تبیان، دستیار زندگی
بمباران شیمیایی شهر کردنشین حلبچه از سوی هواپیمایی عراقی، یکی از حوادث حزن‌انگیز جنگ ایران و عراق بود. طبق آمار رسمی، در این اقدام، بیش از پنج‌هزار غیرنظامی بی‌گناه که بخش عمده آنها زنان و کودکان بودند، به شهادت رسیدند. سند زیر خاطرات یکی از رزمندگان قرار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فاجعه بمباران شیمیایی حلبچه

بمباران شیمیایی حلبچه

از زبان یکی از رزمندگان حاضر در صحنه

بمباران شیمیایی شهر کردنشین حلبچه از سوی هواپیمایی عراقی، یکی از حوادث حزن‌انگیز جنگ ایران و عراق بود. طبق آمار رسمی، در این اقدام، بیش از پنج‌هزار غیرنظامی بی‌گناه که بخش عمده آنها زنان و کودکان بودند، به شهادت رسیدند. سند زیر خاطرات یکی از رزمندگان قرارگاه قدس است که خود شاهد واقعه بوده است و برای آشنایی خوانندگان محترم با ابعاد فاجعه بار این اقدام جنایتکارانه ارتش عراق درج می‌شود.

یکبار دیگر از جاده شنی و باریکی که به حلبچه می‌رسد، به شهر وارد می‌شوم و با عجله خود را به محله‌ای که ساعتی پیش بمباران شده است، می‌رسانم. در آغاز که شهر تصرف شده بود، وضع عادی بود، مردم با شور و شوق به پیشواز رزمندگان اسلام می‌آمدند و به ما کمک می‌کردند تا سربازان عراقی را که در خانه‌هایشان پنهان شده بودند، به اسارت بگیریم و احتمال آنکه وضع بدین صورت در آید، کم بود. گزارش‌های فراریان به فرماندهان رده بالای عراقی و اطلاع صدام از نحوه برخورد امت مسلمان حلبچه باعث شد تا وحشیانه‌ترین اعمال غیرانسانی علیه مردمی بی‌دفاع انجام شود. نخست، بمباران با راکت‌های جنگی و سپس به صورت شیمیایی و... بود. حالا به میان عده زیادی از زنان و کودکان رسیده‌ام. شاید از میان هر ده نفر یک مرد یا پیرمرد دیده می‌شود که آن هم نمی‌داند چه کار کند. در اداره محله، چند شهید را مشاهده می‌کنم و از ترس شیمیایی شدن به سرعت خود را به مردم می‌رسانم. آنها با دیدن من به طرفم می‌آیند. عده آنها به صد نفر می‌رسد و نمی‌توانم همه آنها را با خود ببرم، تصمیم می‌گیرم حدود بیست نفر از زنان و بچه‌هایی را که شیمیایی شده‌اند، سوار کنم. آنها خود را پشت وانتی که دو برابر ظرفیت خود را تحمل کرده است، جای می‌دهند.

