دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 27208
تعداد نوشته ها : 19
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب

سيد هاشم موسوي حداد از قديمي ترين و مبرزترين شاگردان مكتب اخلاقي و عرفاني آية الله ميرزا علي آقاي قاضي است كه به مدت بيست و هشت سال از محضر ايشان بهده مند بود.

پدر ايشان سيد قاسم در كربلا زندگي مي كرد. نام و كنيه مادرش نيز به ترتيب هديه و ام مهدي و از قبيله جنابي ها بود. اين طايفه از اعراب اصيل و ريشه دار بوده و بيشتر در كربلا و نجف و حله ساكن هستند.
جد سيد هاشم موسوي حداد از شيعيان هند بوده كه مدت ها قبل ازهند به كربلا سفر مي كند و آن جا را محل اقامت خود قرار مي دهد.

سيد هاشم حداد پس از سپري كردن دوران كودكي و نوجواني در كربلا به دروس طلبگي و علمي مشغول شد و تا كتاب سيوطي را خواند و بعد از آن براي ادامه تحصيل به نجف مشرف شد تا از محضر مرحوم آقاي قاضي كسب فيض كند.

خصوصيات اخلاقي وي بسيار ويژه و متعالي بود. خصوصياتي چون حلم و بردباري، تحمل و استقامت شديد در همه سختي ها و تقواي زياد. به احكام و آداب شرع بسيار پايبند بود. تمام مستحبات را انجام مي داد و از مكروهات پرهيز داشت.

وي دركربلا ساكن بود و هرگاه مرحوم قاضي به كربلا مي رفت، در منزل وي وارد شده و سكني مي گزيد.
ايشان شش پسر و سه دختر داشت كه از اين ميان، دو دخترش هر كدام در دو سالگي از دنيا رفتند.

آقاي حداد شاگردان سلوكي متعددي داشت. از ميان آن ها مي توان آقا مصطفي خميني، شهيد آيه الله دستغيب، آيه الله سيد عبدالكريم كشميري، شهيد مطهري و سيد احمد فهري زنجاني را نام برد.

اين عارف بزرگ بيشتر ساعات شب را به تهجد شبانه و عبادت هاي طولاني مي گذراند. معمولا نمازها و نافله هايش با سوره ها و سجده هاي طولاني همراه بود.
قرآن را با صوت حزين مي خواند و در وقت خواندن آن به تفكر مي پرداخت؛ به طوري كه هركس مي شنيد، جذب آن مي شد. ارادت خاصي به اهل بيت داشت و خلاصه او مرد خدا به معناي واقعي بود.

مرحوم سيد هاشم حداد سرانجام در دوازدهم ماه رمضان 1404 هجري قمري به دنبال يك بيماري در كربلا در سن 86 سالگي دار فاني را وداع گفت.
بدن پاكش در وادي الصفاي كربلا در مقبره اي دفن شد؛ اما از آن جا كه وي تمايل داشت قبرش در فضاي باز و زير آسمان باشد، آن مقبره پس از مدتي خود به خود خراب شد و هم اكنون قبر مذكور در فضاي باز وادي الصفا واقع است.

عشق به زندگي

اين يك داستان واقعي است كه در كشور ژاپن اتفاق افتاده است :سخصي ديوار خانه اسرا براي دكوراسيون خراب مي كرد(درخانه هاي ژاپني فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي قرار دارد).اين شخص درحين خراب كردن ديوار در فضاي بين آن مارمولكي راديد كه ميخي ازبيرون به پايش كوفته شده است.دلش سوخت ولي به يك باره كنجكاو شد!

وقتي ميخ را بررسي كرد متعجب شد. اين ميخ تقريبا دوسال پيش زماني كه اين خانه ساخته ميشد كوبيده شده است!چه اتفاقي افتاده است؟!!مگر چنين چيزي امكان دارد؟!چطور ممكن است كه اين مارمولك درچنين محيطي دوسال زندهمانده باسد؟!

متحيرازاين مسآله كارش رامتوقف كردودرگوشه اي نشست ومارمولك رازير نظرگرفت.توي اين مدت دايما ازخود ميپرسيد توي اين مدت پكار مي كرده؟چگونه وچي ميخورده؟

همان طور كه به مارمولك نگاه ميكرد يك دفعه مارمولكي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد. مرد به شدت منقلب شد....

