تبیان، دستیار زندگی
... امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم؛ آب را جیره بندی کرده ایم، نان را، جیره بندی کرده ایم... عطش، همه را هلاک کرده؛ همه را، جز شهداء، که حالا کنار هم، در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهداء تشنه نیستند، فدای لب تشنه ات، ای پسر فاطمه(س)....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اینجا کجاست؟!

علی محمودوند، مجید پازوکی

تجدید عهد، با علی محمودوند، مجید پازوکی ... تمامی آن ملائک قربانگاه فکه

... امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم؛ آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم... عطش، همه را هلاک کرده؛ همه را، جز شهداء، که حالا کنار هم، در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهداء تشنه نیستند، فدای لب تشنه ات، ای پسر فاطمه(س).

* آخرین برگ دفترچه یادداشت یکی از شهدا گردان حنظله لشکر 27

[از کنار تابلوی فلش گونه ای رد می شویم که از فرط اصابت رگبار گلوله کالیبر سبک و برخورد ترکش ها، مشبک و آبکش شده است. تابلو را، سال ها پیش، عناصر تبلیغات سپاه چهارم ارتش بعث در اینجا کاشته اند و با خط سرخ برسینه ی سفید آن نوشته اند: «موقف ابی عبیده» و زیر آن به خط سیاه: «جئنا، لنبقی... یعنی که: آمده ایم تا بمانیم.]

... همین جا که الان داریم از کنارش می گذریم، نقطه ی اوج درگیری این شیربچه های شکارچی تانک، با دشمن بوده، می فهمی چه می گویم؟! از این فرش ترکشی که روی زمین را پوشانده بگیرد و بیا، تا این برزخ چهار کیلومتری میدان مین و سیم های خاردار عنکبوتی و فرشی و حلقوی، و بشکه های 10 لیتری فوگاز، که محتویات آن، فولاد را ذوب می کنند، چه  رسد به بدن آدمیزاد، تا این خورشیدی ها  و تله های انفجاری ناپالم و.. [حمله ی شدید سرفه به ریه های بی رمق اش، کلام او را قطع می کند]

... این بچه های مظلوم ما، شب حمله ی والفجر، مثل قرقی از لابه لای شانزده رده موانع ایذایی این چنینی گذشته اند، تا خودشان را به پای خط اول پدافندی بعثی ها برسانند... چه فایده دارد اینها را ضبط می کنی؟!

تو با این ضبط فسقلی و آن یک کف دست دوربین قراضه ات، چه طور می خواهی برای مردم شهر، که هیچ کدام از این صحنه ها را ندیده اند، حق مطلب را در توصیف اینجا ادا کنی؟... اصلاً چرا با ما مصاحبه می کنی؟ کاش ضبط صوتی، چه می دانم، دوربینی هم وجود داشت، که می شد با آنها، حرف های این شهداء را ضبط کرد؛ تا خودشان به ما می گفتند در آن شب ها، اینجا چه بر اینها گذشته... [باز هم هجوم بی امان سرفه، به پهنای صورت اشک می ریزد] ... برو، برو با شهداء مصاحبه کن خبرنگار.

***

* مرتضی شادکام؛ جانباز شیمیایی، تخریب چی اکیپ تفحص

... به جوان ها می گویم؛ به آنهایی که اسم «عطاالله مجید» را نمی دانند. بگذار بچه هایی که اسم ستاره های قلابی هالیوود و «آرنولد» و «رمبو» را بلدند، یک بار هم شده، اسم عطاء را بشنوند. عطاءالله، کسی است که اگر هیچ کدام او را نشناسیم، ملائکه آسمان او را می شناسند. این بسیجی کم سن و سال، با آن که از ناحیه یک پای خودش معلول مادرزادی بود، خودش را به قافله شهداء رساند. شب حمله ی والفجر مقدماتی، ستون نیروها با سرقدم های بلند در آن ظلمات شبانه داشت جلو می کشید. «عطاء»، هر دو، سه قدمی را که راه می آمد، زمین می خورد، بلند می شد، چند قدم جلو می آمد و دوباره زمین می خورد، اما از ترس این که مبادا مسؤولین گردان او را به عقب برگردانند، به هر مکافاتی بود، قدم به قدم ما می آمد. آن چند کیلومتر آخر، خیس عرق و تلوتلو خوران جلو می آمد. از آنجا به بعد، خودم زیر بغلش را گرفته بودم.

