تبیان، دستیار زندگی
تا قسمت سوم خواندیم علی و مجید دستیاران اتاق عمل، قاسم را جراحی کردند و حاجی منتظر بهبود حالش بود تا اطلاعات مهم را از او بگیرد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کمپوت سیب دوست ندارم

+O؛ روایت داستانی یک رزمنده


داستان اول (چهارم)



تا قسمت سوم خواندیم علی و مجید دستیاران اتاق عمل، قاسم را جراحی کردند و حاجی منتظر بهبود حالش بود تا اطلاعات مهم را از او بگیرد.

سیب

در قسمت قبل تا آنجا پیش رفتیم که ناصر به حاجی گفت اگر آن اطلاعات را می‌خواهی باید تا بعدازظهر صبر کنی کمی حالش جا بیاید بعداً می‌توانی از او بازجویی کنی! حاجی خندید و گفت: مگر زندانی است، دکتر هم لبخندی زد و گفت: نه خیر قربان اسیر است! حاجی
 و اینک ادامه ماجرا:
 
حاجی گفت: باشد دکتر باور کن اگر اطلاعاتش مهم نبود راضی نبودم حتی یک‌لحظه هم اینجا بماند، دکتر جان عراقی‌ها اینجا را لازم دارند. این کانال و خاک‌ریز برای هر دو طرف مهم است، هرکسی اینجا را داشته باشد بر روی مواضع طرف مقابل مسلط می‌شود. نباید بگذاریم با این کار بزرگی که قاسم کرده و با توکل بر خدا، یکه و تنها دوتا پاتک سنگین دشمن را رفع کرده و خط را نگه‌داشته، زحمت او و تمام بچه‌های واحدش که شهید شدند تا این خط لو نرود را هدر بدهیم. ناصر جان برای وجب‌به‌وجب این خاک‌ریز خون دادیم شهید دادیم. قاسم را روبه‌راهش کن.
ناصر گفت: حاج حسن، قاسم باید تقویت بشود. بگو تدارکات کنسرو و گوشتی یا جیرهٔ جنگی، یا چه می‌دانم چیز دیگری بیاورد تا او بخورد و قوت بگیرد. حاجی گفت: دکتر اصلاً نگران نباش، خدا را شکر آن پیرزن هنوز است و ما هم از صدقه‌سر او همه‌چیز داریم.
 ناصر با تعجب گفت: کدام پیرزن؟ از چه داری حرف می‌زنی؟ حاج حسن گفت: ای‌بابا دکتر همان پیرزنی که تمام داروندارش چند تا مرغ و تخم‌مرغ است؛ یعنی تمام مردم ایران که هم بچه‌هایشان را می‌فرستند جبهه، هم با مال و دارایی‌شان آن‌ها را پشتیبانی می‌کنند. حالا برو دکتر، برو به قاسم برس.
دکتر از حرف‌های حاجی روحیه گرفت. هر چه بیشتر در جبهه‌ها می‌ماند طرز فکرش بیشتر عوض می‌شد. اصلاً رقابت در اینجا با رقابت در جامعه 180 درجه فرق می‌کند. اینجا هرکس برای اینکه به خدا نزدیک‌تر بشود، بیشتر به استقبال خطر می‌رود. برای مأموریت‌های خطرناک چند بار قرعه‌کشی می‌کنند، دنبال پارتی‌بازی بودند تا با گروه داوطلبان به قلب دشمن بزنند. از خواب و استراحت خودشان کم می‌کنند و به‌جای دوستانشان نگهبانی می‌دهند، بی‌خبر از همه و ناشناس لباس رزمنده‌ها را می‌شستند، پوتین‌هایشان را واکس می‌زنند و خلاصه خودشان را به هر زحمتی می‌اندازند تا بقیه راحت باشند، اما در جامعه کسی از این کارها می‌کند؟
با این افکار وارد سنگر شد. دید قاسم به دیوار سنگر تکیه داده و علی برایش کمپوت سیب بازکرده و همچنان دارد به‌زور به خوردش می‌دهد. قاسم هم التماس می‌کند که بابا من کمپوت سیب دوست ندارم. خلاصه مجید و چند تا از رزمنده‌ها هم دارند به او می‌خندند. ناصر رفت جلو و گفت: آهای چند نفر به صد نفر؟ صبر کنید حالش خوب بشود، بابا مگر شما دیروز یادتان رفته؟ چرا عبرت نمی‌گیرید؟ این بابا تنهایی یک گروهان را حریف است! بترسید از روزی که جان بگیرد و تنهایی حال همه‌تان را بکند در قوطی! بابا دفعه دیگر عراقی گیرش نمی‌آید می‌افتد به جان شماها، اگر به خودتان رحم نمی‌کنید به حاجی رحم کنید که بی گردان می‌شود. بروید بیرون ببینم، بروید بیرون و همه را بیرون کرد. آمد سراغ قاسم و گفت: چطوری پهلوان؟
قاسم داشت با ولع و اشتهای تمام کمپوت سیب را می‌خورد. دکتر گفت: مگر تو نمی‌گفتی من کمپوت سیب دوست ندارم؟ قاسم خندید و گفت: دکتر جان از اسم کمپوت سیب بدم می‌آید، خودش را که دوست دارم. تازه این مارمولک‌ها می‌روند تدارکات به اسم من کمپوت گیلاس و گلابی و ساندیس می‌گیرند و خودشان کوفت می‌کنند و به من فقط کمپوت سیب می‌دهند. دکتر گفت: تو خودت از آن‌ها بدتری، اصلاً این بچه‌ها شاگردهای خودت هستند، هر چه سرت بیاورند حقت است! بعد گفت: از شوخی گذشته حالا چطوری؟ ببین اوضاع‌واحوالت آن‌قدر مساعد شده که حاج حسن با تو صحبت کند؟ قاسم سری تکان داد و گفت: «آره خدا را شکر.» صدایش کن بیاید، راستی داش کریم از بچه‌های اطلاعات و عملیات گردان هم اگر دم دست است بگویید بیاید. خیلی کارداریم.

