تبیان، دستیار زندگی
حكایت می كنند از شقیق بلخی كه چون در راه كعبه به بغداد رسید، هارون الرشید او را طلب كرد. شقیق با اكراه نزد هارون رفت. هارون از او پرسید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هارون الرشید و شقیق بلخی

هارون الرشید و شقیق بلخی

حكایت می كنند از شقیق بلخی كه چون در راه كعبه به بغداد رسید، هارون الرشید او را طلب كرد.

شقیق با اكراه نزد هارون رفت. هارون از او پرسید:

شقیق زاهد تویی؟

شقیق در پاسخ گفت: شقیق منم ،  اما زاهد نیستم.

هارون از او خواست كه سخنی چند بر سبیل موعظه و نصیحت گوید.

شقیق گفت: ای هارون چنین تصور كن كه در یك بیابان بی آب و علف تشنه مانده ای و لبهایت از شدت عطش چون چوب خشك شده است و به هلاكت نزدیك گردیده ای؛ در این حالت اگر كوزه ای آب خنك و گوارا یابی به چند خری از صاحب آن؟

هارون گفت: به هر چند كه خواهد...

شقیق گفت: اگر نفروشد الا به نیمه مملكت تو، آیا باز هم خریدار آن هستی؟

هارون گفت: به خدا سوگند كه می خرم.

شقیق گفت: تصور كن كه آن آب را خوردی و بول تو بند شده و از تو بیرون نیامد، چنان كه بیم هلاكت بود... اگر كسی در آن حال گوید كه من ترا علاج می كنم اما نیمه دیگر مملكت تو بستانم. چه كنی؟

هارون گفت: به خدا سوگند كه می دهم.

شقیق خندید و گفت: درین صورت به مملكتی كه قیمتش شربتی آب باشد كه بخوری و از تو خارج نشود؛ چه نازی؟!

هارون به شنیدن این سخنان بسختی بگریست و شقیق را با اعزاز و اكرام تمام به مكه فرستاد...

شگفتا هارون كه از یك نصیحت شقیق به درد می گرید، از قتل اولاد طاهر پیامبر اكرم(ص) ، حضرت موسی بن جعفر(ع) و اولاد و وابستگان علویان وفاطمیان خم به ابروی  مبارك نمی آورد.

منبع: تذكرة الاولیاء، عطار نیشابوری