جوان حق طلب
کاروان حسینی به راه افتاد. به منزلگاهی رسید به نام قصر بنی مقاتل. در آن جا فرود آمدند تا لختی بیاسایند و خستگی سفر را از خود دور کنند.
در آنجا، عبیدالله جعفی را دیدند. او از دلیران عرب و دوستان اهل بیت علیهم السلام، ولی مردی دنیا پرست بود. از وی خواستند به سوی کوی شهادت سفر کند، نپذیرفت و به گمان خود، سلامت را بر شهادت برگزید . اما پس از شهادت امام حسین علیه السلام بسیار پشیمان شد و پشیمانی سودی نداشت.
پاسی از شب گذشته بود، که حسین علیه السلام فرمان حرکت داد و یاران را فرمود آب بردارید. فرمان اطاعت شد و کاروان، در تاریکی شب به راه افتاد. دیری نگذشت که دیدگان امام حسین علیه السلام برهم آمد و همچنان که سوار بود، به خواب رفت. بزودی چشمانش را گشود و سه بار آیه استرجاع را خواند و حمد خدای را، سه بار تکرار کرد. پسر بزرگش، علی اکبر (ع) پرسید:
« پدر جان! چرا انا لله و انا الیه راجعون می گویی؟ »
امام علیه السلام پاسخ داد: « سواری را در خواب دیدم که می رفت و می گفت: این کاروان می رود و مرگ در پی آن می دود... دانستم که مقصود ماییم. این، قاصد مرگ ماست! »
علی اکبر جوان (ع) گفت: « پدر، الهی بد نبینی، مگر ما بر حق نیستیم؟! »
امام علیه السلام فرمود: « به خدا که ما بر حق هستیم! »
علی اکبر (ع) گفت: « پس ما از مرگ هراسی نداریم و بر حق جان می دهیم! »
حسین علیه السلام در حق فرزند جوانش دعا کرد و گفت: « خدایت پاداش دهد، بهترین پاداشی که پدر به پسر می دهد! »
منبع : داستانهایی از دنیای جوانان