تنهاییام در گوشهای کز کرد و تنها ماند
بیحوصلگی
قرار نیست تا ابد اینجا بمانیم
اینقدر به ابرها فکر نکن
بلند شو!
بلند شو این تختخواب را به قایق بدل کنیم
از پیراهنهای سفید تو بادبان خوبی میشود درست کرد
میدانم دریا دور است
و ساختن قایق کار ما نیست
با این همه بلند شو
تا به خیالی بودن این بازی پی ببریم
عمرمان تمام شده از اینجا رفتهایم
قرار نیست تا ابد اینجا بمانیم!
***
در خیابان
روبهرویت ایستادهام
تا صحنه حادثه را نبینی
وگرنه من
روبهروی کسی نمیایستم
بگذار خوب تماشایت کنم
تو هم مرا تماشا کن
هزار گلوله سرگردان در فضاست
هزار ماشین دیوانه در راه
رسول یونان
***
عقربهایِ اقتضا
از برای ترمیم خواب و خیال/ خاموشی گزیده است
تا مگر لَک و پیسِ گذشته را، چاره کند
عقربهایِ اقتضا، عقربههای ساعت را نیش میزنند
و ساعتها از سر و سامان میافتند...
- وقتی بزغاله شدیم میرویم جِزغاله هم بشویم!
مار و ماهی نسبتِ دوری با هم دارند
و خارِش آینه، مدام جیوه میریزد
این زمزمههای نابهنگام، پارکهایِ تَراخم گرفتهاند
که با اشیایِ ناپاک، سَر و سرّی دارند
- آهای بچّهی بند ناف نابریده!
این جهان جایگاه تو نیست
چشم سفیدی از بیخ گیاهت پیداست
لابد خر زهرههای خرسنگها را پاک میکنی!
- بیا این شاخ و این قوچ وحشی
خورشید را آنطور که میخواهی سوراخ کن!
ببینم با رنگ کردن ما، تاوان چه میدهی!؟
گاهی بیدرنگ کلک میزنی
و با شعرِ دَم کرده وسطِ خواب گندم، آب میروی
وای از دست این سالها و ماههایِ سرعیاَت
بدان که هیچ کلاغی اینجا با سَرِ سالم به سَرِ قصه نمیرسد!
و از شدّتِ سرما، لباس زیر چمن کرت به کرت ترک خورده
و از دهلیز چپ و راست ما، خونابه جاریست
امّا، پایِ شکستهی آهو عیب نیست
منصور بنیمجیدی
***
مجسمهسازی بودم
که اضافههای تاریکی را میتراشید
تراشیدم
شب را تراشیدم
و تو را دیدم
تو را در تاریکی دیدم
و روشنایی آغاز شد
***
اسب نیست
اینکه سوارش هستیم
و زمینِ زیرِ پایمان
دشت
پشت چراغ قرمز که میرسیم
این را میفهمم
احساس غارنشینی را دارم
که خودش را وسط شهر میبیند
ساره دستاران
***
روزگاریست عجیب
قصهی بازی گنجشک پر ما
وقت آن گفتن خر پر همه میخندیدیم
که چرا دست یکی رفت هوا
ولی امروز اگر پروانه
یا که گنجشک کوچک بپرد
یا کبوتر برود اوج خیال
و کلاغی به سر شاخهای قارقار کند
خر تب دار به ما میخندد
و همان گاو که ماما میکرد
و من و تو به همین خندهی گاوان و خران
اگرش حوصلهای بود کمی میخندیدیم
و اگر گاو بگوید خر پر
همگی دست به بالا ببریم
روزگاریست عجیب
قصهی غصهی پرواز گاو و خر و ما
شایان افضلی
***
بعد از تو چشم آرزویم بیتماشا ماند
تنهاییام در گوشهای کز کرد و تنها ماند
رفتی و گفتی صبح فردا بازمیگردی
یک عمر تقویمم به شوق صبح فردا ماند
افتاد صد گُل بین دستانم، ولی رد شد
مثل ارس بودم، همه رفتند سارا ماند
قسمت نشد تا سهم عشقی مشترک باشیم
این واقعیت بود، اما توی رویا ماند
من صخره تو دریا، یکی بایست جا میزد
هرگز نفهمیدی که ردت بر تنم جا ماند
پروندهی یوسف اگرچه بایگانی شد
پیراهنش در موزهی درد زلیخا ماند
امید صباغ نو
بخش ادبیات تبیان
منبع: فرهیختان