تبیان، دستیار زندگی
ابلیس لعین چون از هاجر نومید شد، گفت: ابراهیم را بگویم، شاید كه پشیمان شود، پیش ابراهیم آمد و گفت: یا خلیل الله! فرزند خود مكش ‍كه آن خواب تو را شیطان نموده است. ابراهیم بانگ بر وى زد كه اى ملعون! دور شو كه شیطان تویى. خواب انبیا رحمانى (5) بود نه شیطانى
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ابراهیم پدر ایمان

خلیل الله

خلیل الله روزى در اسماعیل نگاه كرد كه از شكار باز آمده بود با قدى چون سرو خرامان و روى چون ماه تابان و رخسارى چون مرجان رنگین و (گفتارى چون جان شیرین)، ابراهیم را مهر پدرى بجنبید و محبت پدید آمد.

آن شب ابراهیم در خواب دید كه اسماعیل را قربانی كن. چون روز آمد اندیشه مى كرد كه این امرى است از رحمان یا وسوسه اى است از شیطان. آن روز را روز" ترویه" نام نهادند. چون دیگر شب در خواب دید، بدانست كه آن حق است. آن شب را شب عرفه و روز را روز عرفه خوانند.

ابراهیم خلیل به فرمان جبار جلیل به مادر اسماعیل گفت: اى هاجر! این فرزند دلبند مرا جامه (اى) نیكو در پوش و سرش شانه كن و تارك(1) مباركش برآر كه وى را به نزدیك دوستى مى برم. هاجر جامه اش ‍ در پوشید و سرش را شانه زد و وى را در برگرفت و بوسه داد و گفت: چه كنم كه از دلم بر نمى آید كه تو را از خود جدا كنم:

ابلیس لعین چون از هاجر نومید شد، گفت: ابراهیم را بگویم، شاید كه پشیمان شود، پیش ابراهیم آمد و گفت: یا خلیل الله! فرزند خود مكش ‍كه آن خواب تو را شیطان نموده است. ابراهیم بانگ بر وى زد كه اى ملعون! دور شو كه شیطان تویى. خواب انبیا رحمانى (5) بوده نه شیطانى!

اى بر دل من غمت به خروار مرو                    رحم آر بدین دلشده زار مرو

گر مرگ من از رفتن خود مى طلبى            من پیش تو مى میرم زنهار مرو

خلیل الله گفت: اى هاجر! كاردى و رسنى(2) به من ده. هاجر گفت: یا خلیل الله! به زیارت دوست مى روى، كارد و رسن چه مى كنى؟ گفت: شاید گوسفندى بیابم. ابلیس پرتلبیس(3) خبر یافت، گفت: وقت آن است كه مكرى سازم و خاندان خلّت (4) براندازم. پیش هاجر آمد و گفت: مى دانى كه ابراهیم، اسماعیل را به كجا مى برد؟ گفت : به زیارت دوست. گفت: مى برد تا بكشد.

هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است؟ ابلیس ‍ گفت: مى گوید كه مرا خداى فرموده. هاجر گفت: هزار جان شیرین هاجر و فرزندش اسماعیل فداى نام حق و رهروان راه او باد!

چون كه است او را به جان من فرمانى                  اندر ره وصل او چه باشد جانى

ابلیس لعین چون از هاجر نومید شد، گفت: ابراهیم را بگویم، شاید كه پشیمان شود، پیش ابراهیم آمد و گفت: یا خلیل الله! فرزند خود مكش كه آن خواب تو را شیطان نموده است. ابراهیم بانگ بر وى زد كه اى ملعون! دور شو كه شیطان تویى. خواب انبیا رحمانى (5) بوده نه شیطانى. گفت: آخر دلت مى دهد كه جگر گوشه خود را به دست خود بكشى. گفت: بدان خداى كه جان خلیل به فرمان اوست كه اگر مرا از شرق عالم تا به غرب عالم فرزندان بود و دوست فرماید كه همه را قربانى كن، كنم و هیچ اندیشه نكنم:

شوریده نباشد آنكه از سر ترسد                  عاشق نبود آنكه ز خنجر ترسد

تا چند ز سر بریدنم ترسانى                    آن را كه سر تو باشد از سر ترسد؟

ابلیس لعین چون از خلیل نومید شد رو به اسماعیل نهاد و گفت: پدر تو را مى برد تا بكشد. اسماعیل گفت: سبب كشتن من چیست؟ گفت: پدرت مى گوید كه خدا امر فرموده است. گفت: حكم حق را گردن باید نهاد، هر چه فرماید (ما را) فتوح بود:

دلدار مرا گفت كه خونت ریزم                      گفتم كه فتوح است از آن نگریزم

یك دل چه بود هزار جان مى باید                  تا چون بكشى بار دگر برخیزم

اسماعیل بدانست كه شیطان است. سنگ برگرفت و به وى انداخت و آن سگ را به سنگ دور كرد. در آن موضع كه وى سنگ انداخت حق تعالى واجب كرد كه حاجیان سنگ اندازند. اسماعیل پدر را آواز كرد اى پدر! توقف كن تا من در پیش روم كه شیطان در پس من است و مرا وسوسه مى كند اگر چه من نمى ترسم و از كشتن باك ندارم:

ابراهیم خلیل به فرمان جبار جلیل به مادر اسماعیل گفت: اى هاجر! این فرزند دلبند مرا جامه (اى) نیكو در پوش و سرش شانه كن و تارك(6) مباركش برآر كه وى را به نزدیك دوستى مى برم.

بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن                           بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن

نیم شب پنهان به كوى دوست گمنامان روند               شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن

عاشقان را سر بریدن بهر جانان سنت است                بر سر نطع (7)ملامت پاى كوبان آمدن

چون به منى رسیدند ابراهیم، اسماعیل را خبر داد و گفت:« یا بُنَىَّ اِنِّى اَرى فِى المَنامِ انِّى اَذبَحُكَ»(7) گفت: اى پسر! در خواب دیده ام كه تو را قربان كنم. گفت: یا اَبَتِ افعَل ما تُؤمَر ؛(8) اى پدر بكن آنچه را فرموده اند. ابراهیم گفت: تو چگونه صبر كنى؟ گفت: سَتَجِدُنِى انشاءَ الله مِنَ الصّابرینَ (9) اكنون اى پدر سه وصیت دارم به وصیتهاى من قیام نماى.

اول، آنكه دست و پایم ببندى كه گل آنگاه خوبتر است كه دسته بندند. ابراهیم گفت: اى پسر! جزع مى كنى كه به حضرت دوست مى روى؟ گفت: نه ، اما از آن مى ترسم كه چون تیزى كارد به حلق من رسد، حركتى كنم كه جامه تو پر خون شود و من عاصى شوم به درگاه تو.

دویم، آن است كه چون به خانه روى سلام و خدمت بى شمار به مادر دل افگار(10) من رسانى و در صباح و رواح كه هنگام گریستن او باشد، با او مدارا كنى .

سیم، آنكه رفیقان و دوستان و یاران مرا گویى كه در وقت گل و لاله چون به گلزار و لاله زار روید، از گل رخسار من یاد كنید و مرا فراموش مكنید. ابراهیم گفت: اى جان پدر! یاران تو به گلزار و لاله زار نروند:

این منم بى تو كه پرواى تماشا دارم              كافرم گر سر باغ و دل صحرا دارم

بر گلستان گذرم بى تو و شرمم ناید               بر ریاحین نگرم بى تو و یارا دارم

آنگه اسماعیل گفت: اى پدر زود باش و امر حق بجاى آر تا عاصى نشویم. ابراهیم به دل قوى دست و پاى اسماعیل را بربست. خروش از ملایكه برخاست كه زهى بزرگوار بنده اى كه از براى خدا وى را در آتش ‍انداختند و در چنان وقتى پناه با جبرئیل نداد و این ساعت از براى رضاى تو فرزند خود را به دست خود قربانى مى كند. پادشاه عالم فرمود كه ساكن باشید كه او خلیل من است، پسندیده و برگزیده من است. پس ‍ابراهیم چندان كه كارد بر حلق اسماعیل مى مالید و قوت مى كرد، نمى برید اسماعیل گفت: زود باش اى پدر و فرمان خداى بجاى آر. گفت: هر چند قوت مى كنم كارد بر مى گردد و نمى برد. گفت: اى پدر، در روى من نگاه مى كنى و شفقت پدریت نمى گذارد كه قوت كنى، روى من بر خاك نهاد و كارد بر قفاى سرم نه و به قوت كش، آنگه روى اسماعیل را بر خاك نهاد و كارد بر قفاى سر وى مالید و هر چند قوت مى كرد كارد بر مى گردید. تیزى به بالا مى شد و كندى به سوى اسماعیل.

اسماعیل پدر را آواز كرد اى پدر! توقف كن تا من در پیش روم كه شیطان در پس من است و مرا وسوسه مى كند اگر چه من نمى ترسم و از كشتن باك ندارم.

ابراهیم گفت: اى فرزند! هر چند قوت مى كنم كارد نمى برد و بر مى گردد. اسماعیل گفت: اى پدر! طعنه كن (11) و سر كارد به حلق من فرو كن. چون ابراهیم خواست كه سر كارد به حلق اسماعیل فرو برد آواز آمد كه: یا ابراهیم قد صَدَّقتَ الرُّؤیا؛(12) خواب خود راست كردى، دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جاى وى قربان كن. چون ابراهیم نگاه كرد، جبرئیل آمد و گوسفندى آورد؛ چون گوسفند بر زمین نهاد، ابراهیم خواست كه گوسفند را بگیرد، گوسفند بجست. ابراهیم در عقب وى رفت و وى را بگرفت. چون باز آمد. اسماعیل را گشاده دید.

گفت: اى فرزند كه ترا بگشاد؟ گفت: آن كه از كشتن خلاص كرد، از بستن نجات داد. جبرئیل گفت : اى ابراهیم! اسماعیل را بگوى تا دعا كند كه هر دعا كه این ساعت كند البته (13)مستجاب شود. اسماعیل گفت: خداوندا! از امروز تا به قیامت هر كه تو را یكى داند و یكى خواند و بر رسولان تو ایمان آورد، بر وى رحمت كن و وى را بیامرز. پادشاه عالم گفت: رحمت كردم و آمرزیدم.

لینک مطالب مرتبط:

وخداوند ابراهیم را دوست گرفت...

کعبه، تاریخچه بنا و بانیان آن

---------------------------------------

پی نوشت ها:

1- میان سر، فرق سر.

2- ریسمان، طناب .

3- فریب و حیله .

4- دوستى.

5- الهى.

6- فرشى چرمین كه محكوم به اعدام را بر آن نشانده ، سرش را مى بریدند.

7- صافات / 102(...پسرم! من در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم)

8-  پیشین (...پدرم هر چه دستور داری اجرا کن)

9- پیشین/ 10(...به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت).

10- خسته و رنجور.

11- ضربه اى به من بزن .

12- پیشین/105.

13- قطعا.

----------------------------------------

منبع:

مقدم، کاظم، برگرفته از داستان عارفان.