آوازه علامه به آن¬جا رسیده بود كه دانشگاه¬های مختلف از او دعوت می¬كردند تا برای آن¬ها سخنرانی كند تا جایی كه ساواك برای كنترل جلسات سخنرانی او مأمور می¬فرستاد. حتی مكالمات او را هم شنود می¬كردند. مأمورین برای كنترل جلسات او می¬آمدند، اما هیچ نمی¬فهمیدند و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

او به حق « جعفری » بود

او به حق

روزها می گذشت و محمد تقی بزرگ تر می شد و در كنار مادرش كه زنی با سواد بود، قرآن خواندن را فرا می گرفت. وقتی شش ساله شد، برای اولین بار قدم به مدرسه اعتماد گذاشت. آقای اقتصاد خواه ـ مدیر مدرسه ـ وقتی قرآن خواندن او را دید، لبخندی زد و گفت: بارك الله! خیلی خوب خواندی! نیاز به درسهای كلاس اول و دوم نداری، از فردا برو كلاس سوم! محمدتقی مثل پدرش هوش زیاد و حافظه ای قوی داشت، متن كلیله و دمنه را از حفظ می خواند و معنای عبارت های مشكل آن را شرح می داد.

در نجف كه بود كتابی به دستش رسید به نام <جهانی كه من می‌شناسم> اثری از برتراند راسل. از اینجا بود كه با اشكالات افكار و اندیشه های راسل روبه رو شد و تصمیم گرفت با او مكاتبه كند و اشكالاتش را گوشزد نماید. این كار تا آنجا پیش رفت كه علامه به اصل اندیشه های راسل اشكال وارد كرد و او با همه ادعایش در پاسخ درماند.

مدیر مدرسه هر چند وقت یك بار برای بازرسی به كلاس ها می رفت. آن روز وقتی وارد كلاس شد، از بچه ها خواست تا دفترهای مشقشان را روی میز بگذارند. محمدتقی هم مثل بقیه دفترش را درآورد. مدیر مدرسه وقتی دفتر او را نگاه كرد با ناراحتی پرسید: جعفری! این چه خطی است كه تو داری؟ محمدتقی با خونسردی جواب داد: خطم بد نیست، خیلی هم خوب است. مدیر مدرسه از حاضر جوابی محمدتقی ناراحت شد، او را از كلاس بیرون برد و با تركه قرمز رنگ درخت آلبالو به كف دستش زد و گفت:  از این به بعد یاد می گیری كه خوش خط بنویسی، فهمیدی؟! محمدتقی ناراحت شد و كف دستش را كه قرمز شده بود و درد می كرد، نگاه كرد. وقتی به كلاس وارد شد، به خط خودش با دقت نگاه كرد و به آقای اقتصاد خواه حق داد و تصمیم گرفت خوش خط بنویسد. سال ها گذشت. حالا محمدتقی برای خودش استاد شده بود. یك روز دانشگاه مشهد او را برای سخنرانی دعوت كرد. جمعیت زیادی آمده بود، جایی برای نشستن نبود و عده‌ای ایستاده بودند. محمدتقی كه حالا اسمش  علامه جعفری  بود و اسلام شناس و صاحب نظری مشهور شده بود، پشت میكروفون قرار گرفت امّا یك دقیقه سكوت كرد و جمعیت را خوب نگریست. پیرمردی كه میان جمعیت نشسته بود، توجهش را به خود جلب كرد. پس از پایان سخنرانی وقتی حلقه مشتاقان دور استاد جمع شدند، آن پیرمرد هم آمد و علامه جعفری مدیر مدرسه اعتماد را شناخت و با مهربانی گفت: یادتان هست با آن تركه آلبالوی قرمز رنگ من را زدید؟ ... آقای اقتصاد خواه سرش را به زیر انداخت، اما علامه جعفری با مهربانی خاص همیشگی اش گفت: كاش خیلی از آن چوب ها به من می زدید، این مركب بدن تازیانه می خواهد تا روح را حركت بدهد و جلو ببرد. و به گرمی دست استاد پیرش را فشرد.

