تبیان، دستیار زندگی
از فضای خانواده، هنگام تولد شهید پیچک بگویید؟ پسرم بچه ارشد خانواده بود. از بس باهوش بود، چهارسالگی گذاشتمش مدرسه. چرا این قدر زود؟ اولاً که نمی خواستم زیاد در کوچه ها سرگردان باشد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسرم ، پیچک

پیچک

در محضر بانو کبری اسلامی علی آبادی مادر گرامی سردار شهید جبهه ی غرب غلام علی پیچک

گفت و گو:

حسین دلاوری

از فضای خانواده، هنگام تولد شهید پیچک بگویید؟

پسرم بچه ارشد خانواده بود. از بس باهوش بود، چهارسالگی گذاشتمش مدرسه.

چرا این قدر زود؟

اولاً که نمی خواستم زیاد در کوچه ها سرگردان باشد. ثانیاً، یک مدرسه «آهنگ سخن» ی بود که من اولین بار غلام علی را در چهار سالگی گذاشتن آن مدرسه که همین طوری، در کلاس اول بنشیند. منتها آخر سال که از غلامعلی هم امتحان گرفتند همه درس ها را بیست شده بود. سر همین وقتی 7 سالش شده بود، تا سال سوم دبستان را با بهترین معدل پشت سر گذاشته بود. با این حال مدارس قبول نمی کردند که غلام علی از سال چهارم دبستان شروع کند که ما را مجبور کرد او را در مدارس متفرقه ثبت نام کنیم. این از هوش و استعدادش. در نظم هم من یک بار یاد ندارم که مدرسه مرا خواسته باشد که غلام علی دیر آمده یا کسی را اذیت کرده خدا شاهد است آن قدر در مدرسه نمونه بود که سر سال خود مدیران مدرسه اسمش را می نوشتند و اصلاً نیازی نبود که من برای ثبت نامش به مدرسه بروم. دو سه بار هم خود معلم های مدرسه تصمیم می گیرند غلام علی را در مدارس نمونه ثبت نام کنند که استعدادش حیف نشود. این طوری بود تا این که دیپلمش را گرفت. در آن زمان یک پایش مدرسه بود یک پایش مسجد الحسین(ع) که در پارک خیام بود. غلام علی...

اصلاً چی شد که اسم بچه اول تان را غلام علی گذاشتید؟

علاقه عجیبی به اسم «علی(ع)» داشتم. من یک شب قبل از به دنیا آمدن غلام علی خواب دیدم در یک سالن بزرگی که پر از میت بود، آقایی فوق العاده نورانی کلید و تسبیحی به من داد و گفت: این کلید و تسبیح را به هیچ کس نده و همیشه پیش خودت نگه دار. هر کس هم خواست این ها را از تو بگیرد، بگو؛ این ها را حضرت علی(ع) به من داده. این شد که من بعد از آن خواب به جای علی، اسم بچه ام را گذاشتم غلامعلی. قربانش بروم؛ وقتی هم که به دنیا آمد خیلی روزی خانه زیاد شد.

چطور؟

زندگی ما اصلاً از این رو به آن رو شد. هیچ وقت، خدا را شکر ما لنگ چیزی نشدیم. در نوزادی اش هم اصلاً شبیه بچه های دیگر نبود. نه گریه می کرد، نه مریض می شد. من که نفهمیدم غلام علی چطور بزرگ شد؟

در دوران کودکی چطور بود؟

به آن چیزهایی که بچه های کوچک، علاقه داشتند هیچ علاقه نداشت. یک بار فکر کنم 6 یا 7 ساله بود. در همین خیابان جمهوری من و غلام علی داشتیم جایی می رفتیم. من از یک مغازه برایش بستنی خریدم ولی غلام علی لب به بستنی نزد گفتم چرا مادر بستنی ات را نمی خوری؟ گفت: شاید بچه ای بستنی را دست من ببیند و خودش پول نداشته باشد بستنی بخرد، دلش بشکند. حالا همه اش 7 سال داشت. خیلی از سنش جلوتر بود. در همان زمان های بچگی، مهمان که می آمد همه کارها را خودش می کرد یعنی می خواهم بگویم؛ کودکی نکرده، بزرگ شده بود. اصلاً آزار و اذیت های دوران بچگی را نداشت. عجیب راست گو بود. خیلی از غیبت بدش می آمد تا می دید ما داریم پشت کسی حرف می زنیم پا می شد می رفت. آن وقت هایی که در مدرسه «ادیب» درس می خواند، با آقای «شرافت» در مسجد الحسین آشنا شده بود.

