سفرنامه اکبرداماد به مناطق آباد!
استاد منوچهر احترامی
...و خوردن صید صیاد و از دست دادن پول و پله و گیر افتادن در تله و حل نشدن مسأله .
***
پدر چاووش كند:
هر كه دارد هوس سیر و سفر بسمالله
هوس دشت و در و كوه و كمر بسمالله
هر كه دارد هوس رامسر و ساری و رشت
آمل و بابل و نور و گچه سر بسمالله
مادر جواب چاووش گوید:
نوبهار آمد و شد فصل سفر بسمالله
موسم كیش و كویت است و قطر بسمالله
منم و مادرم و دخترم و شاپسرم
عده ماست همین چار نفر بسمالله
ما همه حاضر كاریم، تو از جا برخیز
همه را یك تنه بردار و ببر بسمالله
پدر:
كنون كه وقت سفر شد چو بید میلرزم
مسلم است كه من یك قران نمیارزم
مادر:
چه مطلب است كه مانند بید لرزانی؟
چنین مترس كه ترسم مرا بترسانی
پدر:
مكدرم ز سفر كردن از طریق زمین
مادر:
گمان كنم كه بود ترس تو ز بمب و ز مین
پسر گوید:
از این قرار به فكر قطار باید بود
دختر گوید:
دو ماه توی صف انتظار باید بود
پدر:
كنون بین مردد قطار و ماشینم
به حیرتم كه كدامین وسیله بگزینم
حقیقت است كه میترسم از هواپیما
ز بیم آن كه اجل آید از هوا پی ما
به جای شهر رود معتكف شود در كوه
مسافرین همگی كشته، مابقی مجروح
مادرخانم گوید:
ای احمد! ای داماد من، ای شاخه شمشاد من
ای همسر اولاد من، مس مس مكن، دل دل مكن
ای میر و سالار سفر، خوش بستهای بار سفر
در دست، افسار سفر، محكم بگیر و ول مكن
پدر:
«به چشم آنچه تو گویی مطیع فرمانم»
«قبول امر شما منتی است بر جانم»
گرچه ماشین بنده باری نیست
جز به اینم امید، باری نیست
كیف و زنبیل و ساك بردارید
همه در بار بند بگذارید
كافهدار (كوراوغلی):
كافه دارم، كافه دارم، كافه دار
میدهم صبحانه و شام و ناهار
كافه دار بین راهم این حقیر
میفروشم دوغ را با نرخ شیر
توی جاده كافه داری میكنم
در بیابان شهریاری میكنم
شاگرد كافهدار:
شد مسافر توی رستوران ولو
قحطی مرغ است و كمبود چلو
گاه در این كوچه، گه آن كوچهایم
دایماً دنبال مرغ و جوجهایم
(واقعاً خواهان مرغ مادریم
جای جوجه، مرغ مادر میخریم
مرغ مادر گرچه سفت است و نپز
خود بسی پرگوشت تر میباشد از...)
صیاد در بیابان برود و بخواند:
با تفنگ لوله تنگ ماشه دار
میروم هر روز دنبال شكار
با تفنگ ماشه دار بی جواز
تیر میاندازم از روی نیاز
گاه گاهی سر به باغی میزنم
با تفنگ خود كلاغی میزنم
پسر:
ظهر آمد و هنگام ناهار است پدر جان
دل در طلب گوشت شكار است پدر جان
گر جوجه كباب است و اگر چنجه كباب است
خوب است چو با ماست و خیار است پدر جان
دختر:
ما گشنه بی حد و حسابیم پدر جان
دلباخته جوجه كبابیم پدر جان
هی چشم بدوزیم به این سوی و به آن
سوی شاید كه یكی كافه بیابیم پدر جان
مادر:
كافه ای در دست چپ پیداستی
این همان كافهست كه میخواستی
پسر:
چه ناله ای است كه از سمت باغ میآید؟
دختر:
صدای ناله بانگ كلاغ میآید
مادرخانم:
صدای منقطع قار قار میشنوم
به هوش باش كه بوی ناهار میشنوم
پدر:
عجیب رایحهای در دماغ میآید
كه بوی پختن جوجه كلاغ میآید
مادر:
خواهان لطفتیم و تلطف نمیكنی
از كافه رد شدیم و توقف نمیكنی
پدر:
ما، گرفتار «خط ممتد» شدیم
از جلوی درب كافه رد شدیم
مادر:
همسر مهربان من، رحم بكن به جان من،
دور بزن، دور بزن
پسر:
تند متاز ای پدر، بیش مگاز ای پدر،
دور بزن، دور بزن
دختر:
ای پدر عزیز من، عاقل و با تمیز من
دور بزن، دور بزن
پدر:
ای پسر عزیز من، دختر باتمیز من، همسرپُرستیز من
نمیزنم، نمیزنم
مادرخانم:
ای كه تو داماد منی، همسر اولاد منی،
دور بزن، دور بزن
پدر:
«به چشم آنچه تو گویی مطیع فرمانم»
«قبول امر شما منتی است بر جانم»
پدر دور زند. پلیس آژیركشان بیاید و پوف پوف كند و بگوید:
پیكان بزن كنار، كه جرمت مسلم است
یك هفته هم اگر كه بخوابانمت، كم است
پیكان بزن كنار نداری معاینه
پیكان مگر مرا تو ندیدی در آینه؟
پیكان بزن كنار و چنین ِاز و چز مكن
در بیخ گوش همچو منی وز و وز مكن
پدر:
من قوم و خویش رستم دستانم ای جناب
همشهری فلانم و بهمانم ای جناب
با آن فلان كسی كه فلان كاره شماست
از همكلاسیان دبستانم ای جناب
با «این» و «این» و «این» كه پسرخاله منند
گرمابه رفیق و گلستانم ای جناب
شغلی اگر بخواهد و پستی اگر دلت،
لب تر كنی، برای تو بستانم ای جناب
در وصفت ای جناب، سرودم قصیدهای
این البته قابل شما را ندارد ای جناب!