محمدتقی با علاقه ای وافر درس می خواند. وقتی كلاس پنجم بود، بخشنامه آمد كه همه باید لباس طوسی روشن بپوشند. محمدتقی كه دید پدرش توانایی مالی چندانی ندارد، درس را رها كرد و به عنوان شاگرد كفاش مشغول به كار شد. از مدرسه پیغام دادند كه دولت مخارج دانش آموزان ممتاز را می دهد، محمدتقی بیاید و به درس خواندن ادامه بدهد، اما مناعت طبع پدر محمدتقی به قدری زیاد بود كه چنین چیزی را نپذیرفت و زیر بار منت نرفت. محمدتقی یك سال و نیم مشغول كفاشی شد تا اینكه یك شب در خواب جمله ای گفت كه سبب شد پدرش با همه سختی ها او و برادرش ـ محمدجعفر ـ را به مدرسه بفرستد. محمدتقی توی خواب گفته بود: مراد و هدف و مقصود ما علم بود، افسوس كه روزگار آن را از ما گرفت!‌ و اینگونه بود كه او وارد مدرسه طالبیه شد.

15ساله بود كه برای ادامه تحصیل به تهران رفت و در مدرسه فیلسوف در جوار امامزاده اسماعیل و ابتدای یكی از ورودی های بازار قدیمی تهران مشغول به تحصیل شد. پای درس استادان بزرگی همچون: استاد آیةالله حاج شیخ محمدرضا تنكابنی (پدر خطیب نامدار فلسفی) و آیة الله میرزا مهدی آشتیانی نشست و از خرمن وجود آنها خوشه های زیادی چید. پس از مدتی برای ادامه تحصیل به قم و مدرسه‌ی دارالشفا آمد. در قم بود كه به دست آیةالله سیدمحمد حجت كوه كمره‌ای لباس روحانیت پوشید.

اولین بار كه سركلاس اخلاق امام خمینی نشست، فهمید كه گمشده اش را اینجا خواهد یافت. امام در اولین جلسه درس اخلاق آیات آخر سوره مباركه حشر را تفسیر می فرمود. شركت در كلاسهای اخلاق را لازم و ضروری می شمرد و می گفت: درس اخلاق برای روحانیت واقعاً ضرورت دارد. انسان می بایست نخست تصفیه اخلاقی گردد و آنگاه درجات علمی را بپیماید.

آوازه علامه به آنجا رسیده بود كه دانشگاههای مختلف از او دعوت می كردند تا برای آنها سخنرانی كند تا جایی كه ساواك برای كنترل جلسات سخنرانی او مأمور می فرستاد. حتی مكالمات او را هم شنود می كردند. مأمورین برای كنترل جلسات او می آمدند، اما هیچ نمی فهمیدند و البته اقدامی هم علیه او نمی توانستند بكنند،

پای درس آیةالله میرزا فتاح شهیدی حاضر شد، استاد به او پیشنهاد كرد تا به حوزه علمیه نجف برود. او میهمان نجف شد و در جوار حرم مولا امیرالمؤمنین سكنی گزید و سالها بعد حق میهمان نوازی حوزه علمیه نجف را ادا كرد و تفسیر گرانسنگ نهج البلاغه را نوشت. در نجف روزهای سختی را پشت سر گذاشت، تا جایی كه شبها برای خواب كفشهایش را زیر سرش می گذاشت. 23 ساله بود كه به درجه اجتهاد رسید و آیةالله سید محمد كاظم شیرازی به او اجازه اجتهاد داد. در نجف تدریس مكاسب را شروع كرد. آنگاه كه تدریس مباحث فلسفی را شروع كرد، شهید سید محمدباقر صدر جزو شاگردانش بود. 11 سال در نجف با همه سختیهای زندگی دست و پنجه نرم كرد، ولی دست از تحصیل علم نكشید. در كنار تحصیل به تهذیب نفس پرداخت.

یك شب گرم و تابستانی یكی از طلاب او را به حجره اش دعوت كرد. یك نفر از افراد مجلس عكس زن زیبایی را كه یكی از مجلات اروپایی درآورده بود به حاضران داد و گفت كه بدون تعارف و تظاهر و با صداقت و صراحت بگویند حاضرند یك عمر با زنی این چنین زیبا زندگی كنند یا یك لحظه با امیرالمؤمنین دیدار داشته باشند؟ عكس دست به دست می چرخید و هركس نظری می داد... وقتی نوبت محمدتقی شد، آشوبی وجودش را فرا گرفت. از خودش پرسید؛ آیا سزاوار است لحظه ای دیدار با امیرالمؤمنین را با این شهوتها مبادله كنم؟... ندایی در درونش فریاد زد: نه! هرگز! در مقابل اعتراض دوستان بدون اینكه به عكس نگاه كند از حجره خارج شد. می خواست به حجره اش برود، اما احساس كرد نمی تواند فضای آنجا را تحمل كند. روی پله های حیاط نشست و سرش را به دیوار تكیه داد. خواب چشمانش را فرا گرفت و در عالم رؤیا به محضر امیرالمؤمنین مشرف شد. جلسه ای برپا شده بود و در صدر جلسه تختی بود كه حضرت امیر علیه السلام بر روی آن نشسته بودند. مالك اشتر، قنبر و دیگر یاران امام هم حضور داشتند. امام علی علیه السلام محمدتقی را با نام خواند و او را مورد لطف و عنایت قرار داد. وقتی از این خواب كوتاه كه فقط 8 دقیقه طول كشیده بود، بیدار شد، با شادی خاصی به حجره دوستانش رفت و گفت: من نتیجه و ثمره انتخابم را گرفتم.