آن شب، بچه ها شانزده، هفده کیلومتر راه را در تپه های رَملی، با بار و بنه ی سنگین – هر نفر 20 کیلو بار مبنا – یک نفس کوبیدند و جلو آمدند. صدای «تاپ، تاپ» خفیف برخورد پوتین بچه های گردان با رمل ها، دم گرم و خفه ی نجوای «حسین، حسین»شان، مثل نوای شوری بود، که حرکت شبانه ما را همراهی می کرد. «عطاء» کمی که رمق پیدا کرد، نگذاشت زیر بغلش را بگیرم، با همان وضع وخیم جسمی خودش، از اول تا آخر ستون در حال حرکت با ما می دوید و با گفتن کلمات روحیه دهنده، بچه ها را دلداری می داد. این بود، تا برخوردیم به یک کمین دشمن، تعدادی در جا شهید شدند و تعدادی هم مجروح. مجروحین ما، پای سنگر کمین دشمن افتاده بودند. زیر منور بعثی ها، ستون نفرات ما زمین گیر شده بود. اما آنها هنوز ستون ما را ندیده بودند. مجروحین، لب هایشان را می گزیدند، طوری که لب های شان، از فرط گزش دندان ها، خونین شده بود؛ سعی داشتند به هر ترتیبی که شده، ناله نکنند تا صدای شان، بعثی ها را هشیار نکند. در آن لحظات، خیلی از زخمی ها، این جوری، بی صدا شهید شدند.... کالیبر سنگر کمین دشمن، یک روند همه جا را زیر آتش گرفته بود... عطاءالله، در همان لحظه و جایی به شهادت رسید، که خودش آرزوی آن را داشت؛ حین اذان صبح، در میدان جنگ. دستش را روی سینه ی نحیف خودش گذاشته بود و از لابه لای انگشت های لاغرش، خون فواره می زد... با لبخند رضا بر لب، شهید شد.

***

* احمد شفیعی ها؛ از رزم آوران نبرد والفجر مقدماتی

... عملیات والفجر مقدماتی، جزو 17 نفر تخریب چی هایی بودم که از طرف واحدمان، به «گردان حنظله» مأمور شدیم. می دانی، اکثر بچه های این گردان، توی همین حمله شهید شدند. از ما هفده نفر تخریب چی هم، فقط سه نفر زنده به عقب برگشتند. بقیه، با شهداء رفتند... بچه های این گردان، با آن که اکثراً پانزده، شانزده سال بیشتر نداشتند، توی آن کانال ماندند و دمار از روزگار تیپ های مجهز و نفرات تازه نفس لشکر 14 بعثی درآوردند... البته، موقعی که محاصره شدیم، اوضاع سخت اشکی شد.

***

* شهید علی محمودوند؛ فرمانده جانباز اکیپ تفحص

... از همان گرگ و میش هوای سحر، پاتک تیپ های لشکر 14 دشمن شروع شد. به طرز وحشتناکی روی سرمان آتش می ریختند.

زمین، دائماً می لرزید. قبضه های خمپاره اندازشان، وجب به وجب خط ما را هدف قرار می دادند. تک تیراندازهای دشمن هم با تفنگ های «سیمینوف» مجهز به دوربین های دقیق، بیشتر بچه های فعال ما را می زدند.

داشتم خشاب اسلحه ام را عوض می کردم که ناغافل، نفر بغل دستی ام، نقش زمین شد.

