تبیان، دستیار زندگی
اشعاری از شاعرانی چون: ایو بون فوا، اکتاویو پاز، برتولت برشت، روبرتو خواروز و اریش فرید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از خودت به خودت

اشعاری از شاعرانی چون: ایو بون فوا، اکتاویو پاز، برتولت برشت، روبرتو خواروز و اریش فرید.

فرآوری: مهسا رضایی -بخش ادبیات تبیان
تماشای ماه

نام حقیقی/ ایو بون‌فوا

من این قلعه ای را که تو بودی، بیابان خواهم نامید

این صدا را شب و چهره ی تو را “نبودن”‌ می نامم

و هنگامی که بر زمین سترون شده سقوط می کنی

صاعقه ای که تو را می برد، نیستی می نامم

مردن، جایی بود که تو دوست می داشتی، من می آیم

اما همیشه از راه های تاریک تو

من خواسته های تو، پیکرِ تو و حافظه ی تو را نابود می کنم

من آن دشمن تو ام که رحم ندارد

من تو را جنگ می نامم

و جنگ را بر تو روا می دارم

من در دست هایم

چهره ی تاریک و دگرگون تو را خواهم داشت

و در قلب ام

سرزمینی را که با طوفان روشن می شود

عاشقانه/  اکتاویو پاز، کامیار محسنین

شفاف تر

از این آب که می‌چکد

از میان انگشتان به هم گره کرده تاک‌ها

اندیشه من پلی می‌کشد

از خودت به خودت

خودت را ببین

واقعی‌تر از تنی که در آن ساکنی

جای گرفته در مرکز ذهن من

تو زاده شدی که در جزیره‌ای زندگی کنی.

عوض کردن چرخ/  برتولت برشت، بهنود فرازمند

کنارِ راه نشسته ام

راننده چرخ پنچر را عوض می کند

جایی را که از آن آمده ام دوست ندارم

جایی را که به آن می روم هم دوست ندارم

پس چرا به عوض کردنِ چرخ با بی طاقتی نگاه می کنم؟

چیزی را جستجو کردن/  روبرتو خواروز، مودب میرعلایی

چیزی را جستجو کردن

همیشه یافتنِ چیز دیگری است

پس برای یافتن چیزی

باید به جستجوی آنچه نیست، بروی.

پرنده ای را جستجو کردن، گل سرخی را یافتن،

عشق را جستجو کردن، تبعید را یافتن،

هیچ را جستجو کردن، انسان را شناختن،

به عقب رفتن  برای پیشروی کردن.

رازِ راه نه در فرعی‌هایش،

نه آغازِ مشکوک

و پایانِ تردیدآمیزش،

که در طنز گزنده‌ی

دو طرفه‌هایش است.

همیشه می‌رسی

ولی به جایی دیگر

همه چیز می گذرد

اما در دیگر سو.

خطابه‌ی تدفین/  اریش فرید، آزاد عندلیبی

در قبرستان یهودیان خاک‌ها را کنده‌اند

تابوت‌ها روان‌اند و آفتاب می‌تابد

گورکن می‌گوید: «همیشه همین است»

کودکی پروانه می‌گیرد، پیری زار می‌گرید

نعشِ پدر با ته‌صدایی در گور گم می‌شود

مشتی خاک به گور می‌ریزم، سرد و نمناک

خطیب می‌خواند. اسب‌های سیاه فریاد می‌کشند

و بوی کسالتِ تابستان بلند می‌شود

آن‌ها که باغ‌های میهن‌ام را از من گرفته‌اند

و نیمکتِ روی سبزه‌های غبار‌بسته‌ی کنار رود را

آن‌ها پدرم را کُشتند

تا من در هوای آزاد به دیدار بهار بیایم!


منبع: خانه شاعران جهان