به سرعت حرکت می‌کنم تا بیش از این در منطقه آلوده نمانیم وضعیت بسیار نامناسب است. از میان دود، آتش و گرد وغباری که از خانه‌ها به آسمان می‌رود، عبور می‌کنم.  در این هنگام، یکبار دیگر، قسمتی از شهر بمباران می‌شود. مسیر خود را تغییر می‌دهم و از راهی که با آن آشنایی ندارم، بالاخره، به جاده شنی قبلی می‌رسم. از آینه، چهره‌های وحشت‌زده و گریان زنانی را که نمی‌دانند شوهرانشان در کدام سوی شهر در دام بمباران افتاده‌اند و دختر بچه‌های معصومی که مرا به یاد بچه‌هایی که در شهر‌های خودمان بمباران شده‌اند، می‌اندازد در عقب وانت می‌بینم. در این هنگام، مجددا شهر بمباران می‌شود. با ندیدن هیچ‌گونه  انفجاری متوجه می‌شوم که بمباران شیمیایی است؛ نبابراین، به سرعت خود را از صحنه دور می‌کنم. در چهره رزمندگانی که در گوشه و کنار مشغول نجات مردم‌اند، هیچ ترسی دیده نمی‌شود. انسان خجالت می‌کشد در مقابل این مردم بی‌پناه، ماسک بزند. سه نفری که کنار من نشسته‌اند، گریه می‌کنند و چشمان آنها دیگر جایی را نمی‌بیند. از میان دست‌اندازها به سرعت می‌گذرم. حرکت ماشین، زن‌ها و بچه‌ها را اذیت می‌کند، به کنار رود کوچکی که از کنار شهر می‌گذرد، می‌رسم. عده‌ای از مردم صورت‌های خود را با آب می‌شویند تا آسیب کمتری ببینند، به سرعت از آنجا می‌گذرم. با فاصله گرفتن از شهر، اطلاع ما از اوضاع داخلی آن کمتر می‌شود. هر بار که از آینه به مسافران نگاه می‌کنم، به شدت ناراحت می‌شوم. آنها قربانیان ظلم و ستم جرثومه‌های فساد و شیطان‌های کثیف این دوره از تاریخ‌اند. احساس می‌کنم با آنها خیلی مأنوسم. به‌صورت ورم کرده دختر بچه‌هایی که کنارم کز کرده‌‌اند، نگاه می‌کنم. بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شود. در نخستین سربالایی، اتومبیل از حرکت باز می‌ایستد، چند بار، پایم را روی پدال گاز فشار می‌دهم، اتومبیل آرام آرام حرکت می‌کند و مجددا از حرکت باز می‌ایستد. به چهره مسافران نگران خیره می‌شوم و دوباره تلاش می‌کنم، هر بار با شنیدن صدای انفجار دیگری ترسمان بیشتر می‌شود. زیر لب دعا می‌کنم. بیشتر برای همراهانم نگرانم، دلم می‌خواهد آنها را به اولین محل امن برسانم و برگردم و بعد تا حد امکان دیگران را نجات دهم.

در آغاز که شهر تصرف شده بود، وضع عادی بود. مردم با شور و شوق به پیشواز رزمندگان اسلام می آمدند و به ما کمک می کردند تا  سربازان عراقی را که در خانه هایشان پنهان شده بودند، به اسارت بگیریم.
بمباران شیمیایی حلبچه

صدای آشنایی را می‌شنوم، خوب گوش می‌دهم، دلم یکباره می‌لرزد، قلبم از جا کنده می‌شود، صدا از جانب آنهاست، پشت اتومبیل را نگاه می‌کنم، درست دیده‌ام، شعار لااله الاالله سر داده‌اند، زنان در حال تحمل بزرگ‌تر رنج روحی با جسمی شیمیایی شده و چشمانی که دیگر توان دیدن این طبیعت زیبا را ندارند، لااله الاالله می‌گویند، با آنها همراه می‌شوم، بغض گلویم را فرو می‌خورم، شعب ابوطالب، خواهران شهیدمان در 17 شهریور و شهادت‌های مظلومانه در خیابان‌های مکه در نظرم تداعی می‌شود، احساس می‌کنم خواب می‌بینم، اما نه درست دیده‌ام.

با شنیدن شعار زیبا و دلنشین آنها، به کوششم می‌افزایم. اتومبیل دوباره حرکت می‌کند، «لااله الاالله»، فریاد آنها بوی خون، بوی کربلا می‌دهد، می‌خواهم فریاد بزنم، دلم می‌خواهد به قله بالامبو بروم و فریاد بزنم و به مردم بگویم که این مردم چه حماسه‌ای آفریدند، احساس می‌کنم که ظرفیت دیدن این همه عظمت و زیبایی و خروش روح‌های بزرگ را ندارم، خودم را کنترل می‌کنم، اما بعد، بغض گلویم می‌ترکد و زیر لب با آنها هم صدا می‌شوم. این افکار مانند برق از ذهنم می‌گذرد که مرزها بسته است، اینها هنوز امام ما را ندیده‌اند، ما که ساعتی بیشتر نیست به آنها رسیده‌ایم، پس چرا شعار آنها با ما مشترک است، حجاب آنها را با مردم آشنای شهر خودمان مقایسه می‌کنم، مثل این که خود آنها هستند، با مشت‌های گره کرده، شعار سر می‌دهند، پس این‌همه مصیبت در کجای وجود اینها جای گرفته است. احساس کوچکی می‌کنم! من همیشه در میان شهرهای جنگ زده ایران نسبت به بستان حساس بوده‌‌ام و یاد مظلومیت اسیران ما که به شهادتشان انجامید، رنجم می‌دهد. اکنون، احساس می‌کنم که حلبچه نیز آنجاست، مردم مشترکی دارد، روح مشترک و شعار مشترک، آیا کسی هست بداند که چه می‌گذرد؟

بمباران شیمیایی حلبچه
زنان در حال تحمل بزرگنرین رنج روحی با جسمی شیمیایی شده و چشمانی که دیگر توان دیدن این طبیعت زیبا را نداشتند، لا اله الا الله می گفتند.

