کشیده سرباز را قصد مى کند. سرباز مضطرب شده او را به حضرت عباس علیه السلام قسم مى دهند و آن ملعون خنجر را به پهلوى چپش وارد کرده مى گوید: حضرت عباس بیاید تو را نجات بدهد. در این حال ، صداى بوق ماشینى به گوش رسیده صاحب خانه را صدا مى کنند و اینها ناچار شده رختخواب را روى سرباز مجروح ریخته صاحبان صدا یک نفر افسر و یک نفر دکتر و چند نفر سرباز وارد شده مى بینند رختخواب در وسط منزل است . مى پرسند و صاحب خانه جواب مى دهد: ما در خواب بودیم که صداى شما رسید. بالاخره واردین روى همان رختخواب نشسته و ظنین شده رختخواب را کنار زده ، قضیه کشف مى شود و سرباز را دریافته و صاحب خانه و قاتل را دستگیر و به اعدام محکوم مى کنند و سرباز را معالجه نموده و از مرگ نجات مى دهند.
219. عزادارى سنتى را مسخره مى کرد  
صدیق محترم جناب آقاى حاجى حسن فهد کربلایى (حفظه الله ) نقل کرد:
3. شخصى مدتى به بغداد رفت و در دانشگاه آن جا درس خواند. پس از بازگشت به کربلا بعضى از مراسم عزادارى هاى سنتى را مسخره مى کرد و تا این که ماه محرم فرا رسید. روز 13 محرم که همزمان با روز آمدن بنى اسد براى دفن شهداست معمولا یک شبیه نقش حضرت سید الشهداء بر مى دارند و به صورتى رقت بار تا حرم حضرت سید الشهداء و همچنین شبیه نقش حضرت ابوالفضل علیه السلام در حالى که دست در بدن ندارد حمل مى کنند. تا حرم حضرت ابوالفضل ، و در آن جا خاتمه پیدا مى کند. همان شخص چون نعشى را از جایى که معروف به قیصر به اخبارى ها است در آوردند، به مجرد نزدیک شدن با دست خود دراز کرد پاى او کشید به عنوان مسخره ناگاه احساس مى کند کسى چیزى مانند سوزن در دست او فرو مى کند، یک دفعه فریادش بلند شد و دستش به شدت درد گرفت و همان محل عفونت کرد و مدتى درد و رنج کشید تا این که به حضرت ابوالفضل علیه السلام متوسل شد و براى حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام نذر کرد اگر خداوند عافیت کرامت فرمایدگوسفندى جهت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ذبح کند. و از آنچه کرده بود پشیمان شد و توبه کرد.
حاجى حسن خود شاهد و ناظر جریان بوده و به چشم خود دیده است .
على اکبر قحطانى (حائرى )
220. یادت هست چه گفتى ؟  
روزى صبح جمعه که معمولا براى انجام وظیفه ارشاد به حسینیه ابوالفضل خیاطها در مشهد مقدس مشرف مى شدم در یکى از این جمعه ها گروه زیادى زوار از تهران آمده بودند. در میان آنها شخص بزرگوارى از اهل علم بود که معلوم بود سال ها عمر خود را در حوزه علمیه نجف به سر برده و از شاگردان حضرت آیه الله العظمى آقاى حاج سید ابوالقاسم خوئى (ره ) خود را معرفى کرد، ایشان دو جریان نقل کردند که یکى را کاملا محفوظ نیستم و اما دومى این بود که مى فرمود:
4. من با گروهى از طلاب براى زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام از نجف اشرف پیاده به کربلا آمدیم و در کربلا وارد مدرسه بادکوبه اى شدیم دوستان دور هم جمع بودیم و به مشورت پرداختیم که زیارت را از کجا شروع کنیم . اول برویم به زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یا زیارت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ؟
یکى از حاضران گفت : من که به زیارت حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام نمى روم ! پرسیدند چرا؟ گفت : حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام کاره اى نبوده (نعوذبالله ).
همه دوستان با اعتراض شدید او را از چنین گفته اى منع کردند و با پرخاش ‍ او را خاموش نمودند. اما او اعتراض خود را هنوز ابراز مى داشت .
ما براى غسل و زیارت به حمام رفتیم پس از مراجعت دیدیم شلوغ است و عده اى زیاد از مردم جمع شده اند تا شاهد جریان عجیب و بى سابقه اى که روى داده باشند. مى گفتند: یک نفر در مستراح افتاده و در لجن فرو رفته مشغول بیرون آوردن او هستند. ما هم منتظر ماندیم ببینیم چه کسى طعمه مستراح شده پس از آن که او را به زحمت کشیدند و آب بر سرش ریختند دیدیم این همان رفیق ما است که آن حرف را زده بود، وقتى از مرگ نجات یافت به گوشش گفتیم : یادت هست چه گفتى ؟!
گفت : من شوخى کردم . گفتم شوخى کرده بودى ، اگر جدى مى گفتى باید داخل لجن مستراح جان مى دادى !
221. قسم خورد چشم هایش از حدقه بیرون آمد  
جناب آقاى حاج حسین ارجمندى در تاریخ 29/8/79 شمسى در مغازه طلا فروشى آقاى حاج سید ابوالفضل شمس الدین نقل کردند:
5. در سال 1339 شمسى از قم به کربلا با اتوبوس مسافر مى بردم . یکى از خدمه سید الشهداء امام حسین (علیه السلام ) با مسافرین بود و به عتبات عالیات بر مى گشت . به ایشان عرض کردم :
کرامتى از آقا امام حسین (علیه السلام ) برایم بگو تا قلبم روشن شود.
ایشان فرمود: دزدى بود در کربلا همیشه در حرم دزدى مى کرد او را مى آوردند کنار حرم امام حسین علیه السلام و قسم مى خورد و مردم هم رهایش مى کردند.
یک دفعه که شب جمعه بود باز دزدى کرده بود، آوردند حرم مطهر امام حسین علیه السلام جلو رواق که مثل همیشه قسم بخورد. وقتى که قسم خورد چشم هایش از حدقه بیرون آمد و نابینا شد. خادم امام حسین علیه السلام شب حضرت را خواب دید و عرض کرد: آقا جان او کارش ‍ همین بود، این دفعه چرا این اتفاق افتاد؟
حضرت فرمود: شب هاى جمعه تمام ائمه اطهار علیهم السلام مهمان من هستند، برادرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام نیز تشریف داشت ، تا دزد قسم خورد، حضرت عباس علیه السلام نگاهى به سارق کرد، چشم هایش از حدقه به در آمد و نابینا شد.
