تبیان، دستیار زندگی
خسته و درمانده و سرگردان تمام کوچه های مدینه را گشته بودم. تنهایی و غربت در شهری که نه جایی برای ماندن داشتم و نه پولی برای برگشتن، سخت مشکل بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

احترام سائل

احترام به فقیر

خداوند متعال در آیه 263 سوره بقره می فرماید: «قَوْلٌ مَّعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَیْرٌ مِّن صَدَقَةٍ یَتْبَعُهَآ أَذًى وَاللّهُ غَنِیٌّ حَلِیمٌ.»

گفتار پسندیده (در برابر نیازمندان)، و عفو (و گذشت از خشونت هاى آن ها)، از بخششى كه آزارى به دنبال آن باشد، بهتر است؛ و خداوند، بى‏نیاز و بردبار است.

نکته ها:

رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: اگر سائلی (فقیری) نزد شما آمد، به یکی از این دو روش عمل کنید، یا چیزی که در توان دارید به او عطا کنید یا به طرز شایسته ای او را رد نمایید. (1) همچنین فرموده اند که: اگر با مال نمی توانید به مردم رسیدگی کنید، با اخلاق خوش از آنها دلجویی کنید. (2)

پیام ها:

1- آبرو و شخصیت فقیر، با ید حفظ شود.

2- فقیر را با محبت و دلسوزی به کار مفیدی که زندگی او را تأمین کند، راهنمایی کنید.

3- انفاق باید همراه با اخلاق خوش باشد.

4- گفت وگوی خوش با فقیر، موجب تسکین او و عامل رشد انسان است، در حالی که صدقه با منت، هیچکدام را به همراه ندارد.

5- اگر فقیری به خاطره فشار و تنگدستی، ناروایی گفت، او را ببخشید.

6- خداوند آزار رسانی به فقیر را پاسخ می دهد ولی نه با عجله.

ثروتمند درمانده

خسته و درمانده و سرگردان تمام کوچه های مدینه را گشته بودم. تنهایی و غربت در شهری که نه جایی برای ماندن داشتم و نه پولی برای برگشتن، سخت مشکل بود. نه کسی را می شناختم که پولی از او غرض کنم و نه جایی که قدری در آن بیاسایم ؛ به هرکسی هم که رو انداخته بودن به گفته هایم توجهی نمی کرد؛ حتی برخی از آن ها با بدگمانی نگاهم می کردند؛ شاید فکر می کردند که من گدا هستم، نمی دانستم چه طور مخارج سفر طولانی ام را تهیه کنم ، هیچ کس حاضر نبود به غریبه ای چون من پول غرض دهد. منی که در شهر و دیارم برای خودم کسی بودم و به اعتبار نامم چه گره هایی که گشوده نمی شد؛ حالا درمانده ی مخارج بازگشت سفر بودم. اسبم که، مسیر طولانی سفر را تاب نیاورد و در راه جان سپرد. و پول هایم را نیز در مدینه گم کرده بودم . نمی دانستم دیگر به سوی چه کسی دست نیاز دراز کنم؟ غرق همین افکار بودم که مردی صدایم کرد:

- چی شده برادر! حواست کجاست، مشکلی داری ؟!

صدقه دادن

با شرمندگی از او معذرت خواستم و بعد سرگذشتم را برایش گفتم. او مدتی اندیشید و سپس گفت: بهتر است پیش پسر موسی بن جعفر علیه السلام بروی ، و بعد نشانه ی خانه ی او را داد. با خوشحالی در جست و جوی خانه امام بودم. پرسان پرسان کوچه ها را یکی پس ازدیگری پشت سر گذاشتم. در راه با خود فکر می کردم یعنی ممکن است او مرا به داخل خانه اش را دهد؟! تازه اگر راه دهد مخارج سفر من خیلی زیاد است. یعنی او این همه پول را به من قرض می دهد؟ در همین فکر ها بودم که وارد کوچه ای شدم؛ سر کوچه دو جوان مشغول صحبت بودند؛ نگاهی به داخل کوچه انداختم؛ در یکی از خانه ها باز بود. به طرف جوان ها رفتم و از آن ها نشانی خانه ی پسر موسی بن جفر را پرسیدم یکی از آن ها با دست اشاره به خانه ای کرد که درش باز بود. تشکر کردم و به سوی خانه ی امام حرکت کردم. در مقابل خانه ی امام ایستادم تا نفسی تازه کنم.

