تبیان، دستیار زندگی
عزیزالله تازه مرد، جانباز سرافراز دفاع مقدس، پس از چند سال تحمل درد و رنج بیماری، صبح روز شنبه، 22 آبان ماه به دیدار حق شتافت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادت بیسیم چی شهید کاظمی

عزیزالله تازه مرد، جانباز سرافراز دفاع مقدس، پس از چند سال تحمل درد و رنج بیماری، صبح روز شنبه، 22 آبان ماه به دیدار حق شتافت.

فرآوری: صادق جعفری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
عزیزالله تازه مرد


این رزمنده دفاع مقدس، بیسیم چی سردار شهید حاج احمد کاظمی در لشکر 8 نجف اشرف بود و پس از جنگ نیز رابطه نزدیکی با این شهید بزرگوار داشت.

عزیزالله تازه مرد، همچنین به عنوان خادم افتخاری حرم مطهر امامزاده محمدهلال بن علی (ع) سال ها افتخار خادمی فرزند بلافصل امیرالمومنین (ع) را داشت.

«تازه مرد! خودتی؟!» بعد ادامه داد: «کجایی؟! دلم برایت تنگ شده است!» هنوز هم وقتی این لحظه ها را به یاد می آورم اشک در چشمانم جمع می شود 6 گفتم: «اگر برای دیدن شما بیاییم ما را راه نمی دهند!» گفت: «تو هر وقت آمدی، با همین شماره تماس بگیر خودم می آیم و هر جای تهران باشی کولت می کنم و تو را به اینجا می آورم!»

پیکر این رزمنده دفاع مقدس، از میدان امام حسن مجتبی (ع) آران و بیدگل به سمت حرم مطهر حضرت محمدهلال بن علی (ع) تشییع و در گلزار شهدا در جوار 300 شهید انقلاب و دوران دفاع مقدس به خاک سپرده شد.

خاطرات شهید از حاج احمد

عزیزالله تازه مرد، کسی که بی سیم چی سردار کاظمی در لشکر 8 نجف اشرف بود و پس از جنگ نیز رابطه نزدیکی با این شهید بزرگوار داشت، اخیراً براثر بیماری مشغول مداوا بود که قبل از شهادت به همین نزدیکی با حاج احمد پای گفتگو رفته بود.
وی حاج احمد را فرمانده ای دوست داشتنی بیان کرده که اخلاق و تواضعش باعث شده بود محبوب همه بسیجی ها شود.
حاج احمد مرد خدا بود، آسمانی بود. بسیار مهربان و باصفا و خوش اخلاق بود. فکر می کنم خاکی بودن و تواضع حاج احمد، مهم ترین ویژگی او بود. شهید کاظمی واقعاً ایثارگر بود و همه را دوست داشت. او آن قدر محبوب بود که همه بسیجیان لشکر، خصوصاً بچه های کاشان و آران و بیدگل او را بسیار دوست داشتند. حاج کاظم هم ارادت خاصی به رزمندگان این منطقه داشت و آنان را واقعاً دوست داشت.
بنده توفیق داشتم و از زمان اعزام به جنگ، در سال 63 تا پایان دفاع مقدس در سال 67 در خدمت ایشان بودم و ازآنجاکه بیسیم چی نزدیک ترین فرد به فرمانده است، ارتباط زیادی باهم داشتیم. در تمام زمانی که باهم بودم، همیشه باروی باز و گشاده باهمه برخورد می کرد و هرگز هیچ رفتار نامناسبی از ایشان ندیدم.

شرمندگی حاج احمد

شهید علی محمد اربابی، مسئول امور داخلی لشکر نجف اشرف بود. شهید کاظمی از میان همه رزمندگان، علاقه ای شدید و عجیب به شهید اربابی داشت. شهید اربابی دست راست حاج احمد بود و بسیاری از کارهای اداره لشکر بر عهده او بود.

شهید اربابی چند روزی مرخصی گرفته بود و به شهرستان برگشته بود، ولی شهید کاظمی خبر نداشت او در این دیدار، ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده است. بعد از چند روز با شهید اربابی تماس گرفته بود و گفته بود: «سریع بیا که خیلی کار داریم!» شهید اربابی هم روز بعد از ازدواجش بلند شده بود و رفته بود.

بعدازاینکه شهید اربابی به منطقه رفت، بچه ها به حاج احمد خبر ازدواج او را رسانده بودند. حاج احمد هم بسیار ناراحت شد و به شهید اربابی یک ماه مرخصی داد تا برگردد. بااین حال شهید اربابی با التماس و اصرار ماند و او را کمک کرد. بعدازاین اتفاق ارادت حاج احمد به شهید اربابی بسیار بیشتر شد. شهید کاظمی پس ازاین جریان، چند بار گفته بود به خاطر این مسئله در مقابل شهید اربابی احساس شرمندگی می کند.


اولین آشنایی

روز اول اعزام، همه بچه های گردان را در مقری جمع کردند تا یک ارزیابی از وضعیت نیروها داشته باشند. البته ما از اینکه در جریان کارها، مورد ارزیابی قرار می گیریم، خبر نداشتیم. همه را در مقر به صف کردند. خود حاج احمد هم در صف ها، بین بچه ها قرارگرفته بود، بااین حال همه ما تازه وارد بودیم و او را نمی شناختیم.

در مقر قرار شد به عنوان شرکت در عملیات مهندسی رزمی، سنگرهایی را درست کنیم. بچه ها مشغول کار شدند و بنده به اتفاق چند نفر دیگر مشغول پر کردن گونی با خاک شدیم تا سنگری درست کنیم. همین طور که مشغول کار بودیم یکی از فرماندهان گردان ها آمد و به یکی از بغل دستی هایم ادای احترام کرد و او را حاجی صدا زد.

ناگهان متوجه شدیم که این فرد ناشناس، حاج احمد کاظمی است. از آن لحظه او را شناختیم و بیلش را گرفتیم و اجازه ندادیم کارش را ادامه دهد. همین حادثه باعث شد او هم ما را بشناسد و از آن لحظه به بعد، به عنوان بیسیم چی در خدمت او باشیم. به همین خاطر بچه ها ما را پیک حاج احمد صدا می زدند.

خودم کولت می کنم!

بعد از جنگ، حاج احمد جزء فرماندهان برجسته سپاه پاسداران شده بود و مدتی از ایشان بی خبر بودم. تا اینکه شماره ایشان را از طریق یکی از دوستان به دست آوردم و به حاج احمد زنگ زدم. این لحظه یکی از به یادماندنی ترین خاطرات من است و هرگز از ذهنم محو نمی شود: همین که خودم را معرفی کردم با شور و شوق گفت: «تازه مرد! خودتی؟!» بعد ادامه داد: «کجایی؟! دلم برایت تنگ شده است!» هنوز هم وقتی این لحظه ها را به یاد می آورم اشک در چشمانم جمع می شود 6 گفتم: «اگر برای دیدن شما بیاییم ما را راه نمی دهند!» گفت: «تو هر وقت آمدی، با همین شماره تماس بگیر خودم می آیم و هر جای تهران باشی کولت می کنم و تو را به اینجا می آورم!»


شریک غم

درزمانی که در خدمت حاج احمد بودم، پدرم را ازدست داده بودم. او هم متوجه شده بود و همیشه سعی می کرد مواظبم باشد. هر وقت غمگین می شدم و به یاد پدرم می افتادم، شریک غمم می شد و مرا تسکین می داد. بعدازاین هرچقدر اصرار می کردم اجازه نمی داد به خط مقدم بروم.


منابع: ایسنا/صاحب نیوز