حکم بازداشت وصالی بعد از شهادتش صادر شده بود!
نام شهید اصغر وصالی تا همین چند وقت پیش برای خیلی از مردم كشورمان ناشناخته بود.
نام شهید اصغر وصالی تا همین چند وقت پیش برای خیلی از مردم كشورمان ناشناخته بود. فرمانده بینظیر گروه دستمال سرخها كه بعد از نمایش فیلم «چ» حاتمیكیا، اندكی از گمنامی و مظلومیت خارج شد و حالا حداقل برخی از مردم كشورمان با نام این فرمانده پرآوازه آشنا هستند. شهید وصالی قهرمان داستانی واقعی بود كه سال 1329 با تولدش در تهران آغاز شد و شامگاه 27 آبان 1359 مصادف با عاشورای حسینی در جبهههای غرب كشور به شهادت رسید. حالا كه در سی و ششمین سالگرد شهادتش قرار داریم، وصالی را از زبان دو تن از همرزمانش در گروه دستمال سرخها بیشتر خواهیم شناخت. عبدالله نوریپور و محمود پیمانپور در گفتوگو با ما راوی برگهایی از زندگی شهید وصالی میشوند.
عبدالله نوریپور
چه زمانی با شهید وصالی آشنا شدید؟
دقیق یادم است كه برای اولین بار اصغرآقا را در مجموعه خلیج پاسداران دیدم. آنجا برای مدتی مقر گردان سوم سپاه منطقه 10 كشوری یا همان سپاه تهران شده بود كه یك روز (شاید اواخر اردیبهشت یا اوایل خردادماه 59) به من خبر دادند فردی آمده و در دژبانی با شما كار دارد. تا آن زمان من به نوعی سرپرست گردان بودم. رفتم و دیدم جوانی حدود 30 ساله با قامتی متوسط و لاغر اندام، اما محكم و استخواندار پشت نردهها ایستاده و انتظار میكشد. جوان، كاپشن خاكی به تن و كتانی به پا داشت. موهای ژولیدهاش به چهره استخوانی با محاسن كمپشت جلوه خاصی بخشیده بود و شرم و خجالت خاصی در نگاهش موج میزد. او خودش را اصغر وصالی معرفی كرد و گفت: «از ستاد فرماندهی پادگان ولیعصر(عج) حكم دارم و آمدم كه در خدمت شما باشم.» چون از قبل با برادر جهرمی در خصوص واگذاری مسئولیت گردان سوم گفتوگو كرده و گلایه كرده بودم كه بار مسئولیت زمینگیرم كرده، انتظار آمدن فرمانده جدید گردان را داشتم، بنابراین وقتی اصغر گفت آمدم در خدمت شما باشم متوجه منظورش شدم وگرنه او در معرفی خودش آن قدر مأخوذ و محجوب رفتار كرد كه اگر كسی دیگر جای من بود شاید متوجه نمیشد این مرد ریزنقش و محجوب حكم فرماندهی ما را در دست دارد.
قبل از این دیدار چیزی از اصغر وصالی میدانستید؟ بعدها او را چطور آدمی شناختید؟
یك صحبتهایی شده بود كه ایشان به همراه افرادی مثل ابوشریف و ابوالوفا و محسن چریك (شهید سعید گلابخش) و... در لبنان آموزش نظامی دیدهاند و جزو گروههای مبارز مسلح علیه رژیم طاغوت بودند. اما راستش را بخواهید انتظار آدم دیگری را داشتیم. شاید به قد و قواره نسبتاً كوچك شهید وصالی نمیآمد كه چنین سوابقی داشته باشد. منتها خیلی زود به تواناییهایش پی بردیم. اصغرآقا قبل از اینكه فرمانده گردان سوم شود، مسئول اطلاعات سیاسی پادگان ولیعصر(عج) بود. به نوعی داوطلبانه خودش را تنزل درجه داده بود چون به حضور در وسط میدان علاقه داشت. او انسانی خاكی و متواضع و در عین حال جدی و مستحكم بود كه خیلی زود با نیروهای گردان بُرخورد و در عین تبعیت كاملی كه بچهها از دستوراتش داشتند، رابطه بسیار دوستانه و حتی شوخطبعانهای بین ما برقرار شد. «اصغرپررو» لقبی بود كه از زبان خود اصغر وصالی و بعدها از زبان دكتر منصوری، اولین فرمانده سپاه و از دوستان وصالی شنیدم. اینطور كه خود اصغر تعریف میكرد وقتی زندانی سیاسی كمیته مشترك ضد خرابكاری ساواك بود، جسارت و جرأتش باعث شده بود بازجوها اصغر پررو صدایش بزنند. البته ما به او اصغرآقا میگفتیم. بیشتر كه آشنا شدیم، دانستیم نباید گول جثه لاغرش را بخوریم! رزمیكار واقعاً ورزیدهای بود و آموزشهای چریكی را قبل از انقلاب در لبنان گذرانده بود. همین طور سابقه مبارزات مسلحانه علیه رژیم طاغوت دارد، ماجراها در زندان رژیم شاه پشت سر گذاشته و نهایتاً اینكه او اصغرآقای خودمان بود؛ بیشیله پیله، صاف و صادق، باصفا، باحال، باایمان، آشنا به معارف ناب قرآنی و علوی و با اراده و كسی كه میشد سالهای سال به رفاقت و دوستیاش نازید و دلتنگش شد.
