تبیان، دستیار زندگی
ملیحه نمک و ترشی قورمه سبزی را اندازه کرد و لخ لخ کنان از آشپزخانه بیرون آمد. جوراب های قدیر را از روی طناب برداشت و به طرف باغچه رفت و توپ بازی بچه ها را با دستش از روی گل های شمعدانی و برگ های زرد و خشک شده درخت، رد کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تا شقایق هست...
شقایق

ملیحه نمک و ترشی قورمه سبزی را اندازه کرد و لخ لخ کنان از آشپزخانه بیرون آمد. جوراب های قدیر را از روی طناب برداشت و به طرف باغچه رفت و توپ بازی بچه ها را با دستش از روی گل های شمعدانی و برگ های زرد و خشک شده درخت، رد کرد.

باد سرد پاییزی از سر دیوارها و پشت بام ها می سرید و برگ های درختان را مشت مشت از شاخه ها جدا می کرد و در هر طرف می پراکند. درخت را مشت از شاخه ها جدا می کرد و در هر طرف می پراکند. درخت به ، امسال آن قدر بار داده بود که ملیحه توانسته بود مربای اضافی درست کند و به غیر از اقوام و آشنایان، چند شیشه ای هم به همسایه های نزدیک بدهد.

قدیر همیشه از دست پختش تعریف می کرد و پز آن را جلوی همه می داد. مربای به، با خلال های مغز پسته و بادام، خوش رنگ و اشتها آور بود. ملیحه ظرف انار ترش را که همسایه ها تعارفی آورده بودند، برداشت ، و کنج اتاق کنار رخت خواب ها نشست و شروع کرد به دانه کردن آن. ابرهای تیره و بارانی تکه تکه به هم سنجاق می شدند و آسمان را یکپارچه می پوشاندند. همچنان که انارها را دانه می کرد، هوس یک کاسه از انار با نمک و گلپر، سر سفره شام، دهانش را آب انداخت. شقیقه هایش تیر کشید. درد نفسش را به شماره انداخت...

توی مه، در راهروی بیمارستان می دوید، دنبال چه بود؟ به خاطر نداشت. باید عجله می کرد. فقط همین را می دانست.

- بانک خون...اوی منفی... دکتر گفته بود...

پایش روی پله ی آخر بود که راهرو فرو ریخت، پله ها فرو ریختند، بیمارها هر کدام، گوشه ای پرتاب شدند، صدای آژیر حمله هوایی با ریزش در و دیوار به هم آمیخت...

صدای قدیر در ذهنش جان گرفت. با صدای او شروع به خواندن کرد:

- کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی...

نفس عمیقی کشید و به آرامی به رخت خواب تکیه داد.

قدیر نسخه را روی پیشخوان داروخانه گذاشت و دست هایش را در جیب ژاکت پشمی اش فرو برد. بوی دارو و الکل با بخاری که از سوراخ کتری بیرون می زد، در هم می آمیخت و هوای سنگین داروخانه را نفس گیر می کرد. سرفه ای زد و به بیرون نگاه کرد.

هوا ابری و دلگیر بود. مسافران اتوبوس واحد مثل کلاس اولی ها به صف ایستاده بودند و این پا و آن پا می کردند. گهگاه عبور موتور سیکلت یا ماشینی آنها را سوی پیاده رو می راند و نظم شان را برای لحظاتی به هم می زد.

قدیر با انگشترش چند ضربه به پیشخوان زد. صدای تق تق کفشی از پشت قفسه های دارو شنیده شد. زنی سفید پوش که دستمالی را مقابل دهانش می چرخاند با ابروان درهم کشیده پیش آمد. قدیر نسخه را کمی جلوتر سر داد.

- سلام علیکم خانم دکتر!

صدایش خفه بود، انگار از گلوی نیمه بریده ای بیرون می آمد. زن نگاهی به او انداخت و روی نسخه چشم چرخاند.

- چه خبرته آقا، مگه سر آوردی؟

قدیر سرش را پایین انداخت و به پوتین های رنگ و رو رفته اش خیره شد. دکتر نسخه به دست مابین طبقه ها به راه افتاد. قدیر سرش را بالا گرفت تا نفسش را که دچار تنگی شده بود و داشت خفه اش می کرد و تا بیخ گلویش را می خراشید، آزاد کند. چشمش به پوستر دیوار مقابل افتاد، تصویر یک جانباز بود. جانبازی روی صندلی چرخدار که ماسکی بر صورت داشت و کبوتری در دستش دیده می شد.

