تبیان، دستیار زندگی
در گوشه ای از خاطرات آزاده حسن نوری خاطره ای با عنوان «حدیث البابکی» از طنزهای زمان اسارت می گوید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حدیث البابکی

در گوشه ای از خاطرات آزاده حسن نوری خاطره ای با عنوان «حدیث البابکی» از طنزهای زمان اسارت می گوید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
آزاده

دریکی از روزهای اردیبهشت 1365 بود که حدیثی منقول از یدالله بابک بر سر زبان ها افتاد. بابک از بچه های اراک بود که شیرین کاری زیاد داشت و هرازگاهی از این کارها می کرد.
 آن حدیث این بود: «من خلص من الاساره فهو یتولد من مادرش دوباره ». روز بعد یدالله بابک این جمله را که بعدها به حدیث البابکی مشهور شد با زغال بر روی تکه مقوایی نوشته بود و داشت به دیگران نشان می داد که یک دفعه «خلف کور» از پشت پنجره دیدش.
خلف از نگهبانان بدپیله اردوگاه بود که قدی دراز و رنگی سبزه و چشمانی نیمه باز داشت و از همین رو معروف بود به «خلف کور».
 او یدالله بابک را صدا زد و مثل کسی که بمب اتم کشف کرده باشد مقوا را از دست او گرفت و کشان کشان و با خوشحالی او را به سمت در اتاق فرماندهی اردوگاه برد. لحظاتی بعد بلندگوی اردوگاه نام عبدالامیر مترجم اردوگاه را صدا زد تا وقتی مترجم به آنجا برسد فرمانده اردوگاه به تصور اینکه چه چیز مهمی را کشف کرده شروع کرد با غرولند یدالله را سین جیم کردن تا ته توی این موضوع را دربیاورد.
فرمانده بخش های عربی آن را می فهمید ولی گیر داده بود به بخش های فارسی و کلمه «مادرش» مخصوصاً اینکه آن را غلط هم تلفظ می کرد: «ماد- رِش» فرمانده اردوگاه از کلمه ماد  ? رِش، پاک توهم زده بود که آیا رمزی است برای فرار از اردوگاه یا نه پسوند «رِش» رد گم کنی است و اصلاً منظور آقای بابک «مائ » بوده و برمی گردد به قوم ماد که چند هزار سال پیش بر سرزمین بین النهرین و عراق حکومت می کردند و این یعنی که ایران قصد دارد بغداد را اشغال کند.
موضوع وقتی پیچیده تر شد که فرمانده عراقی شروع کرد ماد را صرف کردن تا ریشه آن را دربیاورد: «مَدَرَ مدرا مدرو..» و وقتی به نتیجه نرسید گفت: «بله منظور همان قوم ماد است و احتمالاً یدالله بابک یکی از فرماندهان جنگ است که در بین اسرا نفوذ کرده تا آن ها را برای اشغال بغداد منسجم کند.»
او که هی سگرمه هایش را بالا پایین می کرد و ابروهایش را به چپ و راست می چرخاند، انگشتش را لای دندانش گرفته بود و زیرچشمی یدالله بابک را زیر نظر داشت که «عبدالامیر » مترجم وارد شد.
فرمانده عراقی مقوا را به عبدالامیر داد تا برایش ترجمه کند و وقتی با ترجمه درستش رو به رو شد دیگر پنچر شده بود و برای اینکه کلاسش را حفظ کند یدالله را تهدید کرد که اگر یک بار دیگر از این شوخی ها بکند چنین و چنان خواهد کرد. قضیه ای که داشت بیخ پیدا می کرد، فیصله پیدا کرد.


منبع: برگرفته از کتاب کشکول دربند