گروه دستمال سرخها را خود شهید وصالی تأسیس كرد؟
دستمال سرخها همان بچههای گردان سوم بودند. وقتی اوایل مردادماه 58 به ما مأموریت دادند به مریوان برویم و غائلهای كه ضد انقلاب با سر بریدن تعدادی از پاسداران محلی این شهر رقم زده بودند را فروبنشانیم. ما ابتدا به كرمانشاه رفتیم. آنجا دو، سه روزی در یك اردوگاه به نام خضرزند بودیم. یك روز من و تعدادی از بچههای گردان از مسئول اردوگاه خواستیم اگر لوازم انفرادی بلااستفادهای دارد در اختیارمان بگذارد چراكه ما با حداقل امكانات به غرب رفته بودیم. او هم یك كانكس را نشان داد و گفت آنجا هرچه بود میتوانید بردارید. من درون كانكس یكسری جعبههایی به شكل جعبه مهمات پیدا كردم. یكی را باز كردم و دیدم درونش دستمالهای سرخ سه گوش قرار دارد. همان لحظه یك چیزی در ذهنم شكل گرفت. مثل روایتی كه در مورد امام علی(ع) شنیده بودم. اینكه ایشان موقع جنگها دستمال سرخ یا زرد به پیشانی میبستند. از شهید مسعود نعیمی كه دانشجوی نخبه گروه ما بود، پرسیدم چنین روایتی است؟ او هم گفت به نظرم مولا دستمال زرد میبستند. من هم گفتم خب ما میتوانیم همین دستمالهای سرخ را به نشانه سرخی راهی كه انتخاب كردهایم به پیشانی ببندیم. به نوعی تبعیت از مولایمان علی(ع) هم بود. بچهها هم استقبال كردند و وقتی موضوع را با شهید وصالی در میان گذاشتیم تأیید كرد و گفت دستمالها میتوانند نشانی بر شهادتطلبی رزمندگان خمینی و همین طور نشانی از خون سرخ شهدا باشند و در ضمن میتوانیم آنها را نماد گردانمان قرار بدهیم. ما در روزهای عادی دستمالها را به گردن و هنگام درگیری آنها را به پیشانی میبستیم. بعد از آن گروه ما معروف به دستمال سرخها شد.
اگر میشود ما را مهمان یكی از خاطرات شهید وصالی كنید.
من و اصغرآقا در جریان یك درگیری در كوهستانهای حد فاصل مریوان به بانه گم شده بودیم. پای شهید وصالی زخمی شده بود و لباسش را به پایش بسته بود. هرچند در شهریورماه 58 بودیم، اما با غروب خورشید، دمای هوا به شدت كاهش یافت و در محیط كوهستانی سردمان شده بود. همراه اصغرآقا به دل كوهستان زدیم و چون خیلی تشنه بودیم، نگاه من به نهر پایین دره بود. جایی كه امكان حضور ضدانقلاب میرفت و نمیتوانستیم به آن سمت برویم. شهید وصالی منظورم را از نگاهم خواند و عاشورا و تشنگی امام حسین(ع) و اصحاب و اولادش را چنان برایم به تصویر كشید كه ناخودآگاه تشنگی را فراموش كردم. این را هم اضافه كنم كه جهانگیر جعفرزاده، نفر سوم كنار ما بود كه به ناگاه وسط درگیری با ضد انقلاب غیبش زد و دیگر هیچ وقت پیدا نشد. ما آن شب به غاری پناه بردیم. هوای داخل غار سرد بود. اصغر كه پیراهنش را به زخم پایش بسته بود بیشتر از من احساس سرما میكرد و به همین خاطر زیر پیراهنم را درآوردم و از او خوستم تا گرمای تنم را دارد سریع بپوشد. پوشید و در گوشه غار چمبره زد. من هم در دهانه آن با اسلحه مسلح، شكل و شمایل یك نگهبان را گرفتم و چشم به دل تاریكی محض دوختم. هنوز به فكر جهانگیر بودم كه چطور ناغافل گم شده بود. سرنوشت او در هالهای از ابهام قرار داشت و از اینكه در آن سیاهی و حیرانی كاری از دستم برنمیآید، احساساتی متضاد وجودم را فراگرفته بود. در همین لحظه احساس كردم از پشت سرم صدای خفیفی میآید. برگشتم و دیدم كه اصغر مشغول نماز و راز و نیاز است. شنیدم كه دعای افتتاح را میخواند. اَللّهُمَّ اِنّا نَرْغَبُ اِلَیك فى دَوْلَةٍ كریمَةٍ. . . یك آن به ذهنم رسید او از منتظران است. در آن شرایط سرما و بلاتكلیفی و زخمی كه در پایش داشت، خواندن نماز و راز و نیاز تنها از مردان بلندهمتی چون او برمیآمد و وصالی به واقع مخلص و بینظیر بود. روز بعد بچههای گروه را پیدا كردیم و از آن وضعیت خلاص شدیم.