222. اخبارى بى ادب  
6. یکى از اخباریین به زیارت ابى عبدالله الحسین علیه السلام مشرف شده و لکن به زیارت حضرت ابى الفضل العباس علیه السلام نمى رفت بدین خیال واهى که من از علم بهره مندم و آن بزرگوار بى نصیب بود. تا شبى در عالم خواب به زیارتش نائل شده آن بزرگوار مى پرسد: این علم را از کجا به دست آورده اى ؟ عرض مى کند: از فلان استاد او هم از فلان استاد تا به چهل و پنجاه واسطه مى رسد به مولا الموالى على امیرالمؤ منین علیه و علیهم افضل صلوات المصلین آن گاه مى فرماید تو بدین فاصله و وسائط از علوم آن بزرگوار بهره مند شده اى اما من که همیشه در خدمتش بودم استفاده کرده ام .
223. سائل را مجازاتى سخت نموده  
حضرت آیه الله العظمى آقاى حاج سید ابوالقاسم موسوى خوئى (على الله مقامه ) از مرحوم پدر خود مرحوم آقاى حاج سید على اکبر خوئى (رضوان الله تعالى علیه ) که یکى از بزرگان روحانیت شیعه به شمار مى رفت نقل مى کرد:
7. یکى از اعاظم ساختمانى از آجر پخته - که اولین بناى آجرى درخوى بود - شروع کرده و با اشتیاق تمام در تکمیل آن کوشیده و هر روزى براى بنا و عمله جات نهار مى داد تا خوب کار بکنند. روزى سائلى که معمول آن زمان بود بر در خانه ایستاده به نام حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام قسم داده و گدایى مى کرد.
این آقا طبقه بالاى خانه آمده و سائل را مجازاتى سخت نموده و گفت : به خاطر چیزى مختصر اسم مبارک آن بزرگوار را به زبان نمى آورند. والله تعالى این ساختمان را به خاطر آن بزرگوار علیه السلام مى خواستى من مى دادم و باز اگر بخواهى خواهم داد.
حضرت باب الحوائج جز یکى در دهر کیست
جز به جانبازى بدین شان و شرافت راه نیست
در فداکارى ببین در راه حق منزل کجاست
باب هر حاجت کلید هر چه مشکل بود کیست
جز نبى و جز ولى کسى را چنین معیار نیست
غیر عباس على در کربلا پرگار، نیست
در جهان باب الحوائج بیش نیست
غیر معصومین را در کیس نیست
حضرت عباس را این افتخار
حاصل آمد کار هر درویش نیست

شعر از شیخ حسن بصیرى
224. بى ادبى من مرا بیچاره کرد  
کسى درمحضر حضرت آیه الله آقاى حاج سید ابوالقاسم خویى رحمه الله نقل مى کرد:
8. وقت صبح میلیونر بودیم و تا عصر آن روز تمامى ملکم از دست رفت و مفلس شدم . حضرت آیه الله العظمى آقاى حاج سید ابوالقاسم خوئى (رحمه الله ) پرسیدند: چه شد؟ عرض کرد: به زیارت حضرت عباس ‍ علیه السلام مشرف شدم ، ناگاه به زبانم آمد که : مولا، مادر عزیزت مانند پدر بزرگوارت نبوده ، و این بى ادبى سبب شد آن روز تمامى ثروتم از دستم بیرون برود.
225. جزاى بى احترامى خود را دید  
9. در قریه نازک سفلى از منطقه شهر ماکو سید محترمى به نام آقا میر عبدالوهاب زندگى مى کرد که تقریبا معاصر بودیم . او یک روحانى پاک و متدین بود و مغازه اى داشت . شبى مغازه اش به سرقت مى رود و سارقان محلى بودند و شناخته مى شوند و اهالى محل سید را به شکایت وادار و تشویق مى کنند. سید مزبور مى گوید: من به حضرت عباس علیه السلام عریضه اى مى نویسم . پس از چند روز یکى از سارقان خود را با گلوله اى از پا در آورده و چون اطرافیان اعتراض مى کنند مى گوید: خلاص شدم ؛ زیرا از همان شب همواره در خواب مرا شکنجه مى دادند که : چرا این کار کردى ؟ خلاصه مى میرد. دومى بچه اش را اسبى زیر لگد گرفته و له مى کند و عیالش ‍ فریاد مى کشد و به شوهر خود خطاب مى کند که : خانه خراب ، جزاى بى حرمتى خود را به سیدى محترم دیدى و سومى هم مرض آکله گرفته و خوار و رسوا شده و اموال مسروقه را برگردانیده و به هلاکت مى رسد.
226. حضرت عباس هر چه بخواهد در حق من بکند  
10. در زمان ما رئیس پاسگاه ژاندرمرى ارسباران - اطراف رودخانه مشهور ارس - (از تصریح به نام او که به احتمال قوى از کسان او موجود باشند خوددارى مى شود) براى یکى از اهالى محل بنایى کرده و او را وادار به پرداخت چهار هزار تومان مى کنند. آن مسلمان بیچاره هم هر چه دفاع و استمداد و استر حام مى کند موثر نمى شود. بالاخره ناچار چهار هزار تومان را که تقریبا بیست سال از آن زمان مى گذرد و مبلغ با ارزش و قابل توجه بوده - پرداخت کرده ، مى گوید: به حضرت عباس علیه السلام واگذار مى کنم . همان رئیس پاسگاه بد جنس مى گوید: حضرت عباس هر چه بخواهد در حق من بکند و همان روز سوار موتور شده به شهر خوى حرکت کرده ، ضمن راه تصادف کرده و استخوان رانش مى شکند و مدتى هم در راه مى ماند تا بستگانش خبر دار شده ، وسیله پیدا کرده به شهر مى آورند. اتفاقا، روز جمعه هم بوده دکترها هم به اطراف مسافرت کرده اند، سرانجام معیوب و معلول شده به زندگى تلخ و ناگوار تا دم مرگ مبتلا مى شود.