سال 1326 به ایران بازگشت، اما عشق به حرم مولا امیرالمؤمنین علیه السلام و همجواری با آن حضرت یك سال بعد او را به نجف برگرداند و این بار تصمیم گرفت برای همیشه آنجا بماند. از استادانش آیةالله خویی و آیةالله شیرازی كسب تكلیف كرد و جواب شنید كه اگر در نجف بمانید، برای شما راهی هست، اما من معادش را نمیدانم.

به زیارت كربلا رفت و از امام حسین علیه السلام كمك خواست. جواب استخاره اش آیه 52 سوره مریم آمد. عزمش را جزم كرد و مقام مرجعیت را گذاشت و به ایران آمد تا با تحقیق و مطالعه به هدایت بپردازد.

آوازه علامه به آنجا رسیده بود كه دانشگاههای مختلف از او دعوت می كردند تا برای آنها سخنرانی كند تا جایی كه ساواك برای كنترل جلسات سخنرانی او مأمور می فرستاد. حتی مكالمات او را هم شنود می كردند. مأمورین برای كنترل جلسات او می آمدند، اما هیچ نمی فهمیدند و البته اقدامی هم علیه او نمی توانستند بكنند، چرا كه به گفته خودشان او با همین حركت جوهری و همین حرفها جوانان را به مبارز تبدیل می كرد و به جان حكومت می انداخت.

علامه با جلسات هفتگی كه در منزل پرفسور محمود حسابی برگزار می شد، آشنا شد. در یكی از این جلسات دكتر نظریه جدیدی درباره <ذرات بنیادی> ارایه كرد و درباره ملاقات و گفت و گویش با انیشتین گفت: هر ذره ای كه در نظر گرفته شود مثل الكترونها یا پرتونها، دامنه موجودیتش تا كهكشانها نیز كشانده شده است و برای شناسایی دقیق آن باید اجزای دیگر عالم را نیز در نظر گرفت. علامه لبخندی زد و گفت: شیخ محمود شبستری همین را میگوید:

جهان چون خط و خال و چشم و ابروست         كه هر جزیی به جای خویش نیكوست

اگـــر یـــك ذره را بـــرگـــیری از جــای             خــلــل یـــابد همــه عــالم سراپای

پرفسور كه مردی آرام و اهل سكوت بود، با شنیدن این ابیات از جا جست و با شوق پرسید: شبستر كجاست؟ شبستری كیست؟ استاد جعفری با احترام پاسخ داد: شبستر یكی از شهرهای نزدیك تبریز و شیخ محمود شبستری از عرفای قرن هشتم است و بدینسان علامه، پرفسور حسابی را با شیخ محمود شبستری آشنا كرد.