وقتی رویش را برگرداندم، دیدم تیر سیمینوف، وسط پیشانی اش خورده، و از پشت سرش خارج شده. گل های گردان ما، یکی، یکی پرپر می شدند، اما با این وجود، مقاومت بچه ها ادامه داشت.

***

* گل علی بابایی؛ جانباز شیمیایی؛ از رزم آوران نبرد والفجر مقدماتی

... زمین و زمان به لرزه درآمده بود. رفقام، جلوی چشم هایم داشتند پرپر می زدند. مسؤول گردان شهید شد... معاون اش، مرا فرستاد، تا بلکه بتوانم از توی میدان مین پشت سرمان، معبر بزنم؛ برای بیرون بردن زخمی ها و اجساد شهداء... تازه داشتم برای سیخونک زدن زمین، سرنیزه را از غلاف بیرون می کشیدم، که صدای رگبار ممتد و قهقهه ی دیوانه واری، مرا سر جایم میخکوب کرد.

یک کماندوی سودانی، تیربار گرینوف را مثل تفنگ کلاش، رویدست گرفته بود و مست و لایعقل، از شیار پشت سرمان، جلو می آمد و ما را بسته بود به رگبار. آمدم دست به اسلحه ببرم، دیدم فشنگ ندارم. خواستم برگردم توی کانال... پاهایم توی توده ی رمل ها، بُکسواد می کردند! اما آن یاروی سودانی، که روی پوتین هایش از این رو کش های ضدِ رَمل کشیده بود، توی آن تپه های رَملی، مثل آهو می دوید و دنبال ام می کرد... داغ زدن معبر، به دلم ماند.

***

* محمدرضا درویش؛ تخریب چی جانباز اکیپ تفحص

... ارتش بعث، یک سری تیپ های کماندویی داوطلب اردنی و سودانی را به منطقه آورد.

اردنی ها، معروف بودند به «قوای یرموک» (نیروهای یرموک)، سودانی ها هم، به «قوای عروبه» (نیروهای عربیت). از حیث قامت، هر دام، قد یک دکل! بعد از گرفتار شدن گردان ما در حلقه محاصره آتشبارهای سنگین و ادوات سبک بعثی ها، اول با شلیک گلوله های فسفری به داخل کانال، گِرای ما را ثبت کردند و بعد، با توپ و کاتیوشا و موشک 107 و باران خمپاره، بچه ها را زیر آتش گرفتند. عوامل جنگ روانی سپاه چهارم بعثی ها، هر از چند ساعت یک بار، می آمدند حول حوش کانال ما، با بلندگو به ما فحش های رکیک می دادند، دست آخر هم می گفتند: راه فرار ندارید... باید تسلیم بشوید!

***

* شهید علی محمودوند؛ فرمانده جانباز اکیپ تفحص

... از شدت هُرم گرما، رمل های مقتل، انگار آتش گرفته اند. بچه های اکیپ تفحص، توی گودال قتلگاه گِرد هم حلقه زده اند و بی اعتنا به دوربین خوش اشتهای حاج نادر [طالب زاده]، گوش دل سپرده اند به شاعر شیعه نامه؛ محمد رضا آقاسی، که با همان شور قلندروارش، دارد زبان حال شهدای مظلوم قتلگاه را، برای شان روایت می کند:

اگر تیغ عالم بجنبد ز جای

به کرنش نیفتد ولی خدای

مرا از دم تیغ ها بیم نیست

سر مرد، بر خاک تسلیم نیست

که قفنوس را، بیم آتش مباد

فروبسته تسلیم آتش مباد

که آتش به قفنوس، پر می دهد

به معراج، بال سفر می دهد

و من، رفته ام توی بحر آنچه در پیرامون ام می بینم: خشاب های خالی، تفنگ های درهم شکسته، پرچم های سوخته، تکه های خرد شده ی جمجمه ها و سربندهایی که تک و توک، از زیر رمل ها بیرون زده اند، و این حصار مین ها والمر، با آن شاخک های بد ترکیب شان... یا حسین(ع)! اینجا کجاست؟!