227. قسم دروغ دزد را بیچاره کرد  
جناب حجه الاسلام و المسلمین مروج مکتب اهل بیت علیهم السلام آقاى حاج شیخ حسن بصیرى خوئى طى مکتوبى یک کرامت به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام مرقوم داشته اند:
11. شخصى به نام حسین در شهر خوى ساعتى دزدیده و به آقاى حاج سید محمد على دراجى که از سادات معتبر و شخص متدین و اهل بازار بود مى فروشد. آقاى دراجى هم همان ساعت را به دیگرى فروخته و تصادفا صاحب ساعت ، ساعت را شناخته و به اداره شهربانى شکایت مى کند. بالاخره حسین ، فروشنده اولى را آورده و متاسفانه او انکار کرده . آقاى سید محمد دراجى مى گوید: هفت قدم برداشته و به حضرت عباس علیه السلام قسم یاد کن که من این ساعت را نفروخته ام . آن بدبخت هم عمل مى کند و مى رود. آقاى سید محمد دراجى به صاحب اصلى ساعت که ادعاى اموال مسروق دیگر نموده مى گوید: شما هم به همان طریق قسم یاد کن ، تا من از عهده آنها بیایم . اما او قبول نکرده ، ساعت را تحویل گرفته و مى رود. ماموران شهربانى مبلغ بیست و پنج تومان از آقاى دراجى گرفته و او را رها مى کنند. روز بعد خبر مرگ حسین خویى مى رسد و اعضاى شهربانى آقاى دراجى را خواسته و همان مبلغ راکه گرفته بودند با اصرار و اعتذار پس ‍ مى دهند.
228. قسم خورد و مرد  
آقاى حاج رضا عبدالعلى زاده که از متدینان و محترمان و مومنان و موثقان خوى است و در قید حیات مى باشد، از جد مرحوم خود کربلائى على رضا نقل کرد:
12. همراهى چند نفر به کربلاى معلا مشرف شدم . و من مقدارى پول در کیسه مخصوص قرار داده و در میان اثاثیه خود گذاشته بودم و در منزل نگهدارى مى کردم که مفقود شد و از رفقا سوال کردم و یک نفر که به او ظنین بودم ، به حضرت عباس علیه السلام قسم خورد که من اطلاعى ندارم من هم ساکت شدم . این شخص همان روز مبتلا شد تا غروب جان سپرد و از قضا پول من هم در میان اشیاى او پیدا شد.
السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام
حسن بصیرى
229. گوشهایت را تحفه براى مادرت ببر  
جناب حجه الاسلام آقاى شیخ سلطان محمدى یکى از فضلاى آذربایجانى مقیم حوزه علمیه قم طى نامه اى به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام کرامتى را چنین مرقوم داشته اند:
13. در تاریخ 20/9/79 شمسى کرامت ذیل را از جناب آقاى حاج محمد حسن پور ساکن روستاى قشلاق از توابع شهر (گوگان ) تبریز شنیدم که از قول پدر خود مرحوم عباس محمد پور چنین نقل کرد: تقریبا شصت سال پیش پدرم مى گفت : روزى در جلو قهوه خانه مرحوم علیقلى واقع در شهر گوگان نشسته بودم . شخصى آمد دیدم گوشهایش از بیخ کنده شده بود. و اصلا گوش نداشت ، علت آن را جویا شدم و از وى پرسیدم : آقا ببخشید، شماچرا گوش ندارى ؟
ابتدا چیزى نگفت ، ولى پس از اصرار من ، ناچار چنین پاسخ گفت : زمانى من در کردستان ساکن بودم ، آن وقت عده اى از کردهاى این سامان به آذربایجان حمله مى کردند. و پس از تهاجم شدید. خود اموال مردم را غارت مى نمودند و مردانشان را به قتل مى رساندند و احیانا دخترانشان را اسیر کرده و به عنوان کنیز با آنها رفتار مى کردند. من روزى به مادرم گفتم اى مادر قشون کردها براى تهاجم به آذربایجان آماده شده اند. جاز بده با آنها بروم و زنى براى خودم و کنیزى براى تو بیاورم ! مادرم گفت : پسرم اجازه نمى دهم ، زیرا شیعیان یک اسب سفید سوارى دارند که حضرت ابوالفضل علیه السلام مى باشد و از آن حضرت مى ترسم که تو تنها فرزند من هستى به دست او کشته مى شوى . من با اصرار زیاد گفتم : سرانجام قشون هر طور شد من هم مثل آنها مى شوم و یکى از آن ها من خواهم بود. به هر حال ، پس از اصرار زیاد از طرف بنده ، مادرم راضى شده و به من اجازه داد. من خودم را به سپاه رساندم ، آمدیم تا نزدیک شهر (سردرود) (حومه شهرستان تبریز). من در عقب سپاه بودم و خیلى با جلو قشون فاصله داشتم که ناگهان دیدم مهاجمان شکست خورده و عقب نشینى مى کنند. پرسیدم : چه خبر است ؟ گفتند: اسب سفید سوارى آذربایجان خودش را آشکار کرده و به جلو قشون آمده است لذا من هم با آن ها برگشته و فرار کردم ، سر راه من دیدم اسب سفید سوارى ظاهر شده و گفت : مگر تو نشنیده اى که شیعیان صاحب دارند. به مادرت گفته بودى که مى روى براى خودت همسر و براى مادرت کنیز بیاورى ؟! چون مادرت راضى نبود تو در این تهاجم شرکت کنى ، گردنت را نمى زنم .
سپس دستش را دراز کرد و گوشهایم را از ریشه کند و به دستم داد. در این حال خون جارى گردید و فرمود: گوشهایت را به عنوان تحفه براى مادرت ببر و به او بده من به خانه خودم آمدم ، مادرم که چنین دید گفت : پسرم من به تو گفتم که ایشان اسب سفید سوارى به نام حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام دارند.
من گفتم : مادر، من قصه زن و کنیز را به جز تو به کسى نگفته بودم و کسى از آن اطلاع نداشت . پس حق با تشیع است . لذا با مادرم و خانواده ام از کردستان کوچ کرده در شهرستان میاندو آب ساکن گردیدم و مذهب تشیع را اختیار نمودم .
