تبیان، دستیار زندگی
رضا مهلت نمی داد من حتی حرف بزنم، بدو بدو رفت 2 تا کمپوت آورد و برام باز کرد و توی همون سنگر نشستیم و رضا 2زانو جلوم نشست و کمپوت ها رو جلوم گذاشت و انگار که صد ساله من رو ندیده باشه با یه لبخند نمکی شروع کردمن رو نگاه کردن، اونقدر خوشحال بود که تا به حال
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در مقابل دلیل هاش لال شدم (2)

اعزام به جبهه
تو که تا اینجا اومدی، فقط صبر کن عملیات بشه، اصلاً غصه نخور، جواب همه ی سؤالات و بهانه هات داده می شه، من می گم اینجا فرشته ها رفت و آمد دارن و تو مسخره می کنی، باشه مسخره کن ولی حداقل تا عملیات صبر کن.

رضا مهلت نمی داد من حتی حرف بزنم، بدو بدو رفت 2 تا کمپوت آورد و برام باز کرد و توی همون سنگر نشستیم و رضا 2زانو جلوم نشست و کمپوت ها رو جلوم گذاشت و انگار که صد ساله من رو ندیده باشه با یه لبخند نمکی شروع کرد من رو نگاه کردن، اونقدر خوشحال بود که تا به حال توی سالها دوستیمون اینطوری ندیده بودمش. از کمپوت ها کمی خوردم و بقیه را جلوی رضا گذاشتم. خودمو کمی جمع و جور کردم و گفتم :

رضا جون، داداش، زیاد جوگیر نشو، اومدم ببینم فقط چه خبره و چه کار می کنن اینهایی که می آن اینجا، اومدم ببینم به قول تو برام ثابت می شه که جبهه ی تو همون عشقی است که می گفتی؟ یا نه همش جوگیربازی... .

رضا لبخندی زد و نگاهی به من کرد و با اطمینان خاصی گفت: داداش برای همیشه مهمون شدی رفت پی کارش، همچنین به قول خودت جو بگیرد که به زور بیام بِبَرمت محل، پدر و مادر تو ببینی ، گفتم: باشه، حتما، طلبت... .

رضا با شوخی گفت: با اومدنت جدی فکر کنم من باید از اینجا برم، اینجا یا جای منه یا جای تو، همین دیشب بود که سر نماز دعا می کردم و می گفتم که خدا تو رو بکشونه اینجا، به خدا می گفتم: خداجون ولی بالا غیرتاً اگه این پسره رو آوردی ما رو بردار ببر که اصلاً حوصلشو ندارم، که جون تو فکر کنم دعام درگیر شده.

نیم ساعتی صحبت کردیم و بعدش رفتیم سنگر استراحت.

چند وقتی گذشت من و رضا هر روز با هم بودیم و با فرماندهمون هم صحبت کردیم که من و رضا رو یه جا قرار بده اون هم قبول کرد و ما رو به همراه یه مرد مسن به اسم حاج عباس، گذاشته بود مسئول حمل و نقل مهمات برای خط.

وقتی من اومده بودم جبهه، خط آروم بود و نیروها آماده می شدند برای عملیات که کسی از جزئیاتش خبر نداشت ولی زمانش نزدیک بود. من دوباره شروع کردم به رضا گیر دادن و همه چیزی رو که می دیدم و به فراقم خوش نبود و با عقلم جور نمی شد چماق می کردم و می زدم تو سرش.

لحظه دیدار

اون اواخر روز نبود که جر و بحث نکنیم، عین بچه ها شده بودم نمی دونم چرا لجبازی وجودم رو گرفته بود و مداوم بهونه و ایراد ورد زبونم بود. رضا هم هیچی نمی گفت تا اینکه آخرین بار (قبل از عملیات) که بحث کردیم رضا بدجوری دهنم رو بست و تنها بهم گفت:

تو که این همه صبر کرد این 2 ، 3 روز هم روش، اگه جواب سؤالات و نگرفتی برگرد محل و دیگه هم پشت سر تو نگاه نکن.  تو که تا اینجا اومدی، فقط صبر کن عملیات بشه، اصلاً غصه نخور، جواب همه ی سؤالات و بهانه هات داده می شه، من می گم اینجا فرشته ها رفت و آمد دارن و تو مسخره می کنی، باشه مسخره کن ولی حداقل تا عملیات صبر کن. من می گم اینجا خدا لحظه لحظه مخصوص داره ما رو نگاه می کنه نمی ذاره ما آسیب ببینیم، تو می گی اینها همش مسخره بازی، باشه تو راست می گی، ولی فقط صبر کن، 2،3 روز هیچ کس رو نکشته، من می گم اینجا هر کس تا نخواهد شهید نمی شه، تو هی بگو اینها چرته، آره اینها چرته ولی تو رو به رفاقتمون قسم این چند روز هم رو صبر کن، مطمئن باش هیچی نمی شه، بعد از اون برو هر جایی که می خوای.

رضا این حرف ها رو با حرارت عجیبی گفت و رفت، از اون لحظه به بعد جز سلام با هم صحبت نمی کردیم، یه جورهایی قهر کرده بودیم، هر روز بحث عملیات داغ تر می شد تا بالاخره اعلام کردند که قرار شب عملیات کنیم. دم غروب که اذان رو دادند بچه ها نماز را خواندند و لباس ها و اسلحه ها رو آماده کردند برای عملیات. من و رضا و حاج عباس هم مأموریت داشتیم وقتی درگیری آغاز شد، برای 3 گروه از بچه ها که یک کیلومتر جلوتر بودند و قرار بود به موازات عملیات، دشمن رو زیر آتش خمپاره بگیرند، مهمات ببریم، توی ماشین 3 نفری نشسته بودیم و مهمات رو هم بار زده بودیم، ساکت بودیم تا رضا سکوت رو شکست و رو به من کرد و اولش با قیافه ای اخمو نگاهم کرد و من هم نگاهش کردم ولی بعد از چند لحظه نتونسیتم اخم هامون رو نگه داریم و زدیم زیر خنده.

