تبیان، دستیار زندگی
اهالی روستا مانند طبیعت روستا ساده و بی ریاهستند هم اکنون نیز ما در میان ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از جنس رود از جنس کوه

از جنس رود از جنس کوه

اهالی روستا مانند طبیعت روستا ساده و بی ریا هستند هم اکنون نیز ما در میان جمعی از اهالی سخت کوش و صادق روستا به دنبال نشان فردی هستم که از این محیط برخاست و به عرش اعلی پیوست.

سراغ پیر مردی می رویم که می گویند عصای دستش را از دست داده و تنهاست. تنها و بی نیاز پیرمردی که چهره نورانیش حاکی از آرامش درون او دارد و آرامشی که در همان نگاه اول روح انسان را آرام کند. کم کم سر صحبت را باز می کنیم و از پسرش می پرسیم.

می گوید : تنها دارایی ام همین پسر بود عصای دستم بود کمک حالم بود هیچوقت نمی گذاشت دست تنها باشم به مادرش علاقه خاصی داشت و تا می توانست به او محبت می کرد.

پیرزن کنار تنور نان می پخت و گه گاه به عکس پسرش نگاه می کرد و با هر نگاه دریایی از محبت را میشد از نگاهش خواند.

گفتم پدر جان اینجا بدون کمک حال کسی هم هست دستتان را بگیرد و کمک حالتان باشد ؟

- از هیچکس توقعی ندارم خودم از عهده کارها بر می آیم.

گفتم بنیاد شهید چطور ؟

پیرمرد نگاه عمیقی به عکس فرزندش انداخت و گفت:

پسر من برای اسلام رفت برای انقلاب رفت ... من فردای قیامت جوابش را چه بدهم؟ و چگونه در چشمانش نگاه کنم؟

لحظه ای در جایم میخکوب شدم و به فکر فرو رفتم . 

«هفته ای چند بار با خانواده های شهدا مواجه می شویم ؟ ماهی چند بار ؟ سالی چند بار ؟ برایشان چه کردیم؟چقدر خود را در قبال شهدا  و خانواده هایشان مسئول میدانیم؟»

پیرمرد با اینکه تنها پسرش رو از دست داده بود اما همچنان محکم و استوار روی پای خودش ایستاده بود و بدون کوچکترین کمکی از غیر خدا با همسر پیرش زندگی میکرد.

موقع خداحافظی داشتم با خودم فکر میکردم ، اینکه چه چیز جز اعتقادات پیرمرد همچین جوانی رو می تونسته تا قله های انسانیت هدایت کنه که پیرزن نان داغی رو که از تنور درآورده بود به من داد و گفت :« بگیر پسرم نمک گیر نمیشی خدا پشت و پناهت باشه!»

واقعا دیگه نمیدونم باید به چیز میرسیدم که نرسیدم دعای عاقبت بخیری مادر شهید حس عجیبی رو به من منتقل کرد و اون اینکه مسئولیت سنگینی را به دوش میکشیم و خبر نداریم.

یزدانی - هنر مردان خدا