230. قسم دروغ خورد و صورتش مانند قیر سیاه شد و مرد  
جناب آقاى حاج محمد حسن محمد پور ساکن روستاى قشلاق از توابع گوگان تبریز که مردى متدین و مورد وثوق است و تقریبا 74 سال سن دارد در تاریخ 20/9/79 مطابق با 13 رمضان 1421 قمرى از قول پدر خود مرحوم عباس نقل کرد:
14. که پدرم حدود شصت سال پیش مى گفت : از روستاى یاد شده روزى به شهر گوگان رفتم و در قهوه خانه مرحوم علیقلى نشسته بودم و معمولا افراد سرماگر و چوپدار از اطراف به آنجا مى آمدند معامله مى کردند، یک نفر از اهالى شهرستان میاندو آب که مورد اطمینان آن سامان بود معمولا خرید و فروش آن آقا اسب بود و نقد و نسبه اگر احیانا پول حیوان مورد معامله مى ماند بعدا به فروشنده مى پرداخت ، به اصطلاح ، مردم منطقه چون به او اطمینان داشتند به او نسیه مى دادند. یک نفر از اهالى گوگان اسبش را به همین مرد فروخته بود، ولى قرار بود پولش را بعدا بگیرد. خریدار اسب را مى برد و بعد از شش ماه به قهوه خانه مى آید از طرفى فروشنده با خبر مى شود که مرد میاندو آبى آمده است . او نیز در آن قهوه خانه حضور پیدا مى کند و پول اسب را از او مطالبه مى کند.
در مقابل ، خریدار مى گوید: من پول اسب را موقع معامله به شما داده ام . به هر حال ، امر ایشان به نزاع و اختلاف منجر مى شود. مرد گوگانى منکر را نزد مرحوم حاج فخر که سید روحانى بود مى برد قرار بر این شد که خریدار قسم بخورد که پول را داده است مرحوم حاج فخر هم به او مى گویند قسم یاد نکن ، من حاضرم از فروشنده براى شما مهلت بگیرم بعدا پول را بیاور. اما آن شخص قبول نکرد و فروشنده پیشنهاد کرد که با هم به حمام بروند غسل کنند سپس خریدار سوگند یاد نماید که پول اسب را داده است . خلاصه ، آنها با هم به حمام رفتند پس از غسل با هم به مسجد یخچال رفتند. فعلا این مسجد در مسیر خیابان قرار گرفته و موجود نیست و خریدار آماده شد که قسم بخورد. مردم که در اطراف آنها بودند گفتند: آقا، قسم نخور ولى او قبول نکرد و اصرار نمود که قسم یاد نماید لذا از فروشنده اسب پرسید. که چگونه سوگند بخورم ؟
او گفت : بدین طریق که هفت قدم برو جلو و در هر گام بگو: من بدانم و ابوالفضل و به زبان آذرى (من بیلم ابوالفضل ) که بدهکار نیستم این شخص ‍ هم چنین قسم خورد و برگشت . موقع خروج از مسجد یخچال ، زمین خورد ما نزدیک رفتیم ، دیدیم روى پله ها افتاده و صورتش مانند قیر سیاه گردیده و مرده است .
این کرامت را بنده (مرحوم عباس ) و همه مردم محل که آن جا بودند دیدیم . و آن ها که او را مى شناختند به خانواده اش که در میاندوآب بود خبر دادند که بیایند و جنازه اش را ببرند و دفن کنند.
عالم جلیل القدر علامه آقاى شیخ کاظم فرمود یک روحانى پیش بنده تشریف آورد و به من گفت : بنده سفیر حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام هستم . و ایشان مرا نزد شما فرستاده است .
عرض کردم : بفرمایید چه پیغامى دارید، ایشان گفت : در عالم رویا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به من امر کرده است که نزد شیخ کاظم برو به ایشان بگو چرا روضه مرا نمى خواند؟
به ایشان بگو مصیبتم خیلى زیادى بوده ، در بین روضه ها مصیبتم را بخواند، بالخصوص آن وقت که زخم هاى زیاد داشتم و هر دو دستم قطع شده بود، چه طور از بالاى اسب به زمین آمده ام . صورتم زمین خورد ودر چشمم تیر مى سوخت بود در آن لحظه آخرین خواهشم این بود. که هر طور شده آب را به خیمه ها برسانم و بچه هاى تشنه لب مولایم یک جرعه آب بنوشند، ولى آرزویم برآورده نشد.
هدفم از نقل این معجزه این بوده که روضه خوان ها هنگام روضه خوانى یک تکه روضه و مصیبت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را حتما بخوانند و این یک مصیبت عظما بوده که بر آن بزرگوار وارد شده است .

به مناسبت میلاد با سعادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام

شب میلاد ابوالفضل جوان است امشب
غرق در نور ببین کون و مکان اسب امشب
متولد شده امشب به جهان مولودى
کز قدومش فلک پیر جوان است امشب
نازم آن طفل که از مولد او مام پدر
به دو عالم سنگر فخر کتانست امشب
سرو را گو که مکن فخر تو بر قامت خود
جلوه کر قامت عباس جوان است امشب
ماه گردون ز خجالت به رخ افکنده نقاب
چون مه هاشمیان نور فشان است امشب
231. مردى که در اثر بى توجهى به اطعام آقاابوالفضل العباس علیه السلام عقیم شد
جناب حجت الاسلام و المسلمین حامى و مروج مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آقاى حاج شیخ محمد رضا خورشیدى درباره شخصى که گستاخى کرده بود کرامتى را به دفتر انتشارات الحسین علیه السلام ارسال داشتند:
15. در بابل قابله بسیار متدینى بود که حدود بیست و پنج سال پیش وفات کرد. بارها این کرامت و معجزه که نتیجه گستاخى به حضرت ابوالفضل علیه السلام است را نقل کرد، یعنى براى والده ما نقل کرد و من از والده ام بارها شنیدم .
آن مرحومه مى گفت که شوهرم معمولا شراب و عرق مى خورد و براى او عادى بود. در بابل و مازندران هفتم محرم به اسم ابوالفضل علیه السلام است و در تکایا و خیابان ها و امام زاده ها، هزاران گاو و گوسفند نذرى به اسم ابوالفضل علیه السلام قربانى مى کنند. در شب هفتم محرم متوجه شدم که شوهرم گوشت نذرى ابوالفضل علیه السلام را که کسى به خانه ما آورده بود مى خواهد همراه شراب بخورد. من خیلى ناراحت شدم ، گفتم شب هفتم محرم شراب نخور، گفت : مى خورم .
گفتم : پس گوشت نذرى را نخور، یعنى همراه شراب نخور. گفت : هم گوشت نذرى و هم شراب را با هم مى خورم . هر چه اصرار کردم فایده نداشت و شوهرم احترام اطعام متعلق به نام ابوالفضل علیه السلام را نگه داشت .
