تبیان، دستیار زندگی
جناب نگهبان یکی از اسرا شدید مریض و به قرص مسکن احتیاج دارد. این چوب را برای همین بیرون آورده ایم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسکن درد دینداری، چوب و آئینه !

نماز

بعد از چند ماه از اسارتمان چند نفر از آزادگان که حسابی دلشان برای یک نماز جماعت جانانه تنگ شده بود، دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکرده و یک شب که در حال خواندن نماز مغرب بودم به من اقتدا کردند. قبل از اینکه به رکعت دوم برسم، تعداد دیگری از دوستان به آنان پیوستند و با شروع نماز عشا اکثر بچه ها در صف های نماز جماعت جای گرفتند. روز بعد با توجه به عواقب ناگوار و دهشتناکی که دوستان آزاده را تهدید می کرد ازآنان خواهش کردم نمازشان را فرادا بخوانند ، ولی همه بچه ها اصرار داشتند نمازشان را به جماعت بخوانند. از پافشاری و اصرارشان معلوم بود که فکر همه جا را هم کرده اند و تا آخر می ایستند ; لذا حجت را بر خود تمام شده می دیدم و تصمیم گرفتم که بطور رسمی نماز جماعت را با احتیاط کامل و برنامه ریزی مناسب برگزار کنیم. به این صورت که قبل از نماز جماعت یک نفر از دوستان به عنوان مراقب کنار پنجره می ایستد تا اگر سر و کله نگهبانان پیدا شد، اعلام خطر کند و بچه ها فرصت پیدا کنند تا نمازشان را بصورت فرادا تبدیل کنند آن گاه نماز جماعت را بر پا می کردیم.

از آنجا که آسایشگاه ما در طبقه دوم بود و بر راه پله دید نداشتیم متوجه آمدن نگهبان نمی شدیم احتمال گیر افتادنمان زیاد بود. لذا برای حل این مشکل یک آئینه سر دو دسته تی می بستیم  و مراقب «تی» را از پنجره کنار آسایشگاه به طرف راه پله می برد و راه پله را زیر نظر می گرفت. یک شب که برای خواندن نماز مغرب آماده شدیم. مراقب، یک لحظه از وظیفه خود غافل شد و در همین لحظه نگهبان از پله ها بالا آمده ، آئینه را دید و با زیرکی خود را به پشن پنجره رساند وقتی نگهبان در پشت پنجره قرار گرفت در حالیکه چوب را گرفته بود  فریاد زد: این چیست از پنجره بیرون آورده اید؟

رزمندگان

شکر خدا هنوز نماز جماعت شروع نشده بود. بچه ها توانستند صف ها را در یک لحظه به هم بزنند و به حالت عادی بنشینند، اما مشکل چوب و آئینه همچنان در جای خود باقی مانده بود و باید برای آنها توجیهی پیدا می کردیم . یکی از دوستان که قبل از دیگران راه چاره به ذهنش خطور کرده بود جلو آمد و گفت : جناب نگهبان یکی از اسرا شدید مریض و به قرص مسکن احتیاج دارد. این چوب را برای همین بیرون آورده ایم که بتوانیم شما رو زودتر ببینیم و خبرتان کنیم.

دوست دیگری که به فراست متوجه شده بود نمایش تمام نشده  نقش مریض را بر عهده گرفت و آه و ناله اش را بلند کرد. در قسمت سوم نمایش دو نفر از بچه ها زیر کتف هایش را گرفتند و او را جلوی پنجره ای که نگهبان ها ایستاده بود بردند تا سرباز با چشمان خودش مریض پریشان حال راببیند. به یاری خدا ، این نمایش همان گونه که انتظار می رفت نگهبان را قانع نمود و برای آوردن قرص مسکن به بهداری رفت و داستان آئینه را فراموش کرد.

برگرفته از : شکوفه های صبر