دود سفیدی تمام منطقه را پوشانده بود. حاج مرتضی داد زد:

بجنب، ماسک بزن گاز خردله،... شیمیایی زدن نامردها! اما خودش ماسک نداشت.

قدیر ماند و سید مرتضی و یک ماسک! قدیر زیر لب زمزمه می کرد: یا من اسمه دواء و ذکره شفاء...

زنگ بالای در داروخانه به صدا درآمد... زن شیک پوشی پا به داروخانه گذاشت و همزمان با ورود او بوی ادکلن تندی همه جا پخش شد. زن بارانی چرمی تیره رنگی به تن داشت و پوتین های پاشنه بلندش در تلالو نور لامپ مدادی داروخانه می درخشید. قدیر تک سرفه ی خشکی زد. زن چهره در هم کشید و از او فاصله گرفت. دکتر با سبد دارو پشت پیشخوان آمد.

- بفرمایید.

- خانم دکتر ببخشید... خط چشم مکس فاکتور می خواستم و یک خوشبو کننده ی دهان.

لبخند ملایمی روی لب های دکتر نشست. قدیر سایه اش را روی پیشخوان انداخت و به زحمت گفت: «ببخشید خانم دکتر... مبلغش چقدر می شه؟»

- سه هزار و هفتصد تومان.

عرق سردی روی پیشانی قدیر نشست.

- عذر می خوام من الان این قدر پول همراهم نیست. اگر اجازه بفرمایید...

ابروهای دکتر در هم گره شد. سبد دارو را به سمتی سر داد. نسخه را روی پیشخوان گذاشت و به سرعت به سوی طبقه ها بازگشت

قدیر مثل بچه های تب دار به اسکناس های سبزی که از توی کیف زن بیرون می آمد، نگاه کرد... نفس عمیقی را همراه با خس خس سینه اش بیرون داد و به سوی در رفت.

صف مسافرین اتوبوس واحد تا توی پیاده رو هم راه پیدا کرده بود. پاهایش سست و بی اراده به جلو خم می شدند و راهش را باز می کردند. انتهای صف ایستاد و سرک کشید. در میدان کارگر پیچید و به آرامی به سوی مسافران خزید. جمعیت شکافته شد و قدیر گامی به جلو برداشت. درهای اتوبوس باز شد و صدای رگه دار راننده بیرون خزید:

- میدون گل ها... اشتباهی سوار نشی عمو!

جمعیت به سر و کول هم می کوفتند و به سختی خود را از اتوبوس بالا می کشیدند. اتوبوس انباشته از مسافر شد. قدیر آخرین نفری بود که پا روی رکاب گذاشت. راننده دکمه در را فشار داد. هیکل سنگین اتوبوس آرام آرام خود را جلو کشید. کتف قدیر می سوخت. با یک حرکت خود را از اتوبوس کند و کنار خیابان نقش زمین شد. چند نفر جلو دویدند و کمکش کردند تا بلند شود.

- طوری نشدی آقا؟

- نه.

- میدون گل ها قسمت هر کسی نمی شه!

پیر مرد خندید و از روی محبت چند ضربه روی شانه ی قدیر نواخت. قدیر تبسم کرد و گفت: «کم سعادتیه بابا...»

پیر مرد سری تکان داد و به سوی دیگر خیابان رفت.

قدیر آستین بلوزش را بالا زد و به ساعتش نگاه کرد. هوا کم کم داشت تاریک می شد. توده ی مه غلیظی روی شهر لنگر انداخت. سرمای گزنده ای به تدریج به تن عابران قالب می گرفت. یک تاکسی جلوی پایش ترمز زد.

- آقا قدیر!

صدایش چقدر شبیه قدیر بود. انگار از یک حنجره بیرون می آمد. رگه های زخم دیده از گاز خردل در صدای او به راحتی شنیده می شد.

- کجایی مومن؟

قدیر به صورت خندان مرتضی نگاه کرد.

- سلام علیکم حاجی!

- سلام به روی گل بنده ی خوب خدا، کجا میری؟ معبر، خط مقدم یا پشت جبهه، بشین تا برسونمت.

قدیر سوار شد و مرتضی تاکسی را به راه انداخت.

- خیلی دمقی... لبخند بزن بسیجی!

قدیر لبخند زد و دست به گردن مرتضی انداخت و رویش را بوسید.

- تو چقدر خوبی حاجی...  خوب موقعی به دادم رسیدی.