پلیس:
من این جا دائماً مشغول گشتم
برو جانم كه از جرمت گذشتم
مادرخانم:
چه گفتی زیر گوش آن سخن سنج؟
مادر:
مگر بنشستهای تو بر سر گنج؟
پدر:
گره چون باز میگردد به دستان
نباید باز كرد آن را به دندان
پسر:
ای پدر، ما را به رستوران ببر
جان به كف در خدمت جانان ببر
دختر:
ای پدر، مردیم ما از گشنگی
مرده را بردار و نزد جان ببر
پدر:
اگر چه رنج بسیاری كشیدیم
ولی آخر به این كافه رسیدیم
تمام دشت و صحرا زیر كشت است
تو گویی كافه در قلب بهشت است
كافهدار:
جاده رشت است، بسمالله رحمن رحیم
اول دشت است، بسمالله رحمن رحیم
آن همه سرمایه كه بگذاشتم در رستوران
وقت برگشت است، بسمالله رحمن رحیم
پسر:
وه! چه بویی كه بوی باغ است این
دختر:
نان داغ و كباب داغ است این
مادر:
لنگ جوجه است این، ولی شكلاً
شكل ماهیجه كلاغ است این
پدر:
هیچ جا نیست جوجهاش خوش طعم
این یكی حسب اتفاق است این
مادرخانم:
من كبابی كه میخورم سفت است
نكند فیله الاغ است این؟
كافهدار:
مبلغ میز را بپردازید
ورنه در دست من چماق است این
پدر بپردازد و بیرون آید.
هتلبان تفأل زند:
تاس بریزم چو مردمان قماری
تا كه نمانم به رخوت و به خماری
تاس بریزم كه بلكه جفت بیاید
مشتری خوب دم كلفت بیاید
تاس بریزم مگر كه تاق بیاید
خیل مسافر پی اتاق بیاید
تاس بریزم اگر چه تاق و اگر جفت
این شب عیدی رسَم به مبلغ هنگفت
تاس نه جفت آمد و نه تاق چه سازم؟
طرفه قماری است یحتمل كه ببازم
پدر:
هنگام غروب آمد و خورشید نهان شد
هیهات كه روشن بُد و تاریك، جهان شد
بس گردنه گیر است در این گردنه مخفی
بس دزد كه كه اندر پس آن پشته نهان شد
بانگ تَتَرَق آمد از آن گردنه پشت
آن گونه كه ما فكر نمودیم، همان شد
ترسیدم و لرزیدم و پوشال و پرم ریخت
به به چه بهاری كه به یكباره خزان شد
برداشت شخصی من از جاده چنین است
گفتیم و نگفتیم، به هر حال بیان شد
مادر:
سواد شهر غریبان ز دور پیدا شد
رسید مژده و چشمم به روشنی وا شد
مادرخانم:
ز راه دور نمای هتل نمیبینم
كه لااقل هتل باب دل نمیبینم
علی الاصول، هتل را رزرو باید كرد
به هر كجا كه روی جا رزرو باید كرد
پدر:
«به چشم آنچه تو گویی مطیع فرمانم»
«قبول امر شما منتی است بر جانم»
یك دست به موبایل و دگر دست به فرمان
زنگی بزنم از توی جاده به هتلبان
هتلبان:
صدای زنگ تلیفان به گوش میآید
چه زر زری است كه آدم به هوش میآید
هتلبانشاگرد:
الو! تی جانا قوربان
چی كار داری پُسر جان؟
پدر:
قطع شد این گوشی بی غیرتا
مادر:
حرف بد كم زن، مشو ناراحتا
بار دیگر نمره را از سر بگیر
گر نشد، یك دفعه دیگر بگیر
پدر:
من بگیرم نمره را بار دگر
چون ندارم این زمان كار دگر
هتلبانشاگرد:
الو! تی جانا قوربان مگر لالی پُسر جان؟
پدر:
بار سوم نمره را گیرم یواش
گر نگیرد، لاجرم گور باباش
مادرخانم:
حرف بی معنی مزن این وقت سال
بی خیالی چاق كن ای خوش خیال
پدر:
«به چشم آنچه تو گویی مطیع فرمانم»
«قبول امر شما منتی است بر جانم»
هتلبانشاگرد:
خیال كونه كه من اینجا نشسته بیكارم
هاچین چه ره تو زنی زنگ؟ برنمیدارم!