در نجف كه بود با مثنوی مولوی آشنا شد و ابیاتی از آن را حفظ كرد. پس از بازگشت از نجف جدی تر این كار را دنبال كرد تا آنجا كه جلسات تفسیر هم برقرار كرد. روزی استاد جلال الدین همایی كه شیفته مولوی بود، در دیداری كه با علامه داشت گفت: من پس از پیامبران و ائمه فردی را به بزرگی مولوی سراغ ندارم. بعید می‌دانم كسی مانند او پا به عرصه وجود بگذارد، نظرش چیست؟ ... و استاد با همان فروتنی همیشگی اش گفت: من به خودم اجازه نمی دهم پرونده مغزی بشری را ببندم. مولوی مرد بسیار بزرگ و با عظمتی بود اما این كه آیا نظیر مولوی كسی نیامده و یا نخواهد آمد، قابل اثبات نیست. این شد كه 14 جلد تفسیر مثنوی را در سال 53 به پایان رسانید و چیزی حدود 100 اشكال و نقد جدی بر مولوی وارد كرد. وقتی مثنوی را تفسیر و نقد می كرد با كلام امیرالمؤمنین آشناتر شد و این زمینه ای برای تفسیر نهج البلاغه گردید. یكی از بستگانش در خواب به حضور علامه امینی رسیده بود. علامه امینی از وی سؤال كرد: آیا شما جعفری را می شناسید؟ گفته بود: بله. علامه امینی فرموده بود: نامه ای می دهم به ایشان بدهید. پرسیده بود: اجازه دارم نامه را باز كنم و بخوانم؟ علامه گفته بود: بله. نامه را باز كرده بود و نورانیت نامه او را به خود جلب كرده بود. علامه امینی فرموده بود: این نامه را بدهید به جعفری و به ایشان بگویید ما اكنون در عالم برزخ دیگر نمی‌توانیم كاری بكنیم، ولی شما در آن دنیا در میدان كار هستید و  میتوانید درباره امیرالمؤمنین كار كنید. و این گونه شد كه ترجمه و تفسیر نهج البلاغه را آغاز كرد.

... در نجف كه بود كتابی به دستش رسید به نام <جهانی كه من می‌شناسم> اثری از برتراند راسل. از اینجا بود كه با اشكالات افكار و اندیشه های راسل روبه رو شد و تصمیم گرفت با او مكاتبه كند و اشكالاتش را گوشزد نماید. این كار تا آنجا پیش رفت كه علامه به اصل اندیشه های راسل اشكال وارد كرد و او با همه ادعایش در پاسخ درماند.

به خاطر وطن دوستی و علاقه ی شدیدش به اسلام در آغاز جنگ عراق با ایران تحقیق و تألیف را كنار گذاشت و در میادین جنگ حضور پیدا كرد. اما به اصرار اطرافیان و فرماندهان جنگ میدان جهاد را رها كرد و دوباره در میدان تألیف و تحقیق جهادی مقدس را از سر گرفت.

محمدتقی كه دید پدرش توانایی مالی چندانی ندارد، درس را رها كرد و به عنوان شاگرد كفاش مشغول به كار شد. از مدرسه پیغام دادند كه دولت مخارج دانش آموزان ممتاز را می دهد، محمدتقی بیاید و به درس خواندن ادامه بدهد،

و استاد در تمامی مراحل انقلاب مردم انقلابی را با صبر و متانت خاص همراهی و دعوت می كرد. صبر و متانت در همه زوایای زندگی اش هویدا بود، تا آنجا كه وقتی قرار شد برای ایراد سخنرانی به دانشگاه امام صادق علیه السلام برود به او خبر دادند كه دخترش در حال احتضار است. استاد كه به دانشگاهیان قول داده بود، برای اینكه به عهدش وفا كند با چشمان گریان دخترش را در میان بستگان رها كرد و به دانشگاه آمد و در حین سخنرانی با صبوری و وقار تمام خبر مرگ فرزندش را به همگان اعلام كرد.

مقام علمی محمدتقی كه روزگاری به علت فقر پدر درس را رها كرد و به كفاشی روی آورد به جایی رسید كه در هزاره بین المللی ابن سینا، هزاره بین المللی شیخ طوسی، هزاره بین المللی فارابی، سمینار بین المللی حقوق جهانی بشر، كنفرانس اسلام و مسیحیت و كنگره جهانی بزرگداشت هشتصدمین سال تولد سعدی به عنوان سخنرانی برجسته شركت كرد. از سال 1340 تا پایان زندگی با شخصیت‌های علمی داخلی و خارجی گفت و گوهایی انجام داد كه چیزی حدود 100 مصاحبه شد. پروفسور وزنتال، دكتر بدفور، دكتر كلاوز از آلمان، دكتر كنت آلن لوتر، پرفسور یانگ از آمریكا، پرفسور مونتنی فرانسوی، دكتر وان وایك هلندی، چارلز آدامز كانادایی، ابراهیم سلیمان و شریف سحیمات اردنی و ... از جمله شخصیت هایی بودند كه این سعادت را یافتند تا با علامه هم كلام شوند و از محضر وجودش فیض ببرند.

_____________________________________

منبع:

مجله ی نامه جامعه، شماره چهاردهم، ص18، با اقتباس از: علاّمه محمدتقی جعفری، زندگی، تفكرات و آراء، مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری

 

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.