تبیان، دستیار زندگی
یك آقا موشه بود كه در لانه كوچکش زندگی می كرد. آقا موشه خیلی مهربان بود، ولی همیشه غمگین و تنها بود. می دانید چرا؟
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرهیز از تمسخر و تحقیر


آقا موشه با احتیاط جلو رفت، برگ‌ها را كنار زد و دید یك جوجه پرنده‌ی كوچك روی زمین افتاده و ناله می‌كند. آقا موشه باعجله به طرف جوجه كوچولو دوید وگفت: جوجه‌ی قشنگ، ناله نكن، ناراحت نباش، همین الان به تو كمك می‌كنم.


موش تنها

پرهیز از تمسخر و تحقیر

یكی بود، یكی نبود، غیر از خدا هیچ‌كس نبود.

یك آقا موشه بود كه در لانه كوچکش زندگی می‌كرد. آقا موشه خیلی مهربان بود، ولی همیشه غمگین و تنها بود. می‌دانید چرا؟ چون حیوانات دیگر با او بازی نمی‌كردند. آن‌ها همیشه موش كوچولو را مسخره می‌كردند. لاك‌پشت گفت: «واه چه‌قدر این موش زشت است!» خرگوش مسخره‌اش می‌كرد و می‌گفت:«دماغش و ببین! همش تكان می‌خوره.» موش كوچولو غصه‌دار و غمگین، سرش را پایین می‌انداخت و می‌رفت توی لانه‌اش. یك روز صبح كه به دنبال پیداكردن غذا از لانه‌اش بیرون رفته بود، چند پرنده را دید كه روی شاخه‌ی درختی نشسته بودند. پرنده‌ها با دیدن موش كوچولو شروع به خندیدن كردند. یكی از آن‌ها گفت:«بچه‌ها دمش را نگاه كنید، فكركردم یك كرم دراز است!» پرنده‌ی دیگرگفت:«چرا گوش‌هایش را نمی‌گویی؟ انگار دوتا پوست تخمه را روی كله‌اش چسبانده‌اند!» آقا موشه از ناراحتی شروع به دویدن كرد، رفت و رفت و رفت. ناگهان صدایی شنید: جیك جیك جیك!

آقا موشه با احتیاط جلو رفت، برگ‌ها را كنار زد و دید یك جوجه پرنده‌ی كوچك روی زمین افتاده و ناله می‌كند. آقا موشه باعجله به طرف جوجه كوچولو دوید وگفت: جوجه‌ی قشنگ، ناله نكن، ناراحت نباش، همین الان به تو كمك می‌كنم. بعد با عجله به اطراف خود نگاه كرد. یك برگ كوچك كه قطره‌ای شبنم رویش بود پیدا كرد و آن‌را به دهان جوجه نزدیك كرد. آب را به گلوی جوجه ریخت تا تشنه نماند. بالای سرجوجه نشست. یك فندق را آن‌قدر به سنگ كوبید تا خرد و ریز شد. ریزه‌های فندق را دردهان جوجه گذاشت. بعد جوجه را روی گلبرگ گل خواباند و رویش را با برگ درخت پوشاند تا سرما نخورد.

موش كوچولو آن‌قدر از جوجه‌ی كوچك مراقبت كرد تا حال جوجه بهتر شد. درهمین موقع سروصدای چند پرنده به گوش رسید. پدر و مادر جوجه كه بچه‌شان را توی لانه ندیده بودند، نگرانش شده بودند و همه‌جا را به دنبال او گشته بودند تا این‌كه او را در كنار آقا موشه پیدا كردند. پدر و مادر جوجه كوچولو با خوشحالی پرزدند و بچه‌ی خود را در آغوش گرفتند. سپس از آقا موشه كه جوجه كوچولو را نجات داده بود خیلی تشكر كردند. خبر به حیوانات جنگل رسید. آن‌ها وقتی از كار آقا موشه خبردار شدند، خیلی خیلی خجالت كشیدند. فهمیدند كه چه‌قدر با حرف‌های بد و مسخره كردن‌ها، آقا موشه‌ی مهربان را اذیت كرده‌اند و باعث ناراحتی‌اش شده‌اند. پس همه‌ی حیوانات دسته جمعی آمدند و از آقا موشه معذرت خواهی كردند. آن‌ها فهمیده بودند كه نباید كسی را مسخره كنند و به خاطر قیافه‌اش به او بخندند، چون ممكن است پشت هر ظاهر نازیبایی، زیبایی‌های فراوان باشد.

مقصود نعیمی ذاکر
نشر لک لک


منبع: آموزش مفاهیم دینی به خردسالان، کتاب راهنمای آموزش قصه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.