تبیان، دستیار زندگی
مادرم بی حجاب بود و پدرم، اعتقاد درست و حسابی به خدا پیغمبر، هم نداشت، تو کل خانواده پدری و مادری هم، حتی یه دونه خانم محجبه هم پیدا نمی شد، خوب بالطبع، منم بی حجاب بودم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زینب عشقی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

واقعا با این لباس می خوای بری؟


مادرم بی حجاب بود و پدرم، اعتقاد درست و حسابی به خدا پیغمبر، هم نداشت، تو کل خانواده پدری و مادری هم، حتی یه دونه خانم محجبه هم پیدا نمی شد، خوب بالطبع، منم بی حجاب بودم.

وحشت

البته یه چیزاهایی برای خودمون داشتیم، مثلا تو مهمونی های مختلط، دامن بالای زانو نمی پوشیدیم و سعی می کردیم یقه پیراهنمون خیلی باز نباشه که اصطلاحا، همه جونمون بیرون باشه، اینها رو مامانم بهمون یاد می داد، اما از اونجا که سال به سال ، دریغ از پارسال، من و خواهرم که نسل جدید بودیم، فکر می کردیم هرچی دامن کوتاه تر و یقه بازتر، فرهنگ بالاتر!
با مهمونی های مختلف خودمون رو کشته بودیم، هر مهمونی یه لباس و یه آرایش جدید، دیگه داشت صدای پدر از اینهمه هزینه برای سر و وضعمون در میومد، کار من و خواهرم شده بود گشتن تو پاساژهای مختلف برای خرید زیباترین لباس، برای مهمونی رفتن!
یکبار، پشت ویترین یه مغازه به زعم خودمون کلاس بالا، لباس جالبی رو دیدم، انگار برام خیلی آشنا بود، با دیدنش یه هو دلم ریخت، رفتم داخل مغازه و از فروشنده قیمتش رو سوال کردم، در حین توضیحات مغازه دار، فهمیدم که این لباس، شبیه لباس یکی از خواننده های معروفه، واسه همین برام آشنا بود، با این که از بالا تا پایین لباس، بیشتر از چهل، پنجاه سانت پارچه نبرده بود، اما با قیمت بالایی اون رو خریدم.
شب مهمونی، دلهره عجیبی داشتم، لباسو پوشیدم و سعی کردم مدل موهام و آرایشم رو هم مثل همون خواننده مذکور در بیارم، وقتی با اون سر و وضع آماده رفتن شدم و از اتاقم اومدم بیرون، با چشمهای گرد شده از تعجب پدر و مادرم مواجه شدم، پدرم اخمی کرد و به تلویزیون دیدنش ادامه داد، اما مادرم یه هو گفت: واقعا با این لباس می خوای بری؟
راستش یه کم خجالت کشیدم، مخصوصا از بابام، ولی سعی کردم مثل دخترهای فیلم های فارسی وان، خودم رو بی پروا نشون بدم و با پررویی گفتم: اشکالی داره؟
خلاصه اون شب مثل نگین تو مهمونی می درخشیدم، پسری نبود که دور و برم نیاد و باهام حرفی نزنه ، دخترام که همه منو چپ چپ نگاه می کردن و حداکثر می پرسیدن که لباسمو از کجا خریدم.
از نیمه شب خیلی گذشته بود که خوشحال و خندان به خونه برگشتیم، با اون کفش هایی که پوشیده بودم، پاهام خیلی درد گرفته بود، خودم رو روی تختم انداختم و با مرور صحنه های جذاب مهمونی به خواب رفتم.

بعد از گذشت دو سه روز، وقتی به اصرار خانواده، برای این که روحیه ام عوض بشه، قرار شد که بریم پارک تا هوایی بخورم، به سراغ کمد لباس هام رفتم تا مانتو بپوشم، نمی دونم چرا نمی تونستم هیچ مانتویی انتخاب کنم، همشون یا تنگ بود، یا کوتاه بود، یا یقه اش باز بود و یا...

دو سال از اون ماجرا گذشته، ولی از یادآوری اون شب، هنوز هم مو بر اندامم راست می شه... با صدای فریادهای مادرم و سیلی های پدرم و لیوان آبی که خواهرم روی صورتم ریخت، از خواب بلند شدم، فقط جیغ می زدم و گریه می کردم و ملحفه تختم رو دور خودم می پیچیدم.
نپرسید چه خوابی ، فقط می تونم بگم  از وحشت این خوابی که دیده بودم نمی تونستم حرف بزنم .... این خواب این قدر طولانی و زجر آور بود که وقتی به زور خانواده ام از خواب بلند شدم، انگار بیست سال بود که به خواب رفته بودم!
بعد از خوردن دو سه تا لیوان آب قند، تا حالم جا اومد، اولین کاری که کردم این بود که به سراغ کمد لباسهام رفتم و لباسی که اون شب تو مهمونی پوشیده بودم رو برداشتم و از پنجره پرتش کردم بیرون.خواهرم بهم اعتراض کرد که چی کار می کنی دیوونه؟ اگه نمی خوایش بدش به من!
از وحشت خوابی که دیده بودم نمی تونستم حرف بزنم و تا دو سه روز، حالم بد بود و از کنار مادرم تکون نمی خوردم، همه اش اون صحنه ها میومد جلوی چشمم و به اون خواب فکر می کردم.
بعد از گذشت دو سه روز، وقتی به اصرار خانواده، برای این که روحیه ام عوض بشه، قرار شد که بریم پارک تا هوایی بخورم، به سراغ کمد لباس هام رفتم تا مانتو بپوشم، نمی دونم چرا نمی تونستم هیچ مانتویی انتخاب کنم، همشون یا تنگ بود، یا کوتاه بود، یا یقه اش باز بود و یا...
جلوی کمدم نشسته بودم که مادرم سر رسید و اعتراض کرد که چرا هنوز آماده نشده ام، با ناراحتی گفتم: من نمی تونم هیچ کدوم از این ها را بپوشم.
خلاصه اون شب یکی از مانتوهای مادرم که خیلی برام گشاد بود رو پوشیدم و وقتی که می خواستم روسری سر کنم نا خودآگاه روسری بلندی برداشتم و حسابی موهامو پوشوندم و این آغاز با حجاب شدن من بود.
خواب اون شب به حدی روی من تاثیر گذاشت که حتی در مهمانی ها و عروسی های زنانه هم نمی توانم لباس باز بپوشم، اکنون من کاملا با حجاب شده ام ، خیلی سعی کرده ام با تعریف خوابی که دیده ام، مادر و خواهر و اطرافیانم رو با حجاب کنم، اما زیاد موفق نشده ام، من تنها فرد محجبه در کل خانواده مون هستم و خدا را شکر می کنم که با یک خواب، راه مرا تغییر داد و به راه مستقیم راهنماییم کرد.

زینب عشقی

بخش زیبایی تبیان


مطالب مرتبط:
مادر مینی زوپ پوش و دختر چادری
زنان بد حجاب را مجازات کنید
کشف دیگری از آزادی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.