قاسم داشت با ولع و اشتهای تمام کمپوت سیب را می‌خورد. دکتر گفت: مگر تو نمی‌گفتی من کمپوت سیب دوست ندارم؟

دکتر گفت: خیلی مواظب خودت باش تا می‌توانی کم ورجه‌ورجه کن، بگذار تا بخیه‌هایت جوش بخورند، امشب می‌خواهم بفرستمت بروی عقب، بروی خانه پیش بابایت. آن‌هم دو تا بزند پس کله‌ات تا درس بخوانی. راستی حاجی که آمد زیاد احساساتی نشو، هیجان هم برائت ضرر دارد. حرف‌گوش‌کن، اگر حالت بد شود این دفعه دیگر داروی بیهوشی خرجت نمی‌کنم یا با قنداق اسلحه بی‌هوشت می‌کنم، یا زنده‌زنده عملت می‌کنم، خود دانی و
 قاسم خندید و گفت: دکتر چرا زحمت می‌کشی؟ یک آمپول هوا بزن و خلاص دکتر هم گفت: فکر کردی؟ من که نمی‌توانم جواب عراقی‌ها را بدهم، آن‌ها شاکی می‌شوند تازه من هم مشمول الذمه، نه عزیزم بگذار همان‌ها بیایند و پوستت را بکنند. رحمت به آن شیری که تو را بخورد. بچه یک کاری کردی که هنوز سرگیجه‌شان خوب نشده. قاسم سرش را پایین انداخت و آرام گفت: دکتر جان اگر می‌شود حاجی را بگویید بیاید. دکتر لبخندی زد و از سنگر بیرون رفت. چند دقیقه بعد حاج حسن با یک نفر دیگر آمدند پیش قاسم.
بعد از احوال‌پرسی حاجی گفت: ایشان برادر مرتضی از بچه‌های اطلاعات عملیات است، اشک در چشم‌های قاسم حلقه زد و گفت: یعنی داش کریم هم رفت. حاجی سرش را انداخت پایین، برادر مرتضی گفت: به آرزوی دیرینه‌اش رسید. خدا قسمت همهٔ ما بکند و سه‌نفری آمین گفتند. حاجی گفت: قاسم جان دکتر به من گفته است زیاد خسته‌ات نکنم. خلاصه و مفید هر چه از عراقی‌ها می‌دانی بگو، ضمناً از درگیری‌های دیروز هم هرچه است بگو. قاسم در حالی که سعی داشت درد را در چهره‌اش پنهان کند گفت: حاجی آن نامردها، یک کانال بزرگ زدند که از سمت چپ خاک‌ریز وصل می‌شود به کانال ما، اگر بتوانند کانال را وصل کنند، راحت تا عقبه ما نیروهایشان را می‌فرستند و خیلی تمیز سنگر به سنگر را پاک‌سازی می‌کنند، البته من آن سمت خاک‌ریز را کلی مین‌گذاری کردم و آن قسمت را هم عمداً خراب کردم تا اگر خواستند کار کنند در دید بچه‌های ما باشند. کلی هم تله انفجاری برایشان گذاشتم. اگر نقشه داش کریم باشد، داش مرتضی می‌تواند کمک خوبی باشد، در ضمن عراقی‌ها توپخانه‌شان را هم جلو کشیدند، پشت آن نخل‌های سمت راست خاک‌ریز. باید دو، سه تا گروه گشتی شناسایی، رزمی بفرستی آنجا تا گرا را هم بتوانی بگیری... البته خیلی سریع و بااحتیاط کامل این کار را بکنی، اگر یک درگیری ایذایی هم از سمت چپ خاک‌ریز شروع کنی برای گشتی‌هایت بهتر است چون حواس عراقی‌ها را پرت بکند. از همین حالا هم نیروهای کمکی و مهمات درخواست کن.
قسمت‌های بعدی داستان را ادامه دهید تا از اوضاع قاسم و کانال آگاه شوید.

بهروز بیات/ جانباز شیمیایی

بخش فرهنگ پایداری تبیان