- حقیقتش دو سه روزه به دنبال نسخه ی ملیحه هستم.

- خیر انشاء الله!

قدیر از پنجره بیرون را نگاه کرد و آهی از سر خستگی کشید.

- راستش مریضی خودم بیشتر کلافه ام کرده.

- آهای نبینم خسته بشی رزمنده، کی خسته شد؟

قدیر خندید و گفت: «دشمن».

- اون شعر که شهید سینایی درباره ی شقایق می خوند یادته؟

- آره تا شقایق هست زندگی باید کرد.

حاج مرتضی محکم به شانه ی قدیر کوبید.

- د همینه دیگه.

- بپیچ دست راست...می خوام برم میدون گل ها...

- به روی چشم. بلیت رو دست به دست بده بیاد جلو... پدر جان خوابت نبره... رسیدیم ایستگاه صلواتی.

حاج مرتضی ریسه رفت. قدیر گیج و گنگ نگاهش می کرد. همان طور ساده و بی آلایش بود. وقتی می آمد، همه ی خستگی ها و غصه ها پر می کشید. می گفت و می خندید و همه چیز را به شوخی رد می کرد و این رفتار بعضی ها را ناراحت می کرد. حاجی بی خیاله.

شب حمله به هر کس که برای خداحافظی در آغوش می گرفت چیزی می گفت: خدا رحمتت کنه... انشاء الله حلوات را بخوریم...

دیدار به بهشت... اون دنیا یک سری هم به ما بزن... شهادتین یادت نره...

- ملیحه خانوم چه اش هست؟

- خودش می گه که هیچ چی، اما دکتر و جواب آزمایشگاه حرف های دیگه ای می زنن.

بغض گلوی قدیر را فشرد. مرتضی در آیینه به پشت سر نگاه کرد و گفت: «به عیال بگو چشم و هم چشمی کار خوبی نیست... خدا رو خوش نمی آد.»

و باز ریسه رفت. قدیر به تلخی خندید. جواب آزمایش ها و توضیحات دکتر واضح و روشن بود و هیچ نکته ی مبهمی در آن دیده نمی شد. نخاع صدمه دیده بود.

- تو هنوز از این نفربرهای اسقاطی دل نکندی؟

قدیر به خود آمد و به پوتین هایش نگاه کرد. حاج مرتضی دستی به محاسنش کشید و از جیب کتش چند اسکناس درآورد و گذاشت روی پای قدیر. قدیر خواست دستش را پس بزند، اما حاجی با مهربانی نگاهش کرد.

- چیه مومن مگه تا به حال قرض الحسنه ندیدی؟!

و با لحن جدی آمیخته به شوخی صدایش را تغییر داد و گفت: «تا قرون آخرش رو ازت می گیرم، جون حاجی... ملتفتی که...؟!»

و دوباره خندید و این بار خنده اش به سرفه های مکرر و خشک تبدیل شد و نفسش را تنگ کرد.

قدیر به این راننده خوش خلق و صمیمی تاکسی نگاه کرد که یک زمانی فرمانده عملیات بود و در حمله ها با مهارت بچه ها را هدایت می کرد.

- راستی هنوز از شرکت ننداختنت بیرون؟

قدیر محو پول هایی بود که در دستش تاب می خورد.

- روزی اوستا کریمه. این پول را بهت دادم که لااقل پوتین هات رو باهاش واکس بزنی و بقیه اش رو هم قاقالی بخری و ببری خونه که ملیحه خانم یه جوری کم حرفیات رو ببخشه!

تاکسی را حاجی کنار میدان گل ها نگه داشت.

- می شه دو دلار و سی و هفت سنت مستر!

قدیر خواست دست حاجی را ببوسد که حاجی به سرعت پیشانی قدیر را غرق بوسه کرد. قدیر از ماشین پیاده شد. حاج مرتضی گفت: «برو داروت را بگیر. من همین جا منتظرم.»

قدیر در زیر نم باران خود را به آن طرف خیابان رساند و حاجی در حالی که به رقص برف پاکن ها و تموج آب به روی شیشه ی جلوی ماشین نگاه می کرد، با صدای گرفته اش زمزمه کرد:

«داغ دل من که دیدنی نیست   سوز جگرم شنیدنی نیست

دانم که به دامن بلندت         دست طلبم رسیدنی نیست.»


منبع:

مجموعه داستان مثل گل، مثل عطر سیب، نشر: علامه طباطبائی، چاپ: بهمن - 79، صفحه 95