او هم گوشت نذرى ابوالفضل را خورد و هم شراب را زهر مار کرد و سپس ‍ براى استراحت به سوى رختخواب کنار اتاق رفت .
ناگهان زلزله آمد، با این که زلزله خفیفى بود و هیچ صدمه و خسارتى در شهر وارد نشد ولى یکى از شیشه هاى بزرگ ترشى که در تاقچه بالا بود مستقیم روى سر شوهرم افتاد و شکست و سر شوهرم شکست و خونین شد. عجیب این بود که در اثر همین ضربت شوهرم دیگر عقیم شد و با این که قبل از آن داراى چند فرزند بودیم ولى بعد از این صحنه دیگر تا آخر عمر هیچ معالجه اى فایده نکرد واو تا آخر عقیم ماند.
خداوند عالم اعتقاد همه ما را به عظمت حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام بیشتر نماید. آمین
ارادتمند و دستبوس ، محمد رضا خورشیدى
232. این آقا یک قائد بوده من هم یک قائدم  
جناب آقاى مهندس محمد شیخ الرئیس کرمانى از پدر بزرگوارش حجت الاسلام آقاى حاج شیخ عباس شیخ الرئیس نقل مى کند:
16. قضیه اى به نقل از پدر آقاى سید اسماعیل
پدرم گفت : در صحن حضرت ابوالفضل علیه السلام کشوانیه (کفشدارى ) بودم قائدى (سرلشکر) از سران ارتش عثمانى وارد صحن شد، به کفشدارى که شرفیاب شد کفشدار گفت : سلاح کمرى و کفش هاى خود را تحویل دهید و در مراجعت تحویل بگیرید. در جواب گفت : این آقا (قمر بنى هاشم ) یک قائد بوده و من هم یکى ، کنایه از این که با کفش و سلاح مشرف خواهد شد. من از ترس سکوت اختیار کردم . او به رفتن خود ادامه داد و وارد حرم شد. لحظاتى بعد صداى گلوله در فضا طنین انداز گردید، همه به طرف حرم دویدیم که چه شد؟ دیدیم قائد با سلاح کمرى خودش به قتل رسیده ، ظاهر هنگام خم شدن ماشه چکیده و گلوله رها شده بود. به ایالت (استاندارى ) کربلا اطلاع داده شد که چنین اتفاقى افتاده . آمد و از نزدیک صحنه را دید، و گفت عجیب است خونى هم مشاهده نمى شود. دستور داد جنازه اش را به صحن منتقل کردند که در این هنگام خون روان شد و او پى به اعجاز برد و اجازه دفن را بدون مزاحمت براى اهل حرم صادر کرد.
233. حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام صوفى موصلى را مى کشد
17. بارها و چندین مرتبه امام حسن مجتبى علیه السلام زهر دادند. آخر الامر به دست جعده دختر اشعث حضرت را زهر داد و حضرت شهید شد.
طبیب نصرانى به امام حسن مجتبى علیه السلام عرض کرد: هواى مدینه گرم است و شما بایستى به طرف موصل سفر کنید. از آن طرف مروان به معاویه نوشت که امام حسن علیه السلام چند مرتبه زهر خورده و در او تاثیر نکرده از کار او غافل مباش . معاویه صوفى را بخواند و چند دینار به او داد. آن معلون با عصایى که سنان سر آن را به زهر آب داده به موصل آمد. و چنان وانمود کرد که مردى نابیناست و دعوت محبت اهل بیت همى اظهار مى کرد و در خدمت امام مجتبى علیه السلام تردد مى گردد.
روزى عزم کرد که دست آن حضرت را ببوسد چنان که عادت صوفیان است که دست شیخ خود را مى بوسند نزدیک رفت و به بهانه دست بوسیدن سر عصاى خود را که سنانى از آهن به او منصوب بود و آن را به زهر آب داده بود به قوت تمام به پشت پاى آن مظلوم فرو برد. ناله آن حضرت بلند شد، مردم خواستند صوفى را بکشند، آن حضرت نگذاشت ، صوفى از آن جا بیرون رفت و سوار شد و قصد دمشق کرد. عبدالله گفت : در راه گردن او را بزنند.
به روایت دیگر قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام آن معلون را دید که از موصل بیرون مى رود، او را گرفته با همان عصا به جهنم و اصل کرد و مردم جسد او را به آتش سوخته اند. (217)
234. دشمن قمر بنى هاشم سى ضربه شلاق مى خورد  
جناب مستطاب آقاى محمد حسین هدایت اهوازى کرامتى را از قمر بنى هاشم علیه السلام از جناب آقاى دکتر حسین چوبین عضو هیئت علمى دانشکده الهیات و معارف اسلامى دانشگاه شهید چمران اهواز چنین نقل کرده است :
18. یکى از برادران عرب زبان خوزستانى که در کویت شغل پارچه فروشى دارد مى گفت : یک روز بامداد پیر مردى که بعدا معلوم شد از وهابى هاى عربستان است . از او پارچه پشمى خواست ، آن برادر پارچه فروش به او پارچه پشمى داد، ولى پیرمرد اطمینان نداشت که آن پارچه از جنس پشم است .
پارچه فروش براى او به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام قسم خورد که پارچه پشمى است ، و به لهجه عربى خود چنین گفت : (والعباى هذا القماش صوف )، قسم به حضرت عباس که این پارچه از جنس پشم است . ناگهان آن پیرمرد به پارچه فروش سیلى محکمى زد و به او گفت : تو کافرى ، چون به غیر از خدا قسم خوردى (در حالى که در قرآن مجید قسم هاى زیادى به غیر از خدا مانند و الشمس و الفجر و غیره ) پارچه فروش از تهمت کفر و از سیلى بسیار خشمگین شد و پیر مرد وهابى را بسیار کتک زد تا اندازه اى که او را خونین کرد. و پلیس کویت هر دو را نزد حاکم کویت برد (که در آن زمان پدر بزرگ امیر کنونى و مرد مسنى بوده است ) و این سوال و جواب رد و بدل شد. حاکم به پارچه فروش گفت : چرا این پیرمرد را کتک زدى و خونین کردى ؟
پارچه فروش گفت : از او بپرس که چرا مرا سیلى زد؟ وهابى گفت : به غیر از خدا قسم خورد، به عباس قسم خورد. پارچه فروش در دلش راز و نیاز مى کرد و به حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام توسل مى جست که محکوم نشود، چون در این صورت او را از کویت اخراج مى کردند. که ناگهان این جمله را از وهابى شنید لذا گفت : بله پارچه فروش ‍ به عباس قسم خورد، همان عباسى که بنى امیه در کربلا به او مقام فرماندهى را دادند ولى او نپذیرفت و تا آخرین نفس با برادرش که از مادر دیگرى بود باقى ماند. من هم به نام شخصیتى که این شهامت و شجاعت را دارد قسم مى خورم . پس حاکم به پارچه فروش رود کرد و گفت : تو هیچ جرمى ندارى و آزادى و دستور داد که آن پیرمرد وهابى را سى ضربه شلاق بزنند و بدین ترتیب لطف و عنایت حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم علیه السلام شامل حال آن عرب خوزستانى شد و خشم خدا آن پیرمرد وهابى را فرا گرفت .
