تبیان، دستیار زندگی
تیتر مطلب ما از آخرین جمله ی سخنرانی فرمانده شهید سپاه خرمشهر ، محمد جهان آرا در تیر ماه 1360 اقتباس شده است . قسمتی از این سخنرانی را با هم می خوانیم : ماه اول جنگ بود ... شب من رفتم ستاد جنگ برای سركشی و صحبت درباره برخی مسایل جنگی . ساعت ده و نیم شب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اگر اشكی می ریزی بخاطر مكتب بریز

شهید جهان آرا
تیتر مطلب ما از آخرین جمله ی سخنرانی فرمانده شهید سپاه خرمشهر ، محمد جهان آرا در تیر ماه 1360 اقتباس شده است . قسمتی از این سخنرانی را با هم می خوانیم :

ماه اول جنگ بود ... شب من رفتم ستاد جنگ برای سركشی و صحبت درباره برخی مسایل جنگی . ساعت ده و نیم شب بود كه تلفن ستاد جنگ زنگ زد . برادری كه مسوول پاسخ تلفن بود گفت : بیا كه مقر سپاه را با توپ زدند ! پاسخی به او ندادم . بدون آن كه حرفی بزنم ، بلافاصله سوار ماشین شدم و به طرف مقر آمدم . هوا كاملاً تاریك بود و چیزی نمی دیدم . به مقر كه رسیدم ، دیدم همه جا ساكت است و صدایی به گوش نمی رسد . صدا كردم ، اما كسی پاسخم نداد . در تاریكی وارد مقر شدم و خودم را به سالنی كه بچه ها در آن خوابیده بودند رساندم . همه جا تاریك بود و هیچ جایی دیده نمی شد . بوی شدید باروت و دود به مشام می رسید . بلافاصله برگشتم به طرف ماشین ، چراغ قوه را برداشتم ، روشن كردم و دوباره به طرف سالن رفتم . به سالن كه رسیدم از آن چه كه دیدم سرجایم خشكم زد . تعدادی دست و پای قطع شده و خونین این طرف و آن طرف دیده می شدند . جسدهای بچه هایی كه تا همین چند ساعت قبل مقابل عراقی ها ایستادند و تانك های آن ها را به آتش كشیدند ، این جا و آن جای سالن تكه و پاره با صورت های مچاله شده و سوخته افتاده بود . بعداً فهمیدم گلوله توپ صد و هشتاد عراقی ها ، مستقیم روی همان سالنی كه بچه ها در آن به خواب رفته بودند ، فرود آمد و هشت تن از بچه ها را لت و پار كرده است . حدود چهل و اندی آدم آن جا بودند . هشت نفر متلاشی شده بودند و مابقی نیز دست و پایشان قطع شده یا شدیداً زخمی شده بودند . چند نفر هم كور شده بودند . وقتی جسدهای آن هشت نفر را كه در خواب به خواب ابدی فرو رفته بودند دیدم بی اختیار به یاد كربلا افتادم . با خودم گفتم : خدایا این چه حكمتی است ؟ مثل امام حسین « ع » كه بدن پاره پاره اصحاب ، یاران و برادران خود را از صحنه جنگ به چادر شهدا می برد . بچه ها را صدا زدم و با كمك آنان اجساد شهدا و زخمی ها را در آمبولانس گذاشتیم و به بیمارستان بردیم . كلافه بودم ، سوار ماشین شدم و رفتم به طرف مسجد جامع خرمشهر . همین طور كه در تاریكی می رفتم ، دیدم كسی در خیابان سرگردان راه می رود . یكی از بچه ها بود . پیاده شدم و به طرفش رفتم . دیدم یكی از سرگروه ها ست . حالت دیوانه ها را داشت . مرا كه دید به طرفم آمد . پرید در آغوشم و زار زار زد زیر گریه و گفت : محمد ! بچه ها رفتند ... هیچی دیگه نمونده . ما دیگه برای چی بمونیم ؟ بغلش زدم و آرامش كردم و گفتم : نه ! ناراحت نباش ! این راه ما و راه امام ما ست . برو خودت را برای فردا صبح آماده كن . امیدوارم كه خدا از ما راضی باشد . رضایت او كافی است . بچه ها هم جای بدی نرفتند ! مسلماً الان جایگاهشان بهشت است .

بعد اضافه كردم . هیچ وقت به خاطر بچه ها اشك نریز . هیچ وقت ! اگر اشكی می ریزی به خاطر مكتبت بریز . »

منبع : دو هفته نامه كمان ـ سال هفتم ش 142