شهید شرافت که در انفجار 7 تیر شهید شد؟

بله، خیلی به آقای شرافت علاقه داشت. دم خور شدنش با آقای شرافت او را در مسائل دینی خیلی پخته کرده بود و این طور نبود که خام باشد. یک بار من نذر کرده بودم محرم ها روضه بگیریم  و غذا بدهم. ما 5 تا روضه خوان داشتیم. یک روز روضه خوان داشت بالای منبر سخنرانی می کرد وقتی رفت، غلام علی آمد گفت: مامان! دیگر این آقا را دعوت نکن. پرسیدم چرا؟ گفت: مگر امام حسن(ع) مظلوم بود؟ مگر حضرت عباس(س) مظلوم بود؟ این می آید بزرگان دین را مظلوم می کند و می کشد که پنج تومان بگیرد و برود! در حالی که چیزی از شجاعت های سیدالشهداء و اصحابش نمی گوید. یک کلام از ظلم ستیزی قیام کربلا نمی گوید. یک کلام از یزید زمان، شاه ملعون نمی گوید اگر می ترسد بگوید، نباید!

یعنی دین داری اش با شناخت و آگاهی بود.

بله دیگر.

در این مقطع چند سال شان بود؟

14، 15 سال بیشتر نداشت. از جمله خصوصیات دیگر غلام علی دوستان خوبی بود که داشت در همین مسجد پرواز، کتابخانه درست کرده بودند. جلسات قرآن تشکیل داده بودند. در مسجد پرواز شخصی بود به اسم آقای نامی. آن موقع غلام علی یک انشایی نوشته بود علیه شاه ولی قبل از خواندن در مدرسه از آنجا که آقای نامی را خیلی قبول داشت، اول برای ایشان خواند. آقای نامی وقتی انشای غلام علی را خواند گفت: اگر این را در مدرسه بخوانی، حداقل 6 ماه باید بروی زندان!

بالاخره غلام علی انشایش را خواند؟

ظاهراً در زنگ تفریح برای هم شاگردی هایش خواند بود که هم تأثیرش را داشته باشد و هم مأموران رژیم اذیتش نکنند.

پیچک بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه شد؟

بله، رفت دانشگاه انرژی اتمی. [می خندد] غلام علی من از همان دوره دنبال استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای بود!! در این دوره غلام علی خیلی با آقای شرافت رابطه داشت و به قول معروف از ایشان خط می گرفت. چند سال پیش که یک بار خواب غلام علی را دیده بودم در همان عالم خواب به من گفت: مادر، هر وقت بهشت زهرا0س) می آیی، اول برو سر مزار شهید شرافت، بعد بیا مزار من! جالب اینکه تنها چند ماه بعد از حادثه هفتم تیر به شهادت رسید.

از فعالیت های شهید پیچک، قبل از انقلاب خاطراه ای دارید؟

با اطمینان عجیبی می گفت که انقلاب حتماً پیروز می شود. در این باره تردید نداشت. ما خب، چون شکست های سیاسی زیادی را تجربه کرده بودیم یک وقت هایی مردد می شدیم که آیا این انقلاب به سرانجام خواهد رسید یا نه ولی غلام علی انگار آینده را می دید، آنقدر مطمئن از پیروزی امام حرف می زد که آدم تعجب می کرد. خانه را کرده بود انبار اعلامیه های حضرت امام(ره). در روزهایی که خیلی ها از ساواک می ترسیدند غلام علی انگار نه انگار. هیچ از ساواک ترس نداشت. حمام که می رفت همیشه با آب سرد دوش می گرفت. می گفت؛ اگر یک وقت ساواکی ها من را گرفتند می خواهم بدنم زیر شکنجه قوی باشد. یک وقت هایی که در خانه بود به من می گفت مادر، به من مشت بزن، می خواهم بدنم را ورزیده کنم! البته خیلی کم در خانه بند می شد.

در این دوره نوجوانی و جوانی هیچ شده بود یک بار شما را به خاطر کاری ناراحت کند؟

ابداً همیشه می گفت؛ شب جمعه می روم برای پدر و مادرت قرآن می خوانم. یک طوری بود که من نمی توانم ادعا کنم که او را بزرگ کرده ام. خدایی اش بزرگ شده، به دنیا آمده بود.

از فعالیت های ایشان بعد از انقلاب بگویید.

غلام علی از جمله کسانی بود که در تأسیس سپاه خیلی نقش داشت. در مقطعی محافظت از بزرگانی نظیر شهید مطهری یا حفاظت از بیت حضرت امام (ره) با غلام علی بود. در «سپاه خیابان سمیه» هم زیر نظر رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای کار می کرد تا اینکه بحث کردستان پیش آمد. یک شب آمد گفت: مادر، می خواهم بروم کردستان.

شما منعش نکردید؟

چرا باید مانعش می شدم.

نمی ترسیدید یک وقت...