***

* برشی از یادداشت های سفر تفحص، مرداد 1373

... توقع داری به اینها چه بگویم؟ این سید مرتضی آوینی بود که وجود داشت توی این قتلگاه ها بیاید. عوض این که ایام عیدی با خانواده برود «زیبا کنار» و «کیش» صفا کند، زن و بچه را توی تهران به امان خدا رها کرد و آمد اینجا؛ چرا؟ چون دلش پیش این شهدا بود. اما همان فیلم هایی را هم که او آمد و از این قتلگاه ها گرفت، می بینی بی انصاف ها برای نشان ندادن شان، چه بازی ها که از خودشان در نمی آورند؛ یا موقعی آن را نشان می دهند که حتی مرده های توی قبرستان هم در آن نصفه شبی رفته اند مرخصی، یا اگر هم ناپرهیزی کردند و قرار شد چنین فیلمی را توی یک وقت مناسب، از یک کانال پخش کنند، درست همزمان با پخش آن، می بینی یک کانال، سریال پلیسی مهیج خارجی گذاشته، آن یکی کانال، دارد فیلم سینمایی آمریکایی نشان می دهد، کانال بعدی هم، پخش مستقیم مسابقه فوتبال جام قهرمانی باشگاه های اروپا، بین رئال مادرید با بارسلونا!

حالا خودت را بگذار جای جوان این مملکت؛ مشتری کدام شان می شوی؟!

«ستارگان آسمان گمنامی» را که شهید آوینی درباره این قتلگاه ها ساخته، نباید پخش آن تکرار بشود... روزنامه نویس ها و خبرنگارهای شان هم کم کوتاهی نکردند. این همه روزنامه و هفته نامه و ماه نامه و فصل نامه رنگی و سیاه و سفید توی این مملکت چاپ می شوند، خودت انصاف بده، به اندازه عکس ها و مطالبی که درباره ی «اعطای جایزه اسکار» و نحوه ی پروش «گل های آپارتمانی» کاغذ و قلم خرج می کنند، آیا خرج قتل عام شده های شانزده ساله ی کانال های فکه کرده اند؟ بعد توقع داری به این ها چه بگویم؟

***

* مرتضی شادکام؛ جانباز شیمیایی، تخریب چی اکیپ تفحص

... ببین اخوی جان! نمی خواهم مأیوس بشوی، ولی خدا وکیلی از قلم و کاغذت چه کاری بر می آید؟ منعکس کردن زحمات بچه های تفحص پیشکش؛ آخر چطوری می خواهی آن لحظه های محاصره بچه ها را، برای مردم مجسم کنی؟ طوری که بفهمند مقاومت تا پای شهادت در حلقه ی محاصره، یعنی چه؟

***

* سید مجید هاشمی؛ جانباز شیمیایی، تخریب چی اکیپ تفحص

... مهمات کم داشتیم، بچه ها داخل کانال، توی خاک و خُل، دنبال چار تا فشنگ کلاش می گشتند. به علت عمق زیاد پیشروی ما در شب اول حمله، از آتش پشتیبانی و این جور چیزها، خبری نبود. یک هفته مقاومت کرده بودیم. مختصر آب و کمپوت های باقی مانده، جیره بندی شده بود. تشنگی و گرسنگی بیداد می کرد. محاصره هم برای ما شده بود نور علی نور! اما هر وقت صدای بلندگوهای دشمن بلند می شد، بچه ها همگی، با آخرین رمقی که در وجودشان باقی مانده بود، همصدا می شدند و تکبیر می گفتند. می دانی؟ من یکی تا زنده ام، صداهای درهم پیچیده ه ی دعوت به تسلیم بلندگوهای دشمن، و تکبیرهایی را که از لب های قاچ، قاچ شده ی بچه ها بیرون می آمد، فراموش نمی کنم.

