تبیان، دستیار زندگی
سوم پیراهن صبر پوشیده‌ام كه محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نكنم، باری سودا و ناشكیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آن كه اندیشم كه مخلوقی را چون من، كار بتر از این است شكر كنم. ششم آن كه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم كه ساعت تا ساعت ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حكایت بوزرجمهر و انوشیروان

حکمت

چنان خواندم كه چون بوزرجمهر حكیم از دین گبركان دست بداشت ـ كه دین با خلل بوده است ـ و دین عیسای پیغمبر صلوات الله علیه گرفت، برادران را وصیت كرد كه «در كتب خواندم كه آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم، اگر روزگار یابم نخست كسی من باشم كه بدو گروم، و اگر نیابم امیدوارم كه حشر ما را با امت او كنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیت كنید تا بهشت یابید.» این خبر به كسری نوشیروان بردند. كسری به عامل خود نامه نبشت كه در ساعت، چون این نامه بخوانی بوزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست. عامل به فرمان، او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد كه بازداشته را فردا بخواهند برد. حكماء و علماء نزدیك وی می‌آمدند و می‌گفتند كه ما را از غم خویش بهره‌ دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم؛ ستاره روشن ما بودی كه ما را راه راست نمودی؛ و آب خوش ما بودی كه سیراب از تو شدیم؛ و مرغزار پر میوه ما بودی كه گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و تو را می‌برند و تو نیز از آن حكیمان نیستی كه از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.

گفت وصیت كنم شما را كه خدای را عزوجل به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید كه كردار زشت و نیكوی شما می‌بیند و آن چه در دل دارید می‌داند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون كرانه شوید، بازگشت شما به دوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب. و نیكویی گویید و نیكوكاری كنید كه خدای عزوجل كه شما را آفرید برای نیكی آفرید و زینهار تا بدی نكنید و از بدان دور باشید كه بدكننده را زندگی كوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید كه مرگ خانه زندگانی است، اگر چه بسیار زیید آنجا می‌باید رفت. و لباس شرم می‌پوشید كه لباس احرام است. و راست گفتن پیشه گیرید كه روی را روشن دارد و مردمان، راستگویان را دوست دارند و راستگوی هلاك نشود. و از دروغ گفتن دور باشید كه دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. و حسد كاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد كه با تقدیر عَزاسْمُه دائم به جنگ باشد، و اجل ناآمده، مردم را حسد بكشد. و حریص را راحت نیست زیرا كه او چیزی می‌طلبد كه شاید وی را ننهاده‌اند... هر كه خواهد كه زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد، و مردمان را عیب مكنید، كه هیچ كس بی‌عیب نیست؛ هر كه از عیب خود نابینا باشد نادان‌تر مردمان باشد. و خوی نیك، بزرگتر عطاهای خدای است عزوجل، و از خوی بد دور باشید كه آن بند گران است بر دل و بر پای. همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیكو خوی را، هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است، و هر كه از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مكشید. و همه بر امید اعتماد مكنید، چنان كه دست از كار كردن بكشید، و كسانی كه شهرها و دیه‌ها و بناها و كاریزها ساختند و غم این جهان بخورند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد. این كه گفتم بسنده باشد و چنین دانم كه دیدار ما به قیامت افتاد.

چون بوزرجمهر را به میدان كسری رسانیدند، فرمود كه همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، كسری گفت: «ای بوزرجمهر! چه ماند از كرامات و مراتب كه آن را نه از حسن رأی ما بیافتی و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملك ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بداشتی؟ و حكیم روزگاری؛ به مردمان چرا نمودی كه پادشاه و لشكر و رعیت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملك بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری؛ تو را به كشتنی كشم كه هیچ گناهكار را نكشته‌اند كه تو را گناهی است بزرگ، الا توبه كنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفو یابی؛ كه دریغ باشد چون تو حكیمی كشتن، و دیگری چون تو نیست.»گفت: «زندگانی ملك دراز باد. مرا مردمان، حكیم و دانا و خردمند روزگار می‌گویند؛ پس چون من از تاریكی به روشنایی آمدم، به تاریكی باز نروم كه نادان بی‌خرد باشم!» كسری گفت: «بفرمایم تا گردنت بزنند.» بوزرجمهر گفت:‌ «داوری كه پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مكافات كند و رحمت خویش از تو دور كند.»‌ كسری چنان در خشم شد كه به هیچ وقت نشده بود. گفت او را باز دارید تا بفرماییم كه چه باید كرد. او را بازداشتند. و چون خشم كسری بنشست، گفت دریغ باشد تباه كردن این. فرمود تا وی را در خانه‌ای كردند سخت تاریك، چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یك كفه نمك و سبویی آب، او را وظیفه كردند و مشرفان گماشت كه انفاس وی می‌شمردند و بدو می‌رساندند.

نور

دو سال بر این جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش كسری بگفتند. كسری تنگدل شد و بفرمود زندان بوزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیك وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند؛ یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند ای حكیم! تو را پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریك می‌بینیم، چگونه است كه گونه بر جای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بوزرجمهر گفت كه برای خود گوارشی ساخته‌ام از شش چیز: هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده‌ام. گفتند ای حكیم اگر بینی، آن معجون، ما را بیاموز تا اگر كسی از ما را و یاران ما كاری افتد و چنین حال پیش آید آن را پیش داشته آید. گفت نخست ثقه درست كردم كه هر چه ایزد عزذكره تقدیر كرده است باشد. دیگر به قضا او رضا دادم، سوم پیراهن صبر پوشیده‌ام كه محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نكنم، باری سودا و ناشكیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آن كه اندیشم كه مخلوقی را چون من، كار بتر از این است شكر كنم. ششم آن كه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم كه ساعت تا ساعت فرج دهد. آن چه رفت و گفت با كسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حكیمی را چون توان كشت؟ آخر بفرمود تا او را كشتند و مثله كردند! و وی به بهشت رفت و كسری به دوزخ…


ابوالفضل بیهقی

 تنظیم : بخش ادبیات تبیان