چرا باید می ترسیدم. اتفاقاً الان که شهید شده، روزی هزار مرتبه خدا را شکر می کنم که این شهید، فرزند من بوده است. البته خود به خدایی، قبل از انقلاب یک خورده ترس داشتم که مبادا غلام علی دست ساواکی ها بیافتد اما بعد از انقلاب، ترسم به کل ریخت. باعثش هم خود غلام علی بود. نترسی این بچه به من سرایت کرد و هیچ وقت سرراهش نمی شدم. الان هم هیچ وقت درباره او اصطلاحاتی مثل «خدا بیامرز» را به کار نمی برم. «خدا بیامرز» برای خودم است، برای ماست که خیال می کنیم در قید حیات هستیم، حال اینکه این شهدا هستند که حقیقتاً در قید حیات هستند.

اول انقلاب حرف و حدیث پشت سر سرداران سپاه زیاد بود. واکنش شهید پیچک در مقابل تهمت هایی که به ایشان می زدند چه بود؟

هیچ وقت فراموش نمی کنم یک شب که آمد خانه، در همین راه پله ها ایستاد و شروع کرد قش قش خندیدن. پرسیدم؛ چرا همچنین می خندی؟ جواب داد: آن قدر ترقی کرده ام که به من تهمت زده اند پیچک مزدور است! قاچاق فروش است!

از این سفری که به قصد جنگ عازم کردستان شده بود، خاطره ای دارید؟

ببینید! نه غلام علی، ناز نازی بود نه من! هر وقت می خواست برود منطقه، از زیر قرآن ردش می کردم. غلام علی هم سلامی می داد به آقا امام حسین(ع) و می رفت. چندین بار هم به شدت مجروح شده بود. یک بار تیر به ابروهایش خورده بود، یک بار دستش نزدیک بود قطع شود. همه اش از این می ترسید که مبادا یک وقت به شهادت نرسد.

در مرخصی هایی که می آمد، از جبهه چه چیزی برای شما نقل می کرد؟

مرخصی که می آمد، اول می رفت دیدن امام(ره). خانه هم که می آمد من از او زیاد چیزی نمی پرسیدم، غلام علی هم خیلی چیزی نمی گفت. البته یک وقت هایی از غلام علی سؤال می کردم؛ موقع فلان حمله، سنگرتان کجا بود؟ می گفت سنگر ما زیر آسمان خداست. یک عادتی هم که داشت این بود که هر وقت مرخصی می آمد، برخی احتیاجات غذایی رزمندگان مثل نبات و کنسرو و...، را از من می گرفت و در جبهه میان بچه ها تقسیم می کرد. یک بار به شوخی به غلام علی گفتم؛ تو مگر مادر رزمندگان هستی؟ یکی از دوستانش بعد از شهادت غلام علی، امد به من گفت: غلام علی در جبهه، اول سفره را می انداخت، بعد شروع می کرد به تقسیم کردن غذای بچه ها خودش آخر سر غذا می خورد. حالا آیا غذا به غلام علی می رسید، آیا نمی رسید! بعد هم مُصر بود که سفره را خودش جمع کند و ظرف ها را خودش بشوید. همین دوستش می گفت: ما در جبهه تا غلام بود، از مادر بهتر را داشتیم. این قدر به بچه ها رسیدگی می کرد با این همه کار و فعالیت هیچ وقت خنده از لبش محو نمی شد. همیشه در صورتش تبسم داشت. گشاده رو بود. در یک دست، پنج تا تیر، شوخی نیست ولی دوستانش می گفتند؛ آنجا هم می خندید! حالا عجیب اینکه اغلب این مجروحیت ها را ما بعد از شهادتش متوجه می شدیم. یعنی نازنازی نبود که تا تیری بخورد، فوراً برگردد تهران. یک وقت هایی می شد به شدت مجروح می شد، بعد خوب می شد و لام تاکام حرفی به ما نمی زد. یک بار که مجروحیتش خیلی زیاد بود ما این را به واسطه یکی از همرزمانش فهمیدیم که غلام علی بدجوری مجروح شده! ما حالا چند روزی می شد که هیچ خبری از غلام علی نداشتیم که شهید شده، مجروح شده، تا اینکه یک شب، دیروقت، صدای زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کنم، دیدم غلام علی است فوری به برادرش رضا گفتم: بیا پایین علی آمده! گفت: مادر، کجای کاری، علی شهید شده! یعنی همه مان جدی جدی باور کرده بودیم غلام علی پر کشیده. منتهی برگشته بود و... [بغض می کند]...