همه دوستان و آشنایانم که برای سفر حج آمده بودند، به شهر و دیارشان برگشته بودند فقط یک کاروان باقی مانده بود، که آن هم صبح فردا حرکت می کرد. اگر نمی توانستم پول سفر را تهیه کنم، باید تا سال دیگر منتظر می ماندم. چند نفری وارد خانه ی امام شدند؛ من هم به دنبال شان راه افتادم، داخل اتاقی شدیم و من در گوشه ای که خلوت بودم ، نشستم؛ اتاق پر بود از یاران و اصحاب امام، آن ها سؤالات و مشکلات شان را از امام می پرسیدند و ایشان نیز جواب شان را می داد. از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم؛ باد شاخه های نخل را تکان می داد؛ و نسیمی به آرامی وارد اتاق شد. سرم را به داخل اتاق برگرداندم . صحبت های امام در حال تمام شدن بود.

تصمیم گرفتم بعد از سخنان ایشان خواسته ام را بگویم؛ اما همین که خواستم حرفم را بزنم مرد کنار دستم سؤالی پرسید. نزدیک غروب بود اما هنوز خواهشم را نگفته بودم. افرادی که پاسخ پرسش های شان را می گرفتند، خداحافظی کرده و می رفتند و جای آن ها را تازه واردها پر می کردند. یک دفعه مجلس ساکت شد. کسی چیزی نمی پرسید، بهترین فرصت بود که خواسته ام را بگویم؛ یابن رسول الله! مردی مسافرم؛ که مخارج سفر را گم کرده و ره توشه بازگشت ندارم. در شهر و دیارم مردی سرشناس و متمولم. لطفاً کمکم کنید تا به سرزمینم بازگردم وقتی به شهرم رسیدم، از جانب شما آن پول ها را صدقه خواهم داد.

مولای من! چرا هنگام صدقه دادن خودتان را نشان ندادید؟! صدای گرم و آرام بخش امام بود که می گفت:« ترسیدم به خاطر درخواست حاجتش آثار شرمندگی را در چهره ی او ببینم.»

امام نگاهی به من کرد و چیزی نگفت. با اندوه سرم را بلند کرده و به امام چشم دوختم؛ با خود گفتم که اگر او کمکم نکند، باید یک سال منتظر بمانم ، به یاد همسر و فرزندانم افتادم؛ چقدر دلم برایشان تنگ شده بود؛ شیرین زبانی های دخترم ریحانه بیش تربی قرارو ناآرامم می کرد. در همین افکار غوطه ور بودم که با سکوت مجلس به خود آمدم. دیگر کسی چیزی نمی پرسید. امام بلند شد و به اتاق بغلی رفت، با خود گفتم یعنی کمکم می کند؟ اگر کمک می کند پس چرا نپرسید چقدر خرج سفرم می شود؟!

با صدای امام، که مرا می خواند به خودم آمدم . سرم را بلند کردم اما امام را ندیدم. دستی که کیسه ای در آن بود، از پشت پرده بیرون آمده بود. بلند شدم و به طرف پرده رفتم . امام گفت: « این پول ها را بگیر و خرج راهت کن . لازم نیست به مقدار آن صدقه بدهی. این ها مال خودت باشد». با خوشحالی کیسه را گرفتم و دست امام را بوسیدم. منتظر ایستادم تا امام بیاید و حضوراً از او تشکر کنم؛ اما هر چه صبر کردم نیامد باید هر چه زودتر می رفتم و با امیر کاروان صحبت می کردم؛ از اتاق بیرون آمدم. نزدیک در رسیدم که صدای گرم و دلنشین امام را شنیدم، بازگشتم تا برای آخرین بار، صدای مهربانش را بشنوم ؛ پیرمردی پرسید: مولای من! چرا هنگام صدقه دادن خودتان را نشان ندادید؟! صدای گرم و آرام بخش امام بود که می گفت:«ترسیدم به خاطر درخواست حاجتش آثار شرمندگی را در چهره ی او ببینم.» نگاهی به آسمان کردم. چیزی به اذان مغرب نمانده بود. وقت زیادی نداشتم. باید هر چه زودتر می رفتم.. (3)

ماهنامه ی دیدار آشنا - شماره ی 75 - زینب جعفری

گروه دین و اندیشه - مهدی سیف جمالی


‍پی نوشت ها:

1- تفسیر کاشف، ج1، ص 272.

2- تفسیر پرتوی از قرآن، ذیل آیه.

3- فروع کافی کلینی؛ ج 4، ص 23( چاپ بیروت)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.