به دامنه ارتفاع بلند بالامبو که مشرف به حلبچه، است می‌رسم و میهمانان جمهوری اسلامی را کنار بچه‌های اورژانس پیاده می‌کنم. در حالی که دلم را جا گذاشته‌ام، به سرعت باز می‌گردم، این بار مسیر را بهتر بلدم. از کنار ساختمان بزرگی که عکس صدام روی دیوار آن به چشم می‌خورد، می‌گذرم، مردی بر سر زنان مرا به کمک می‌طلبد، منطقه کاملاً آرام است. برای کمک به او تردید می‌کنم، بالاخره تصمیم می‌گیرم، به محل قبلی که مردم بیشتری در آن جمع شده‌اند، بروم. به سرعت، از میان آهن‌های خم شده ساختمان‌ها می‌گذرم. در بازار اصلی شهر هیچ نظمی دیده نمی‌شود. موج انفجار راکت‌های جنگی هواپیماهای بعثی، درب‌های پلیتی مغازه‌ها را میان خیابان ریخته است. سعی می‌کنم طوری عبور کنم که ماشین پنچر نشود. به آخر شهر می‌‌رسم و به سرعت به محله‌ای وارد می‌شوم که مردم در آن جمع‌اند، ماشین را در یک سه راهی نگه می‌دارم و پایین می‌آیم، غم‌انگیزترین صحنه‌های طول عمرم را می‌بینم. اکنون، هیچ‌کس زنده نیست. همه شهید شده‌‌اند، در کنار آنها می‌رسم و خم می‌شوم و به چهره معصوم کودکان شیرخوار نگاه می‌کنم، رزمنده‌ای شیشه شیری را از روی زمین برمی‌دارد و در کنار کودک شهید قرار می‌دهد، راست می‌ایستم و تا انتهای کوچه را می‌نگرم. یکباره از زبانم جاری می‌شود؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است». خدای من همه شهید شده‌اند. آنها که شعارشان با ما مشترک بود و تا لحظه‌ای پیش فرزندان خود را در آغوش می‌فشردند، مادری را می‌بینم که کودک شیرخواره خود را در آغوش گرفته و هر دو شهید شده‌اند، چهره‌ها معصوم و حجاب مادر از هر چیز دیگری کامل‌تر است. از میان صدها شهید که بیشترشان زنان و کودکان معصوم‌اند، می‌گذرم. پاهایم می‌لرزد. نگاهم به پرچم سرخی می‌افتد که کلمه ثارالله آن یادآور شهادت اباعبدالله علیه‌السلام است و صحنه کربلا را تداعی می‌کند. میهمانان جمهوری اسلامی را ناجوانمردانه کشته‌‌اند، سخن رسول خدا به یادم می‌آید که: «اسلام مظلوم آمد، مظلوم خواهد ماند و مظلوم باز خواهد  گشت». به چهره کودکان خیره می‌شوم. زیبا و نورانی خفته‌اند. تعدادی از آنها مانند عروسک‌های زیبای بازی بچه‌ها هستند. همیشه چهره مرده، ترس‌آور و تحمل ناپذیر است؛ زیرا، روح ما با آن بیگانه می‌باشد، اما اینها که لبیک‌گویان فریاد هل من ناصر ینصرنی فرزند فاطمه زهرا هستند، چه زیبا به لقاء حضرت دوست رسیده‌اند. برای توصیف هر یک از آنها و صحنه شهادتشان یک کتاب کم است. در شهادت مظلومانه آنها گریه کنان خانه‌ها را می‌گردم. به هر خانه‌ای که وارد می‌شوم، می‌بینم که همه شهید شده‌اند. چشمانم سیاهی می‌رود و صحنه‌های شهادت مردم مسلمان حلبچه برایم تحمل ناپذیر می‌شود، دورنمای انقلاب اسلامی عراق را در نظرم مجسم می‌کنم و مسئولیت سنگین آنهایی که می‌خواهند مسئولیت این است را بر عهده گیرند، با خود می‌گویم: «بشیر کجاست تا مصیبت این روح‌های بزرگ را باز گوید».

منطقه عملیاتی حلبچه

28/12/1366

منبع:مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