پیچک

معروف است که پیچک را اهل محل خیلی دوست داشتند؟

همین طور بود در یکی از مجروحیت هایش وقتی بقال سرکوچه متوجه شد غلام علی در بیمارستلان 503 ارتش است. همین طور مغازه اش را ول کرد به امان خدا و رفت عیادت غلام علی. پسر یکی از خانواده های محل که یک خرده چپی بود، یک بار سر ماجرایی با علی حرفش شده بود و علی هم حسابی زده بودش. همین فرد بعد از آن رفته بود مسجد محل و گفته بود؛ من افتخار می کنم که غلام علی در گوش من چک زده!! یعنی جاذبه و جذبه را با هم داشت. اوقاتی که وقت بیشتری داشت می رفت بنایی می کرد، پولش را می داد بچه ها که برای کلاس های قرآن، کمبود بودجه نداشته باشند. یا مثلاً یاد ندارم که یک بار به او پول تو جیبی داده باشم. همیشه می گفت: مادر، پول داری یا بدهم؟ پول ها را هم مستقیماً به خود من نمی داد. می گذاشت این ور و آن ور. بارها شده بود که ناغافل می دیدم در جیب فلان لباسم پول گذاشته. زیر فرش پول گذاشته. روی یخچال پول گذاشته. این طور بچه ای بود.

از رفتارش این استنباط را می کردید که خودش نسبت به شهادتش آگاهی داشته باشد؟

زیاد. خیلی زیاد. مثلاً یک بار بعد از ازدواجش با پول های خودش که خواستم یک یخچال برایش بگیرم. وقتی فهمید، به من گفت: مادر، تو هیچ می دانی من چند روز دیگر در این دنیا هستم؟! یا می گفت: من اگر ازدواج کردم به وظیفه ام عمل کردم. اصلاً خودش می دانست چه ساعتی شهید می شود. من یک بار که گفتم؛ برو خانمت را بردار بیاور، برو سر زندگی ات. رفت آورد ولی همیشه می گفت که من ماندنی نیستم. یک شب هم بیشتر سر زندگی اش نبود. بعد رفت جبهه، 15 روز آنجا بود برگشت. دوباره رفت که به آرزویش رسید و شهید شد. غلام علی یک اخلاقی هم که داشت این بود که اصلاً در بند مادیات نبود یک بلوزی من برایش بافته بودم. همان را برای عقدش پوشیده بود. یا مثلاً رفقایش ماشین گرفته بودند و گل زده بودند. وقتی که دید همه گل ها را پاره کرد گفت: تا وقتی همه گل های من در بهشت زهرا(س) خوابیده اند، وقت این جور کارها نیست.

ظاهراً خطبه عقد ایشان را امام(ره) خوانده بود؟

بله. و بعد از خواندن خطبه عقد خانمش را گذاشت خانه شان، من را هم رساند خانه و رفت منطقه. این جور وقت ها اعتراض که می کردم می گفت: زندگی من وقف انقلاب است. خودش را خیلی به امام(ره) و انقلاب بدهکار می دانست.

از آن عکس معروفش که دست حضرت امام(ره) را بوسیده و در خیابان 17 شهریور هست، خاطره ای دارید؟

این عکس را قبل از شهادتش هم دیده بودم. مثل اینکه عکس را «علی خوش پر» گرفته. بعد از شهادتش «امیر سلیمانی» عکس را آمد داد به من. چند وقت بعدش خود همین امیر سلمانی شهید شد. یعنی اکثر دوستان نزدیکش به شهادت رسیدند؛ علی موحد، محسن وزوایی و...

دوستانی که الان هستند، به شما سر می زنند؟

یکی «ابراهیم شفیعی» است فرمانده ی جبهه ی بازی دراز در اوایل جنگ که البته الان خارج است. ولی مرتب سر می زند. ایران هم نباشد هر چند وقت یک بار زنگ می زند و احوال پرسی می کند. از دیگر دوستانش هم راضی ام.

مزارش کدام قطعه بهشت زهرا(س) است؟

قطعه 24. تقریباً هر پنج شنبه یا جمعه می روم. گاهی هم خانم های بسیجی را جمع می کنم و می برم بهشت زهرا(س).

از آخرین بار که او را دیدید، خاطره ای دارید؟

اصرار داشت من را شاه عبدالعظیم ببرد. چون قرار بود خانمش بیاید خانه ما، نمی شد بروم. آن اواخر یک آکواریومی درست کرده بود و هفت، هشت تا ماهی در انداخت. شاید می خواست بعد از شهادتش یک جوری من را سرگرم کند. خیلی هم با من شوخی می کرد. مثلاً می ایستاد کنار دیوار و تکان نمی خورد، می گفت: فرض کن من شهید شده ام و در قاب ایستاده ام!

***

سردار شهید غلام علی پیچک:

من در این راهی که انتخاب کرده ام، سختی بسیار کشیده ام؛ خیلی محرومیت ها لمس نموده ام. همه ی هدفم این است که زحماتم از بین نرود. از خدا می خواهم که حتماً این کارها را از من قبول کند و اجرم را بدهد. اجر من تنها با شهادت ادا می شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.

منبع:مجله یاد ماندگار