235. من از جدم مى خواهم از تو انتقام بگیرد  
در شب 21 ربیع الثانى 1421 هجرى قمرى جناب آقاى احمد تولمى حائرى فرمودند:
19. آقا حاج حاچم فرمودند: در دروازه نجف اشرف براى گرفتن مالیات مامور بودم و هر کس که وسیله نقلیه اش الاغى بود مالیات مى گرفتم و قبض ‍ مى دادم و رنگ الاغ را هم در قبضش مى نوشتم . روزى شخصى آمد که قد بلندى داشت . گفتم : مالیات بده ، گفت : داده ام . گفتم : قبض را بده ، او قبضى را از رفیقش گرفته بود و به من داد. دیدم قبض مال او نیست ، یک سیلى به گوشش زدم . او گریه کرد و گفت : من از جدم مى خواهم از تو انتقام بگیرد، چرا مرا بى جهت زدى ؟ فرضا همه در آدم 30 تومان است و من ده تومان به تو بدهم و براى زن و بچه ام چه بخرم ؟ خلاصه مالیات از او گرفتم و به او قبض دادم .
فردا وقتى آمد به طرف منزلش برود گفت : دیدى دیشب حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام چه کارت کرد و گفت : من هم قصه اى که او مى گوید من شب خواب دیده بودم ولى یادم رفته بود حالا پس از آن که او گفت ، صحنه دیشب یادم آمد.
گفتم : تو از کجا مى دانى ؟ گفت : من در کوفه بودم و شب خواب دیدم حضرت عباس علیه السلام و اباعبدالله الحسین علیه السلام و تو در نجف اشرف در اتاق بالا روى سریر خوابیده اى و حضرت عباس علیه السلام با پاى مبارکش زد به نرده اى سریر تو و نرده شکست و حضرت خواستند دوباره ترا بزند، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام برادر را گرفتند فرمود: نزن این از ماست . وقتى از خواب بیدار شدم ، استفراغ خون کردم ، پس از استفراغ دو ساعت بى هوش بودم و بعدا خوابیدم یادم نبود. تا این صحنه پیش آمد خواب شب قبل یادم آمد.
236. یا اباالفضل به اینها مهلت مى دهى ؟  
20. سالى که کمونیستها به عراق حمله کردند، براى هر یک از مناطق نقشه شومى داشتند. هدفشان در کربلا این بود که آثار حرم حسینى علیه السلام و ابوالفضل العباس علیه السلام را از ببن ببرند. آنان گفتند اول به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام حمله مى کنیم . جمعیت زیادى به دنبال ماشین جیپ به طرف صحن حضرت عباس علیه السلام آمدند که آنجا را آتش بزنند و خراب کنند. ناگاه عده اى از خدمه با شمشیرهاى برهنه جلوى درب صحن ایستادند. یکى از خدمه عرض کرد: ابوالفضل ، به اینها مهلت مى دهى صحن و بارگاه تو را تخریب کنند؟! که ناگهان جیپ کمونیستها آتش گرفت . همزمان با این حادثه خدمه حمله کردند و با اینکه تعداد کمى بودند کمونیستها همگى از ترسشان فرار کردند. سرنشین ماشین جیپ نیز آتش ‍ گرفت و هلاک شد.
237. ناگهان نابینا مى شود  
در شب یازدهم ذى حجه الحرام سال 1419 قمرى در منزل آیه الله العظمى آقاى حاج سید محمد حسینى شاهرودى (دام ظله العالى ) جناب آقاى ابو احمد جعفرى ، از اهالى بغداد، فرمود:
21. شخصى از عشیره محامده از اهالى (رمادى ) پسرى داشت که در سن 18 سالگى ناگهان نابینا شد. به عده زیادى از اطبا مراجعه نمودند و همه از معالجه این مریض عاجز شدند تا این که او را به حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام قمر بنى هاشم علیه السلام بردند و به حضرت التماس و التجا کردند. پس از زیارت از حرم مطهر بر مى گردند، جوان به پدرش مى گوید: پدر جان ، چیزى مانند آب زیر ابروهایم دارد راه مى رود. سپس کم کم چشم ها روشن شده و شفا پیدا مى کند.
238. با تیر او را مى زنند و کشته مى شود  
دانشمند محترم و نویسنده توانا آقاى على آقا ملکى ، فرزند آیت الله حاج شیخ باقر ملکى میانجى طى یادداشتى ، کرامتى را چنین نقل کرده اند:
22. آیت الله حاج شیخ محمد باقر ملکى میانجى (ره ) فقیه و مفسرقرآن و استاد معارف اهل بیت علیهم السلام از محضر حضرات آیات سید واسع کاظمى (ره ) و شیخ هاشم قزوینى (ره ) و شیخ مجتبى قزوینى (ره ) و میرزا مهدى اصفهانى (ره ) تلمذ نموده و از محضر مرحوم آیت الله میرزا مهدى اصفهانى (ره ) به دریافت اجازه اجتهاد و افتا و حدیث نایل مى شود. از آن مرحوم آثار ارزشمندى در تفسیر و فقه و اصول و کلام برجاى مانده است ، همانند توحید الامامیه ، مناهج البیان فى تفسیر القرآن در شش جلد، بدائع الکلام فى تفسیر آیات الاحکام و... معظم له در 10 صفر 1419 قمرى برابر 15 خرداد 1377 شمسى دار فانى را وداع نمودند.