راستي شما چطور جالب بود نه لطفا نظر بديد.....

نتيجه :اگرموجودي به اين كوچكي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور كنيد كه ماتا چه حد مي توانيم عاشق شويم.....

ردپاي خدا

مردتوريستي به همراه راهنماي عرب ،ازبيابان مي گذشت.

روزي نبود كه مرد عرب برروي شنهايداغ زانو نزند وبا خداي خودبه رازو نياز نپردازد. سرانجام يك روزعصر،آن مرد توريست با لحن تمسخر آميزي ارآن عرب پرسيد:«ازكجا مي داني كه خدايي هست؟!»

راهنما لحظه اي تامل كرد، سپس به اوكه نيشخندي بهلب داشت،اين گونه پاسخ داد:«من ازروي ردپاي باقي مانده در شن ها مي فهمم

كه چندي پيش،رهگذريا شتري عبور كرده است.» وبا اشارۀ دست خود به خورشيد كه آخرين انوارش راازدامن افق مي چيد،چنين گفت:«به نظرت اين رد پاي كيست؟» سپس مرد عرب لبخندي زدو........

مهرباني

دخترك برخلاف هميشه كهبه هررهگذري مي رسيد آستين لباس اورا مي كشيد تا بسته آدامس به اوبفروشد،اين بار روبه روي زني كه روي صندلي پارك نشسته ونوزادش رادر آغوش گرفته بود،ايستاده بود واورانگاه ميكرد.

گاه گاهي كه زن به نوزادش لبخند مي زد، لب هاي دخترك نيز بي اختيار از هم باز ميشد.

مدتي گذشت....دخترك ازجعبه ادامس،بسته اي رابرداشت وجلو روي زن گرفت.زن رو به سمت ديگري كرو گفت: بروبچه آدامس نمي خوام.دخترك گفت:پولي نيست....

بياييد از همين امشب يك قانون جديد وضع كنيم:

«هميشه سعي كنيم اندكي ازحد لازم مهربان باشيم.»

قدرت كلمات

روزي  مرد كوري روي پله هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود؛ روي تابلو خونده مي شد:

«من كور هستم،لطفاً كمك كنيد.»

روزنامه نگار خلاقي از كنار او مي گذشت. نگاهي به او انداخت، فقط چند سكه در داخل كلاه او بود. او چند سكه داخل كالاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد،تابلوي اورا برداشت واعلان ديگري روي ان نوشت وتابلورادوباره كناره پاي او گذاشت وآنجا راترك كرد.

عصرآن روزروزنامه نگار دوباره ازآن محل مي گذ شت كه متوجه شدكلاه آن مرد كور پرازسكه واسكناس شده است.مردكورازصداي قدم هاي او خبرنگارراشناخت  وخواست اگراوهمان كسي است كه آن تابلورا نوشته بگويد چه برروي آن نوشته است؟!

روزنامه نگار جواب داد: چيزي خاص ومهمي نبود . من فقط نوشته شمارابه شكل ديگري نوستم.ولبخندي زدوبهراه خود ادامه داد....

مرد كورهيچ وقت ندانست كه اوچه نوشته است ولي روي تابلوي اوخوانده ميشد:

«امروزبهاراست ولي من نمي توانم ان را ببينم»

نتيجه:

 حتي براي كوچك ترين اعمالتان ازدل،فكر،هوش و روحتان مايه بگذاريد، اين رمز موفقيت است

عشق وازدواج

شاگردي ازاستادش پرسيد:عشق چيست؟

استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پربارترين خوشه را بياور، اما هنگام عبور از گندمزار به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي!

شاگرد به گندمزار رفت رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد:چه آوردي؟

وشاگرد با حسرت جواب داد: هيچ!هر چه جلوتر مي رفتم،خوشه هاي پر پشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پر پشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم...

استاد گفت: عشق يعني همين!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلند ترين درخت را بياور، اما بياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگرد!

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت.

استاد پرسيد:چه شد؟ او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اوّلين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلوتر بروم، بازهم دست خالي برگردم.

استاد گفت: ازدواج هم يعني همين!!