رضا گفت: امشب راحت می شی ها، فردا صبح خورشید بیاد بالا نفس راحت کشیدی. گفتم: منظورت چیه؟ گفت: منظورم اینه که راحت می شی دیگه، همون قصه ها چی بود می گفتی من دنبال اثباتم و تا اثبات نشه برام موندگار نیستم و... سپیده که بزنه همه چیز اثبات می شه، یا موندی یا رفتی.

حاجی داشت داد می زد که از ماشین بزنید بیرون که صدای سوت یه خمپاره اومد و به موازات اون صدای رضا رو شنیدم که با صدای مظلومانه اش بلند گفت: یا مادر، یا فاطمه الزهرا…

در همین صحبت ها بودیم که عملیات آغاز شد یا زهرا... یا حسین....

* حاج عباس پاشو تا آخر روی گاز گذاشته بود و سمت نقاط تعیین شده می رفت. سری دوم بود که مهمات می بردیم.

8 ، 9 ساعتی از عملیات گذشته بود کم کم سپیده صبح داشت نمایان می شد و استتار شب از بین می رفت. به گروه اول که رسیدیم سریع مهمات رو پایین گذاشتیم و به سراغ گروه دوم و سوم رفتیم. عملیات داشت با موفقیت انجام می شد و به پایان می رسید تقریباً به اهداف تعیین شده بچه ها دست پیدا کرده بودند. وقتی از محل گروه سوم داشتیم برمی گشتیم بدجوری خسته بودیم،خواب چشم هامون رو گرفته بود، خورشید هم طلوع کرده بود و منطقه روشن شده بود. رضا به من زد و با یه حالت عجیبی گفت:

نخوابی ها الان ها دیگه وقتشه،بهم گفتن  همین ساعت هاست، نخواب.

گفتم: رضا خل شدی کی بهت گفته چی بهت گفتن وقت گیر آوردی تو این مهلکه باز، داشتم این ها رو می گفتم که از بخت بد عراقی ها گرای ما رو گرفتدن، خمپاره بود که دور و اطرافمون می خورد زمین، داد می زدم حاج عباس این ور حاج عباس بپا، گاز بده و...

ولی رضا آروم بود فقط گفت: نترس هیچی نمی شه، حاج عباس فقط راهتو برو، با شما کاری ندارن، با شما کاری ندارن…

من که از حرف های رضا داشتم شاخ در می آوردم ولی وقت فکر کردن به اونها رو نداشتم فقط یه نگاه سریع توی تکون های شدید ماشین بهش انداختم، مثل ابر بهار غرق در اشک بود و انگار که داشت ذکر می گفت، شدت حمله های عراقی ها چند برابر شده بود، چپ و راست می زدند، داد زدم، حاج عباس گاز بده الان تیکه تیکه مون می کنند… هنوز حرفم تمام نشده بود که حاج عباس محکم زد روی ترمز و ماشن خاموش شد گفتم: حاجی داری چی کار می کنی الان ما رو می زننند چرا ایستادی؟ حاج عباس گفتم: من نایستادم، ماشین خود به خود خاموش شد و ایستاد. حاجی داشت داد می زد که از ماشین بزنید بیرون که صدای سوت یه خمپاره اومد و به موازات اون صدای رضا رو شنیدم که با صدای مظلومانه اش بلند گفت: یا مادر، یا فاطمه الزهرا… خمپاره درست خورد جلوی ماشین و همه جا رو دود و خاک برداشت، بعد از اون شلیک هم عراقی ها به گمان اینکه ما رو زدند دیگه شلیک نکردند. خاک ها که خوابید حاج عباس گفت سالمید؟

مجروحیت یک نوجوان

من گفت: آره آره من چیزیم نشده گفتم: رضا، رضا تو چی ولی صدایی نیومد برگشتم سمت رضا و نگاهش کردم، رضا غرق در خون شده بود، انگار که تمام ترکش ها یه جا به رضا خورده بود سینه و گلوش پر از زخم و ترکش شده بود. گریه امانم رو بریده بود و فقط داد می زدم. رضا، رضاجان…

رضا دیگه جونی نداشت، فقط آروم زیر لب چیزهایی رو می گفت. گوش رو دم دهنش بردم

- یا زهرا، یا زهرا، مادرجان قبول کن، تمام هستی ام همین بود…

بادست به روی سرم می زدم و گریه می کردم،

- رضا، رضاجون، منتظر چی بودی، منتظر کی بودی، چی بهت گفته بودند، کی گفته بود، رضا رضا رضا توی لحظه آخر چشم ها شو به سمت من کرد، 2 و 3 ثاینه نگاهم کرد و چشم ها شو بست و یه قطره اشک از گوشه ی چشم هاش جاری شد و تمام.

رضا رفت، رضا شهید شد، از اون لحظه به بعد از خودم بدم می اومد، رضا به من همه چیز رو اثبات کرد. رضا با شهادتش، من رو خرد کرد و دوباره ساخت. لحظه لحظه از زندگیم رو از یاد رضا پر کرده ام. رضا واقعیت رو برای من با خونش، با خون سرخش اثبات کرد.

(هر گونه برداشت بدون ذکر نام نویسنده و منبع ممنوع است)

میلاد حیدری

              هنر مردان خدا