آن مرحوم دوستى داشت به نام آقاى حاج سید کمال الدین علوى هشترودى (ره ) که عالم بزرگ شهرستان مراغه و مدت مدیدى هم عالم دینى شهرستان مرزى سرخس بودند. (فرزند آن مرحوم جناب آقاى حاج سید بهاء الدین علوى هم اکنون از علماى سرخس هستند).
والد معظم (طاب ثراه ) ظاهرا از همان آقاى سید کمال الدین علوى (ره ) داستانى را نقل مى کردند و بنده هم خودم این داستان را از آقاى حاج سید بهاء الدین علوى شنیدم .
در شهرستان سرخس پارچه اى از یک پارچه فروش به وسیله یکى از افراد آن منطقه که از بلوچ ها بوده است به سرقت مى رود. پارچه فروش به آن شخص مى گوید: پارچه مرا بده ولى او انکار مى کند. سرانجام با شرایطى که در قسم خوردن مراعات مى شود به دروغ ، به حضرت عباس علیه السلام قسم یاد مى کند که من برنداشته ام . آن شخص اسبى داشته است که رم کرده به طرف خاک شوروى سابق (زمان رژیک کمونیستى ) فرار مى کند و پسرش ‍ مى آید و مى گوید پدر اسب فرار کرد، وى به دنبال اسب مى دود و از مرز عبور مى کند و ماموران مرزى ایست و هشدار مى دهند او متوجه نمى شود، با تیر او را مى زنند و کشته مى شود.
بعد از این جریان ، زن آن شخص با ناراحتى پارچه را آورده و به طرف پارچه فروش مى اندازد و مى گوید: به خاطر این پارچه شوهرم را به کشتن دادى .
3/5/1380 شمسى
على ملکى میانجى
ماه بنى هاشم
عرش بود خیره در جلال اباالفضل
ماه شود تیره از جمال اباالفضل
بود به حق اتصال او به حقیقت
چون به على بود اتصال اباالفضل
عقل نخستین که بد مکمل آدم
بود کمال وى از کمال اباالفضل
ماه بنى هاشم است و از شرف و قدر
ماه برد سجده بر هلال اباالفضل
پاى نهد از شرف به تارک خورشید
هر که زند بوسه بر نعال اباالفضل
کرد فراموش رزم خندق و صفین
در صف کرب و بلا قتال اباالفضل
قرعه عهد و وفا و همت و مردى
روز ازل زد خدا به فال اباالفضل
جان به فدایش که نیست در کرم وجود
غیر اباالفضل کس همال اباالفضل
از پى یارى شاه بى کس و یاور
خامه تقدیر زد مثال اباالفضل
بردن آب فرات از پى اطفال
بود همه همت و خیال اباالفضل
آه که انداختند دستش و از کین
تنگ به یک دست شد مجال اباالفضل
شد ز یمین ظالمى برون ز کمیتگاه
تیغ زد و قطع شد شمال اباالفضل
سنگ جحیمش بخوان نه آدم خاکى
هر که نسوزد دلش به حال اباالفضل
چون نى کلک (طرب ) شکر بفشاند
طوطى اگر بشنود مقال
اباالفضل (218)
239. گفتم چهل روز صبر کن  
مرحوم مغفور شیخ جلیل منصرف (رحمه الله ) که از مهاجران دوره منحوس کمونیستى زمان لنین لعین بوده و در آبادى بزرگ مشهور به شرط از محال ماکو اقامت کرده بود نقل مى کرد:
23. در بحران کمونیستى ، یکى از رفقا را دیدم که سخت ناراحت بود. از او پرسیدم : چه حالى رخ داده ؟ گفت : من کافر خواهم شد. زیرا فلان شخص ‍ کمونیست دیشب در قهوه خانه به ساحت مقدس حضرت عباس ‍ علیه السلام جسارت کرد و ما هم قدرت دفاع نداشتیم . من هم (شیخ مذکور) دست به ریش خود برده و گفتم : چهل روز صبر کن اگر مبتلا نگردید من هم روحانیت (ملایى ) خودم را ترک خواهم کرد و از هم با حالت ناراحتى و عصبانى جدا شدیم . و سپس آن ظالم را دیدم که سر و صورتش ‍ چنان پوشیده که غیر از دو چشمش دیده نمى شد و قادر به سخن گفتن نبود. ما به همان حالت گذشته و به ایران پناهنده شدیم . (و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون ). (219)
240. حضرت عباس علیه السلام طلبه تنبل را شلاق مى زند
24. گویند: جوانى براى تحصیل علوم دینى به نجف اشرف رفت و پس از چند ماهى دید درس خواندن کارى پر مشقت است با خود گفت : خوب است به حرم حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس علیه السلام بروم و از او بخواهم در حق من دعا کند و بدون زحمت خواندن درس به درجه اجتهاد برسم .
سپس رفت و چند شبى در حرم مشغول گریه و دعا و در خواست بود به امید آن به نتیجه مطلوب برسد.
پس از ساعت ها گریه و زارى شبى به خواب رفت ، در عالم رویا حضرت را دید که به خادمان فرمود: زود چوب و فلک بیاورید، مى خواهم این جوان را شلاق بزنم . جوان با ترس و وحشت عرض کرد: چه گناهى کرده ام ؟
حضرت فرمود: چه گناهى بالاتر ازاین که به جاى درس خواندن و مطالعه و تحقیق ، تنبلى و تن پرورى را پیشه ساخته اى ، اگر مى خواهى بهتر شوى برو مثل دیگران درس بخوان . (220)
مشاهدات افسر ترک از نزول عذاب الهى درهنگام وقوع زلزله ترکیه
نگارنده گوید:
در ایان تنظیم و تصحیح جلد سوم کتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بودم که معجزه اى در ترکیه مشاهده شد، تمام جهانیان را حیرت زده کرد، که قرآن کریم خود معجزه باقیه حضرت محمد بن عبدالله صلى الله علیه وآله و سلم مى باشد و این قرآن کتاب آسمانى و ثقل اکبر از رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم معرفى شده است بار دیگرى اعجاز کرد.
جا دارد که منحرفین از مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام عبرت بگیرند و در این باره معجزه ذیل را در این بخش مى آوریم به امید پیروزى قرآن و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام .
نشریه اردنى (شیحان ) در تاریخ ششم دسامبر 1999 میلادى برابر با 16 آذر، در بخش خبرى خود اقدام به درج بخش هایى از سخنان عبدالمنعم از زنط، از نمایندگان اسلامگراى اردن نمود که در مسجد مصعب بن عمیر در استان (مادبا) در رابطه با علت وقوع زلزله اخیر (زلزله اول ) در ترکیه ایراد کرده بود.
