تبیان، دستیار زندگی
هرا تنها فرزندم زهرا و تنها یادگار حاج مهدی در تب می‌سوخت و تلاش‌هایم برای پایین آوردن دمای بدنش اثری نداشت. نگران بودم. اگر بلایی سرش می‌آمد خودم را نمی‌بخشیدم. بالای سرش نشستم و قدری قرآن خواندم. در همین حال قسمتی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شفای زهرا


تنها فرزندم زهرا و تنها یادگار حاج مهدی در تب می‌سوخت و تلاش‌هایم برای پایین آوردن دمای بدنش اثری نداشت. نگران بودم. اگر بلایی سرش می‌آمد خودم را نمی‌بخشیدم. بالای سرش نشستم و قدری قرآن خواندم. در همین حال قسمتی از پارچه‌ای كه روی جنازة همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسیله تبرك جستن به آن پارچه شفا یافته بودند, افتادم. پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم حاج مهدی در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بیدار كرد و با لبخندی گفت: «چرا این قدر ناراحت هستی؟» گفتم: «زهرا تبش پایین نمی‌آید, می‌ترسم بلایی سرش بیاید.» حاج مهدی گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پیدا كرده و دیگر تب ندارد.» از خواب بیدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسی نبود. دست بر پیشانی زهرا گذاشتم. تب نداشت. آری او شفا یافته بود.

راوی : همسر شهید حاج مهدی طیاری

منبع :روزنامه جمهوری اسلامی- 24/6/81