تبیان، دستیار زندگی
مرد رفت اما برای بار سوم بازگشت. - کربلایی رضا پایت را شفا دادیم بلند شو! - تو را به حق خدا و پیغمبر، به حق موسی بن جعفر بگو کیستی؟ - من علی بن موسی الرضا هستم. جوان دستش را دراز کرد تا دامان امام را بگیرد. از خواب پرید. زبانش بند آمده بود. نفس
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زائر کوی دوست

حرم امام رضا علیه السلام

سرگذشت پسرکی که امام رضا عصایش را برد!

دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.

- برخیز کربلایی رضا! پایت را شفا دادیم.

جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.

- برخیز پایت را شفا دادیم.

کاروان سرای شاه عباسی بیرون روستای ایوانکی اولین منزلگاه کاروان‌هایی بود که از تهران عازم خراسان می‌شدند. در چوبی و بزرگ کاروان سرا که باز شد شتر‌ها بیرون آمدند. کاروان آماده حرکت بود. زوار، زن و مرد، پیر و جوان برشتر‌ها سوار شده بودند. خورشید آرام آرام از دل کویر بیرون آمد. کاروان دور شد. صدای زنگ شتران در حاشیه‌ی کویر طنین انداخت. پیر مرد کاروان‌سرادار به سمت یکی از حجره‌ها رفت. وارد شد. مسافر جوان در بستر دراز کشیده بود. تب و لرز داشت. صورتش سرخ شده بود. هذیان می‌گفت. پیرمرد پارچه‌ای مرطوب را روی پیشانی او گذاشت. در این هنگام همسر پیرمرد وارد شد کنار جوان نشست. به شوهرش نگاه کرد و گفت:

- حالش چطوره؟

- می‌بینی که چه حال و روزی داره؟

- باید براش حکیم بیاریم.

- از کجا؟ گرمسار یا ورامین؟ حکیم کجا بوده تو این بیابون!

ولادت امام رضا علیه السلام

تب و لرز جوان قطع شده بود. از پیرمرد پرسید:

- کاروان هنوز نرفته؟

- چند روز پیش حرکت کرد! حالت خیلی بد بود. نزدیک بود بمیری. ان‌شاءالله بهتر که شدی با یکی از کاروان‌ها می‌فرستمت مشهد. راستی اسمت چیه؟ اهل کجایی؟

- رضا! اصلیتم تبریزیه. ساکن کربلا هستم.

- خوش به حالت کربلایی رضا! مجاور امامی. من که آرزوی سفر عتبات به دلم مونده. می‌ترسم بمیرم و موفق به زیارت آقام نشم.

جوان از جایش نیم‌خیز شد. پیرمرد به او کمک کرد. خواست حرکت کند. اما نتوانست. دستی به پای چپش کشید.

- چه شده؟ چرا راه نمی‌ری؟

- پای چپم!

- چی شده؟

- بی حس شده. انگار فلج شدم.

ولادت امام رضا علیه السلام

چند هفته گذشت. هنوز کاروانی نیامده بود. پای جوان بی‌حس بود. در اندیشه فرو رفت. باید کاری می‌کرد. فکری به ذهنش رسید. پیرمرد را صدا زد:

- چیه کربلایی رضا کاری داشتی؟

- یه زحمتی برایت داشتم.

- بفرما.

- وسایل نجاری داری؟ چند تکه چوب، اره، میخ و چکش!

پیرمرد رفت و ساعتی بعد برگشت. جوان دست به کار شد. کارش که تمام شد لبخندی از سر رضایت زد. پیرمرد عصاهای چوبی را گرفت و با دقت براندازشان کرد:

- کربلایی رضا منتظر کاروان نمی‌مونی؟

- نه، باید برم تا حالاشم خیلی دیر شده باید برم مشهد زیارت کنم و برگردم کربلا خانواده‌ام نگران می‌شن.