(و اذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها فقسقوا فیها فحق علیها القول فدمرناها تدمیرا).
(هنگامى که ما بخواهیم ساکنان شهرى را به هلاکت برسانیم به سرمستان (از پول و مقام و شهرت ) آنان امر مى کنیم که به فسق و فجور بپردازند، آنگاه وعده عذاب الهى محقق مى شود و آن شهر را در هم مى پیچیم ).
به نوشته نشریه (شیحان ) عبدالمنعم در این جلسه سخنرانى به صراحت اعلام کرد که علت وقوع زلزله ترکیه ، بر پایى مجلس رقصى در یک پایگاه نظامى ترکیه واقع در سواحل دریاى مدیترانه بوده که در این مجلس ‍ گروهى از ژنرالها و بلند پایگان نظامى اسرائیلى ، آمریکایى و ترکیه اى حضور داشتند.
در اثناى این مجلس رقص و پایکوبى یک نظامى علیرتبه ترکیه اى قرآنى را به دست گرفته و در حال مستى شروع به پاره نمودن و پرتاب آن به زیر پاى رقاصه نمود و با نعره اى مستانه گفت : کجاست خدایى که قرآن را حفظ کند؟
نشریه صبح که این خبر را نقل کرده است در ادامه مطلب مى افزاید:
به دنبال درج این خبر، مردم اردن در تماس با مسوولان نشریه (شیحان ) خواستار انجام گفت و گوى نشریه با ابو زنط شدند تا این رخداد به صورت مشروح ترى بازگو شود.
عبدالمنعم ابوزنط در این گفت و گو به نقل از یکى از افسران مسلمان ترکیه که از حادثه زلزله جان سالم به در برده است ، اعلام کرد:
در مراسمى که به مناسبت باز نشستگى گروهى ازنظامیان عالیرتبه ترکیه اى در یکى از پایگاههاى دریایى ترکیه بر پا گردید، تعدادى از نظامیان عالى رتبه اسرائیلى و آمریکایى به همراه یک گروه از خوانندگان و نوازندگان مشهور اسرائیلى در مجلس حضور یافته بودند.
در اثناى اسم مراسم یکى از ژانرالهاى ارتش ترکیه در خواست قرآنى از یکى از سرهنگ هاى حاضر در جلسه کرد.
سرهنگ پس از آوردن یک جلد از کلام الله مجید، به دستور ژنرال ترکیه اى مکلف به خواندن آیاتى از قرآن شد.
سرهنگ در آن جلسه شروع به تلاوت آیاتى کرد، سپس ژنرال ترکیه اى از او خواست تا به تفسیر آیات قرائت شده بپردازد که در این میان ، سرهنگ به دلیل عدم آشنایى با معارف و معانى کلام وحى ، از ترجمه و تفسیر آیات مزبور عذر خواهى کرد.
در این هنگام ژنرال ترکیه اى با عصبانت و در حالى که نعره مى زد: کجاست کسى که این قرآن را نازل کرده ودر کتابش گفته ما قرآن را فرستادیم و ما آن را محافظت خواهیم کرد، بیاید و از کتابش دفاع کند؟
قرآن را از سرهنگ گرفته و شروع به پاره کردن صفحات و اوراق قرآنى کرده و آنها را به زیر پاى رقاصه هاى حاضر در مجلس ریخت .
(ابوزنط) در ادامه این گفت و گو اظهار داشت : سرهنگ حاضر در مجلس ، در این هنگام دچار ترس و اضطراب شدید شده و به سرعت از مجلس خارج شد و خود را به بیرون پایگاه نظامى رساند که در این هنگام مشاهده مى کند عذاب الهى در حال نزول است .
این سرهنگ در توصیف آن واقعه دهشتناک مى گوید: ناگهان نور شدید قرمز رنگى را مشاهده کردم که تمام فضاى منطقه را فرا گرفته و در یک لحظه دریا شکافته شد و همراه با انفجارى شدید شعله هاى آتش به سوى آسمان زبان کشید و لحظاتى بعد به دنبال آن زلزله اى شدید منطقه را فرا گرفت .
اما نکته قابل توجه و تامل تر آن است که تاکنون گروههاى تفحص و تجسس ‍ آمریکا، اسرائیل و ترکیه اى نتواسته اند اثرى از بقایاى اجساد نظامیان خود از این پایگاه نظامى را بیابند.
در همین حال سردبیر نشریه (شیحان ) مى گوید:
اطلاعات دیگرى هم در این ارتباط وجود دارد که به برخى از آنها در نشریات ترکیه ، اشاره شده است .
در پایان این گفت و گو، شیخ ابوزنط در توصیف این سرهنگ ترکیه اى که از این عذاب الهى جان سالم به در برده ، مى گوید:
سرهنگ مذکور که داراى تحصیلات عالیه مى باشد به جهت حفظ جان خود و رعایت مسایل امنیتى و ترس از حکومت لائیک ها، حاضر به معرفى خود در محافل عمومى نشده است . در عین حال ، افراد آگاه و مطلعى که به این پایگاه نظامى رفت و آمد داشته ، مى گویند: تعداد نیروهاى حاضر در این پایگاه اعم از سربازان ، گارد حفاظت ، فرماندهان و گروه هاى رقاصه ، حدود سه هزار نفر بوده اند که تمامى آنان در میان شعله هاى عذاب سهمناک الهى معدوم شده اند.
شیخ ابوزنط سخنان خود را با قرائت آیه اى از کلام وحى به پایان برد که فرمود:
(و اذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها فقسقوا فیها فحق علیها القول فدمرناها تدمیرا). (221)
(هنگامى که ما بخواهیم ساکنان شهرى را به هلاکت برسانیم به سرمستان (از پول و مقام و شهرت ) آنان امر مى کنیم که به فسق و فجور بپردازند، آنگاه وعده عذاب الهى محقق مى شود و آن شهر هم را در هم مى پیچیم . (222)
سوم جمادى الثانى 1422 هجرى قمرى ، سالروز شهادت مظلومانه
ام ابیها، صدیقه کبرى ، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
مطابق 1/6/1380 هجرى شمسى
قم - عش آل محمد علیهم السلام
على ربانى خلخالى
 


دسته ها :
پنج شنبه اول 5 1388
X