تبیان، دستیار زندگی
از آنجا که به تعبیر سعدی «خور و خواب و خشم و شهوت و آز» انسانها را از مسیر حقیقت و شناخت آن دور می گرداند رستم بی توجه به مهرورزی های اهل سمنگان- گر چه به ظاهر – با خشم و غرور همیشگی خود پاسخ آنان را داد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اولین چرت غفلت آلود

قسمت اول(تاوان عمل)

قسمت دوم:

تصویر

در ابتدای داستان می خوانیم که:

غمی بُد دلش ساز نخجیر کـرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی

چـو شیر دُژاگاهِ نخجیـــر جوی

بر این اساس، رستم به عزم شکار، راهیِ مرز توران که از قلمرو افراسیاب دشمن دیرینه ایران زمین بوده می شود و به تعبیر فردوسی چون شیر «دژآگاه» در پی شکار می رود، شیر دژآگاه یعنی «شیر گرسنه و سهمگین در پی شکار». و پس از آن به شکارگاه گوران روی می نهد و بی محابا و بی آداب و ترتیب شکار می کند و چندین شکار پیاپی روی هم می افکند:

به تیر و کمان و گرز و کمند

 بیفگند بر دشت نخجیر چند

در رسوم پهلوانی اینگونه شکار کردن دور از آئین جوانمردی است زیرا به حسب معمول، شکار به اندازه نیاز پسندیده تر بوده است. و از این پس تصویری که فردوسی از کباب کردن و غذا خوردن رستم ارائه می کند دیدنی است:

ز خاشاک و از خار و شاخ درخت

یکــی آتشی بر فـروزید سخت

چو آتش پراکنده شد پیـــل تن

درختـی بجســت از درِ بابــزن

یکـــی نرّه گوری بـزد بر درخت

که در چنگ او پرّ مرغی نَسَخت

چو بریان شد از هم بکند و بخَورد

ز مغـــز استخوانش برآورد گرد

و پس از این شکار کردن و خوردن بی محاباست که رستم پهلوان که همواره مرزدار و مرزبان و نگهبان ایران زمین از حملات دشمنان ایران بوده به خوابی عمیق فرو می رود. خوابی چون انسانهای عادی و خفته از بسیاری طعام و شراب و بی دغدغه روزگار.

بخفت و بـرآسود از روزگــار

چمان و چران رخش در مرغزار

چون شیر «دژآگاه» در پی شکار می رود، شیر دژآگاه یعنی «شیر گرسنه و سهمگین در پی شکار». و پس از آن به شکارگاه گوران روی می نهد ...

اولین نتیجه و ثمره خوردن غیر عادی و به دنبال آن خواب عمیق رستم در سرزمین دشمن دیرینه ایران زمین فرار مرکب افسانه ای رستم از بر اوست. رخش که بارها و بارها چون همراهی مهربان و عاقل رستم را از خطر نجات بخشیده بود اینک با اولین چرت غفلت آلود رستم، چمان و چران از بر او دور می شود تا به دستان سوارانی از سرزمین ترکان گرفتار آید:

سواران ترکان تنی هفت و هشت

بر آن دشت نخجیـر گه بر گذشت

پی رخش دیــدند در مــرغــزار

بگشتنــد گــرد لب جــــویبـــار

چــو بر دشت مر رخش را یافتند

سوی بنـــد کـــردنش بشتافتنـــد

گرفتند و بـــردند پویان به شهـر

همـی هر یک از رخش جستند بهـر

رستم چون از خواب سنگین نیمروزی به خود آمد، اولین خبطی که متوجه آن شد فقدان رخش بود و از این بابت بسیار خود را سرزنش کرد. در این موضع است که فردوسی گم شدن رخش را به درد و رنج و مصیبت عظیمی برای رستم ماننده کرده است:

همی گفت که اکنـــون پیاده روان

کجا پویـم از ننگ تیـــره روان؟

چه گویند گردان که اسپش که بود؟

تهمتن بــدین سان بخفت و بمرد

کنـــون رفت بایــد به بیچـــارگی

سپردن به غم دل به یکبـــارگی

کنون بست بایــد سلیــح و کمـــر

به جایـــی نشانش بیابـم مگـــر

همی رفت زین سان پر اندوه و رنج

تن اندر عنا و دل انـــدر شکنج

تصویر

چون رستم به شهر سمنگان رسید با بدرقه گرم و ترس آلود سمنگانیان روبرو شد. از شاه تا لشکری به استقبال او آمدند و پوزش خواهان گفتند:

بدین شهر ما نیک خواه توایم

 ستوده به فرمان و راه توئیم

از آنجا که به تعبیر سعدی «خور و خواب و خشم و شهوت و آز» انسانها را از مسیر حقیقت و شناخت آن دور می گرداند رستم بی توجه به مهرورزی های اهل سمنگان- گر چه به ظاهر – با خشم و غرور همیشگی خود پاسخ آنان را داد:

بدو گفت رخشم بدین مـرغزار

ز من دور شد بی لگام و فسار

گــرایدونکه ماند ز من ناپدید

سران را بسی سـر بباید برید

از این پس رستم با سخنان دلگرم کننده شاه سمنگان آرام می گیرد و به مهمانی او قدم می گذارد و شبی را با شادی و شادمانی تمام سپری می کند. ماجرای ازدواج نهانی رستم با تهمینه دختر شاه سمنگان هم در این شب اتفاق می افتد و ماجرای سپردن نشان خود به تهمینه که با فرزند او، دختر یا پسر، همان کند که سفارش کرده است و الخ...

ادامه دارد...


محمدجعفر محمدزاده

تنظیم : بخش ادبیات تبیان