مرگ مهم است،مگرنه؟
قسمت دوم
میبینید؟ آنها از کنار زن شوهر مرده که میرود با دخترش جنازهی عزیزشان را به خاک بسپارند، میگذرند. همانطور جوک میگویند و با صدای بلند میخندند. اما بعد خواه ناخواه، ساکت میشوند.
هالهای از سکوت، دور زن سیاهپوش، دور دخترش و برادر هیکل گنده را فراگرفته است. هالهی سکوت، همانوقت که آنها در خانهشان بودند، دورشان چنبره زد و با آنها به خیابان و از خیابان به ایستگاه راهآهن و به شهری که میروند، فراگیر شده است. آنها آدمهایی معمولیاند، نه از آنها که به چشم بیایند. ناگهان مهم شدهاند. آنها یادآور مرگاند. مرگ مهم است مگرنه؟ عظمت دارد.
درشهری غریب، در میان مردمی غریبه. چه آسان میشود همهی زندگی را درک کرد.
همه چیز درست مثل همان است که در شهرهای دیگر بودهای و دیدهای. سرتا سر زندگی، از تسلسل مجموعهی پیشآمدها و رویدادها، رقم خورده است. و این تسلسل دوار به تکرار میچرخد و میچرخد. البته، گوناگونی رویدادها بیکران است. سال گذشته که پاریس بودم رفتم موزهی لوور. نقاشهایی را دیدم که با جدیت وسخت کوشی از روی شاهکارهای قدیمی، کپی میکردند. آن ها کپیکارهای حرفهای بودند. اما هنوز که هنوز است، هیچ احدی نتوانسته کپی را درست از کار درآورد. عینا- همان، اصلا وجود ندارد. حتی کوچکترین رویداد دو زندگی، مثل هم نیست.
چنانچه میبینید آمدهام اینجا، یکی از مسافرخانههای خارج از شهر، در جایی غریب. مگس وول میزند. یک مگس صاف فرود آمد روی همین کاغذی که دارم افکارم را مینویسم. از نوشتن دست میکشم، به مگسه نگاه میکنم. میلیون ها مگس تو دنیا هست اما مگر میتوان گفت دو تا مگس عین هماند؟ چگونگی رویدادهای زندگیشان مثل هم نبوده است.
فکر میکنم باید به دلیل خاصی باشد که مکرر از شهر و محلهی خودم میزنم بیرون. در شهرخودم، در خانهای مشخص و همیشگی، زندگی کردهام. با اعضای خانوادهی خودم، همان خدمتکار، همان آشناها. من استاد فلسفهام. در دانشگاه همان شهر، همان شغل همیشگی، همان زندگی ...
شبها اغلب مردم میآیند خانهی ما، گفتگو درمیگیرد، کمی هم موسیقی گوش میکنند و بعد میروند. روزها میروم دانشگاه، بعد میروم اتاق کارم، بعد میروم سرکلاس درس میدهم. به دانشجوها بربر نگاه میکنم. یک چیزهایی در بارهشان میدانم، ذهن و افکارم متاثرمیشود از آنها، بعد دلم میگیرد. من خیلی چیزها در بارهی آدمها میدانم، البته نه به قدر کفایت. مشکل اساسی همین جاست.
در همسایگی ما خانهای است که همیشه کنجکاوی مرا برمیانگیخت. آدمهایی که در آن خانه زندگی میکنند، کاملا منزوی هستند. حتی به ندرت در حیاط خانهشان دیده میشوند. خب که چی؟ هیچی. فقط کنجاوی من هی بالا میگرفت.
هنگام قدم زدن، وقتی از در خانهشان رد میشدم چیزی غریب در دلم میجوشید. همین قدر توانستم دربارهشان بدانم که درآن خانه، پیرمردی با ریش بلند و یک زن صورت مهتابی، زندگی میکنند. یک روز از میان پرچین حیاط نگاه می کردم، پیرمرد با عصبانیت زیردرخت بالا و پایین میرفت، دستهایش را به هم چنگ و واچنگ میکرد و با خود غرولند میکرد. در و پنجرهها همیشه بسته و پردهها کیپ بود. زن صورت مهتابی، لای در را کمی باز کرد و به پیرمرد نگاه کرد بعد در را بست. هیچی هم نگفت. آیا ترس تو نگاهش بود یا عشق؟ از کجا میشود دانست.
یک بار از همان خانه، صدای زن جوانی را شنیدم، گرچه زن جوان در حول وحوش آن خانه ندیده بودم. زن داشت میخواند. شب بود. طنین صدا، شب را میشکافت. شیرین و دلکش.
بفرمایید، همهاش همیناست: این، همهی آن چیزی است که قرار است در زندگی نصیب ما شود. پراکنده، تکه تکه این جا- آن جا با هم تلاقی می کنند، در هم میروند، یکی میشوند. حجم زندگی، بیش از آن است که مردم خیال میکنند.
در حول وحوش آن خانه که هوشیار و کنجکاو قدم میزدم، چیزی غریب در درونم میجوشید. قلبم با شعف میلرزید. من طنین صدا را میشناسم. آنقدر کنجکاو بودم که دربارهشان از این و آن بپرسم. مردم میگفتند «آنها آدمهایی عجیب و غریباند» خب باشد کی عجیب و غریب نیست؟
ادامه دارد...
شروود آندرسن/ مرضیه ستوده
تنظیم : بخش ادبیات تبیان