 

مهمترين اقدام«اقدام»است

خانم«فليپيا»مادربزرگ 63ساله ،تصميم گرفت كه ازنيويورك تاميامي درفلوريدا پياده روي كند. اووقتي به ميامي رسيد،درآنجا روزنامه نگارها بااومصاحبه كردند. ميخواستند بدانندكه آيا انديشه اينراهپيمايي طولاني،اورابه وحشت نينداخته بود؟چگونه جرائت كرده باپاي پياده ،تن به چنين سفري بدهد؟

خانم فلييپيا جواب داد:

«برداشتن يك قدم نيازي به شجاعت ندارد واين كاري است كه من كردم .من تنها يك قدم رابرداشتم وآنگاه نوبت به قدم بعدي رسيد و آنقدر ادامه دادم تا به اينجا رسيدم!»

كافي است قدم اول را با ايمان برداريد ،مجبور نيستيد همه قدم ها را ببينيد، تنها قدم اول را برداريد.

دكترمارتين لوتركينگ

كارمند تازه وارد

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چند مليتي درآمد. دراولين روزكاري خود،كافه تريا تماس گرفت وفرياد زد:يك فنجان قهوه براي من بياوريد.

صدايي از آن طرف تلفن پاسخ داد:شماره داخلي رااشتباه گرفته اي:ميداني تو با كي داري حرف مي زني؟

كارمند تازه وارد گفت:نه!

صداي آن طرف گفت:من مدير اجرايي شركت هستم،احمق!

بعد ازمكث كوتاهي،مرد تازه وارد بالحني حق به جانب گفت:وتو ميداني با كي حرف مي زني،بيچارهمدير اجرايي گفت :نه!

كارمن تازه وارد گفت :«چه خوب»وسريع گوشي راگذاشت.

همه قدرت شما بستگي به اين دارد كه از قدرت آگاهي داشته باشيد.

چارلزهانل

عقاب

مردي در هنگام عبور ازجنگل، تخم عقابي پيدا كردوآنرا به مزرعه خود برد ودرلانه مرغ مزرعه اش گذاشت.

باگذشت زمان،بچه عقاب با بقيه جوجه هاي مرغ از تخم بيرون آمدوبا آنها بزرگ شد. در تمام زندگي اش ،او همان كارهايي زا انجام مي داد كه مرغ ها انجام مي دادند.براي پيدا كردن كرن هاو حشرات، زمين را ميكند وقدقد مي كرد وگاهي هم با دست وپا زدن بسيار،كمي در هوا پرواط مي كرد!

سال ها گذشت وعقاب پير شد.

روزي پرنده بزرگ وبا عظمتي را بالاي سرش، برفرازآسمان ديد. آن پرنده با شكوه تمام وبا يك حركت نا چيز بال هاي طلايي اش رابر خلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد.

عقاب پير،بهت زده نگاهش ميكرد وگفت:«اين كيست!»

همسايه اش پاسخ داد:«اين عقاب است،سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است وما منعلق به زمين.»

عقاب پير آهي كشيد....

عقاب مثل مرغ زندگي كرد و مثل مرغ مرد؛زيرافكر ميكرد مرغ است!

*به راستي كه چه تعداد انسان هاي زيادي به اين جوجه عقاب شباهت دارند!

 

شكست وجود ندارد!

روزي خبرنگارجواني ا«زتوماس اديسون» مخترع بزرگ پرسيد:

«آقاي اديسون،شنيده ايم كه براي اختراع لامپ،تاكنون تلاش هاي زيادي كرده ايدومي كنيد،اماگوياموفق نشدهايد!چراهنوز،با وجودبيش از900بارشكست،همچنان به فعاليت خود ادامه ميدهيد!»

اديسون با لحني خونسرد ومطمئن جواب داد:«ببخشيدآقا!من900بارشكست نخورده ام،بلكه900روش ياد گرفتهام كه لامپ چگونه ساخته نمي شود.»

اشخاص عادي،باتجربه اولين شكست،دست ازتلاش برميدارند ريا؛ به همين دليل است كه درزندگي با انبوه اشخاص عادي وتنها بايك«اديسون» روبه رو هستيم

ناپلئون هيل

X