هتلبان:
گمان كنم تو ضعیف و علیل و بیماری
كه میزند تلفن زنگ و برنمیداری
هتلبانشاگرد:
نه من معلولم و بیمارم اكنون
تماشا كن كه بر میدارم اكنون
الو این جا «هتل داغانه درب» است
به میدان میرسی، در سمت غرب است
اتاق خالی الساعه نداریم
ولی یك ساعت دیگر میاریم
پدر:
اتاق خالی الساعه ندارند
برای ما ولیكن گیر میارند
مادرخانم:
به حق شیش و هشت و پنج و چارت
توجه كن به خلق بیشمارت
پسر:
شكر ایزد كه رسیدیم به مقصد آخر
قرعه فال بسی خوب در آمد آخر
هتلبان:
هم روز جمعه، هم روز شنبه
سر میبُرم من، با زور پنبه
بُرم سرش را، از گوش تا گوش
گر گیرم افتد، هالو سه شنبه
دختر:
جان پدر! این، گر كه اتاق است و قفس نیست
پس چیست دلیلش كه در آن جای نفس نیست
آن جاده و آن كافه و آن پشته و آن دزد
در مدت یك روز مگر این همه بس نیست؟
گویند بلا نیست ولی آمده، پس هست
گویند فرج هست ولی نامده، پس نیست
پسر:
ای كاش كه این شام غریبان به سر آید
شب زود به پایان رسد و صبح برآید
مادرخانم:
گر بخسبم كنجی و خور خور كنم
به كه هی بنشینم و غر غر كنم
مادر:
بدون جرم و جنایت اسیر زندانم
چرا اسیر شدم؟ من خودم نمیدانم
ز فرط غصه ز شب تا سحر نخواهمخفت
لذا برای دل خود دلی دلی خوانم
پدر:
نه نان داری نه قاتق داری امشب
فقط یكریز نق نق داری امشب
مادر:
هوا دار منی لیكن هوا را
نه چون ایام سابق داری امشب
پدر:
سخنهای فراوان از چپ و راست
ز گودرز و شقایق داری امشب
مادر:
سرت تا نیمه شب توی كتاب است
به من كمتر علایق داری امشب
پدر:
نگاهت میكنم میمیرم از غم
مگر آیینه دق داری امشب؟
مادر:
دلی خالی ز مهر و رحم و احساس
سری عاری ز منطق داری امشب
پدر:
مگر عذرای توی داستانی؟
كه از من ظن وامق داری امشب
دختر:
«باز شد دیدگان من از خواب»
«به به از آفتاب عالمتاب»
مادر خانم:
كیف و كفش و لباس و پول و پله
همه را دزد برده اندر خواب
پدر:
ای زبر دست زیر دست آزار
میروم من به جانب بازار
تا فراهم كنم مگر پولی
بخرم منتشا و كشكولی
مادر:
عزیزان من! پنج ساعت گذشت
پدر رفت بیرون ولی برنگشت
پسر:
میروم من كنون به دنبالش
تا كه جویا شوم ز احوالش
میكنم روی خویش را مستور
نشناسد كسی مرا از دور
درویش:
با این كه نیم به پیشگاهت عددی
ای خالق هشت و چار! بر من مددی
گر بهر كلاهم نفرستی نمدی،
پولی بفرست لااقل در سبدی
فضول:
از كجا آمدهای ای درویش!
سفر دور چه داری در پیش؟
بی كسی، یا كس و كاری داری؟
همسر و ایل و تباری داری؟
درویش:
تو را چه كار كه زن دارم و دو تا فرزند؟
تو را چه كار كه من خانهام بود در بند؟
تو را چه كار كه مادر زنم چگونه بود؟
تو را چه كار كه چون احمدك نمونه بود؟
فضول:
صدای آشنا آید به گوشم
ملنگی میزنم من یا به هوشم؟
اگر چه پرت میباشد حواسم
ولیكن من شما را میشناسم
درویش:
پسر! حالا كه دانستی كه هستم
بده دست غریبی را به دستم
كنون چون راز یكدیگر بدانیم
به آواز حزین «جفتی» بخوانیم
پدر و پسر جفتی خوانند:
غریبی درد بی درمان غریبی
غریبی محنت دوران غریبی
كه هر كس عازم سیر و سفر شد
شب عیدی حسابی در به در شد
پس از چندین سنه صاحبقرانی
به كلی كله پا شد از گرانی!
...
(بقیه منظومه ناخواناست!)
برگرفته از گل آقا