آخرین ملاقاتتان با شهید وصالی چه زمانی بود؟
قبل از شروع جنگ من به یك مأموریت برونمرزی رفتم و بعد از آن از شهید وصالی و دستمال سرخها جدا شدم. تا اینكه شنیدم ایشان در عاشورای سال 59 و حدود دو ماه بعد از شروع جنگ به شهادت رسیده است. اصغر وصالی یكی از فرماندهان مقتدر و باعزت سپاه بود كه به نظر من شهادتش فقدان بزرگی محسوب میشد. روحش شاد و یادش گرامی باد.
محمود پیمانپور
محمود بیزبان یا همان محمود پیمانپور یكی از یاران شهید وصالی است كه اكنون 64 سال دارد و به دلیل گذشت سالیان دراز از شهادت اصغر وصالی، خاطرات چندانی از وی به یاد ندارد، سعی كردیم حدالمقدور سخنان این رزمنده پیشكسوت را تقدیم حضورتان كنیم.
من با شهید وصالی در پادگان ولیعصر(عج) آشنا شدم. یك انقلابی به تمام معنا بود. به راه و مسیرش واقعاً اعتقاد خاصی داشت. یادم است یكبار در پمپ بنزین یك نفر حرف ضد انقلابی زده بود. اصغرآقا به دلیل غیرتی كه داشت، نتوانست تحمل كند و جواب طرف را داد. ما هم او را كنار كشیدیم و ختم به خیر شد. میخواهم بگویم امثال او این طور نسبت به نظام اسلامی عرق داشتند. با ورود اصغر وصالی به گردان سوم، جمع ما منسجمتر شد. قبل از اینكه به كردستان برویم، در تهران ضدانقلاب و ساواكیهای فراری را دستگیر میكردیم. یكبار یادم است كه پشت ناصرخسرو، تعدادی از ضد انقلاب را كه قصد منفجر كردن بمب داشتند دستگیر كردیم.
كمی بعد به كردستان رفتیم. من در مریوان اسلحهدار بودم. جمع صمیمی و خوبی داشتیم. اوایل اعزاممان ماه رمضان بود. یك بار بچهها را سحری بیدار نكردم، داد و بیداد راه افتاد كه چرا ما را بیدار نكردی. من هم گفتم «مگر بلندگو هستم كه بخواهم خبرتان كنم». چنین جمع پر شور و گرمی داشتیم.
در كردستان اصغر وصالی با خانم مریم كاظمزاده آشنا شدند. كاظمزاده یك خبرنگار بود كه مدتی گروه دستمال سرخها را همراهی میكرد و بعد كه به تهران آمدیم، شهید وصالی از ایشان خواستگاری كرده بود. بعد هم با هم عقد كردند و دوباره به منطقه آمدند. زمانی كه جنگ شروع شد، متأسفانه من همراه بچهها به گیلانغرب نرفتم. بعدها شنیدم كه وصالی شهید شده است. بچهها تعریف میكردند وقتی پیكر او در بیمارستان بود و بعد به پادگان منتقلش كرده بودند، عدهای حكم بازداشت اصغر وصالی را آورده بودند. گفته میشد كه این افراد به دلیل ماجرای هیئت حسن نیت (یا همان سوء نیت) و ایستادگی اصغر در برابر اهمالكاری آنها و همچنین پایداریاش در برابر ضد انقلاب در كردستانات، سراغ اصغر وصالی آمده بودند. شهید وصالی از زمان حیاتش مظلوم بود و اكنون كه سالها از شهادتش میگذرد، همچنان مظلوم و گمنام است.
منبع: جوان انلاین