***

* شهید علی محمودوند؛ فرمانده جانباز اکیپ تفحص

... داخل سنگر فرماندهی سپاه یازده قدر، همه از شدت فشار عصبی و تحمل بی خوابی چند شبانه روز گذشته، کلافه شده بودیم. یادم هست در آن ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال، صدای بی سیم چی گردان حنظله را از لبندگوی مرکز پیام شنیدیم، که می خواست با حاج همت صحبت کند. حاجی پای بی سیم آمد و گوشی را به دست گرفت. صدا ضعیف و پر از خشخشی را از آن سر خط شنیدیم که می گوید: «فلانی رفت، فلانی هم رفت... باتری بی سیم دارد تمام می شود، من هم دیگر با شما خداحافظی می کنم.»

همت که قادر به شکستن حلقه محاصره تیپ های تازه نفس دشمن و نجات دادن بچه ها نبود، در حالی که به زحمت سعی می کرد احساسات خودش را مهار کند، گفت: «بی سیم را قطع نکن... حرف بزند. هر چه دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن، حرف بزن عزیزم.»

در جواب همت، بی سیم چی گفت: «حاج آقا؛ سلام ما را به امام مان برسان. از قول ما به امام بگویید همان طور که گفته بودید، حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و جنگیدیم.»

دیگر از بلندگوی مرکز پیام، صدایی به جز خش ممتد بی سیم نشنیدیم. همگی متوجه بودیم چه اتفاقی افتاده. همت دیگر طاقت نیاورد؛ از سنگر بیرون زد. دنبالش رفتم؛ دیدم توی آن غروب دلگیر بیابان خدا، خودش را رها کرده و دارد با صدای بلند، گریه می کند.

***

* سردار سعید قاسمی؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشکر 27

... من جملات حضرت امام را درباره ی عملیات والفجر مقدماتی یادداشت کرده ام. وقتی که در جریان گزار ش این عملیات به امام گفته شد: والفجر مقدماتی به شکست انجامید، امام در پاسخ جملاتی دارد، که شنیدن آن، تن آدم را می لرزاند، امام فرمود: شما اسم این واقعه را شکست نگذارید، این عدم موفقیت بود. شما بودید که به دشمن حمله کردید و در ابتدا، ابتکار عمل، با شما بود. ما در صدر اسلام هم، در جنگ ها، ناکامی زیاد داشتیم، این که شکست نبود، بلکه عدم موفقیت بود. پس هیچ روحیه تان را نبازید. با شجاعت باشید. استقامت داشته باشید.

بعد که به امام گفته شد بسیجی ها چند شبانه روز در کانال ماندند و جنگیدند و شهید شدند، امام  در جواب فرمود: «اینها، همان ملائکه الله هستند!»

***

* شهید حاج همت؛ فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)

... کنار کانال، کز کرده و توی خودش رفته. هق هقی بی صدا، شانه های تکیده اش را می لرزاند. می پرسم: مجیدجان، حرف بزن...

چیزی بگو... تو چه دیدی اینجا؟!

پاسخ ام، فقط سکوت است و هق هق فرو خورده و صورت خیس از اشک او... فردا باید برگردم تهران؛ در حالی که حاصل سفر این باره ام به فکه، هیچ نیست مگر یک نوار یک ساعته، از صدای رهای همهمه ی باد در کانال قتلگاه، آمیخته با ضجه های آتشناک جانباز رده پنج و تخریب چی گمنام اکیپ تفحص شهداء، مجید پازوکی...

انصاف ات را شکر مؤمن!

آخر صدای گریه ات را، چطور بدهم دست حروفچین؟!

* آخرین برگ از یادداشت های سفر تفحص، محرم سال 74

منبع:مجله یاد ماندگار