ولادت امام رضا علیه السلام

پیرمرد کیسه‌ای را به جوان داد و گفت:

- بگیر یک مقدار ماست و چند قرص نون برات گذاشتم.

جوان پیشانی او را بوسید و به راه افتاد. به سختی قدم بر می‌داشت. پیرمرد و زنش صبر کردند تا جوان از چشم آنها ناپدید شد.

- با این حال و روز به مشهد می‌رسه؟

- نمی‌دونم. اگه خدا بخواد می‌رسه ولی سفرش چقدر طول بکشه خدا می دونه.

ولادت امام رضا علیه السلام

جاده بی‌انتها می‌نمود. روزها و هفته‌ها گذشت. گاه سواری یا کاروان کوچکی از راه می‌رسید. مقداری از مسیر او را سوار می‌کردند و باز بیابان بود و عصاهای چوبی و خورشید که همچنان می‌تابید. شب‌ها به مسجدی یا خرابه‌ای پناه می‌برد. از سرما به خود می لرزید. خستگی، تشنگی و گرسنگی امانش را بریده بود. حرکت کُند و یکنواختش با پاهایی تاول زده ادامه داشت.

آن روز خسته و نا امید خودش را به بالای تپه‌ای رساند. با دیدن منظره‌ی پیش رو نفس عمیق کشید و لبخند زد:

- السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.

از فراز تپّه سلام گنبد طلایی رضوی در دور دست پیدا بود.

ولادت امام رضا علیه السلام

نیمه شب وارد شهر شد. کوچه‌ها خلوت بود. خودش را به خیابان بالاسر رساند. گوشه‌ی پیاده رو دراز کشید. کفش‌های پاره‌اش را زیر سرش گذاشت. از شدت خستگی خوابش برد. چشم که باز کرد هوا روشن شده بود. مردم به سمت حرم در حال حرکت بودند به زحمت بلند شد. خسته و خاک آلود بود. در نیمه راه متوقف شد. باید به حمام می‌رفت. ساعتی بعد وارد حرم شد. از صحن عتیق گذشت. مقابل کفش‌داری عصا از دستش رها شد و با صورت روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد.

به زحمت نیم خیز شد و عصاها و کفش‌ را به کفشداری داد. خودش ر روی زمین کشید. خدام به او کمک کردند کنار ضریح نشست. حرم هنوز شلوغ نشده بود. چشمانش را بست. لحظاتی بعد به خوابی عمیق فرو رفت.

ولادت امام رضا علیه السلام

دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.

- برخیز کربلایی رضا! پایت را شفا دادیم.

جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.

- برخیز پایت را شفا دادیم.

- چرا مرا اذیت می‌کنی؟ پی‌کار خود برو مرا به حال خود بگذار.

مرد رفت اما برای بار سوم بازگشت.

- کربلایی رضا پایت را شفا دادیم بلند شو!

- تو را به حق خدا و پیغمبر، به حق موسی بن جعفر بگو کیستی؟

- من علی بن موسی الرضا هستم.

جوان دستش را دراز کرد تا دامان امام را بگیرد. از خواب پرید. زبانش بند آمده بود. نفسش به شماره افتاد. شرع کرد به فرستادن صلوات. پای چپش را حرکت داد. زانویش به راحتی خم و راست می‌شد. دیگر پایش بی‌حس نبود. بر ضریح بوسه زد و آهسته دور شد. حرم شلوغ شده بود. اگر مردم می‌فهمیدند شفا گرفته لباسش را تکه تکه می‌کردند. از میان جمعیت گذشت. جلوی کفشداری رسید. کفش‌هایش را گرفت و حرکت کرد. در این هنگام صدایی شنید. برگشت. کفشدار بود.

- آقا عصایت را نبردی!


کرامات الرضویه، علی میرخلف‌زاده، انتشارات نصایح.

تنظیم: گروه دین و اندیشه - عسگری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.