فرمانده بود، اما خاکی و بیادعا
خاطرات کوتاهی از شهدای دفاع مقدس (4)
فرمانده بود، اما برای گرفتن غذا، مثل بقیه رزمندهها، توی صف میایستاد. سر صف غذا هم جلوییها به احترامش کنار میرفتند و میخواستند که او زودتر غذایش را بگیرد. او هم عصبانی میشد و میرفت... نوبتش هم که میرسید، آشپزها غذای بهتر برایش میریختند، او هم متوجه میشد و میداد به نفر پشت سری!
یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما، تمام گونهها و دستهایش سرخ و کبود شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه میرفت؛ اما غروب همان روز که از مدرسه برمیگشت، با ناراحتی پالتویش را به گوشه اتاق انداخت! همه با تعجب او را نگاه کردند.
او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود، گفت: چه طور راضی شوم پالتو بپوشم، وقتی که دوست بغل دستیام، از سرما به خود میلرزد؟
خاطرهای از زندگی شهید مهدی باکری
***
شهردار ارومیه بود. 2800 تومان حقوق میگرفت. یک روز گفت: بیا هر چی در این ماه خرج داریم را بنویسیم، تا اگر چیزی اضافه آمد، بدهیم به نیازمندان. همه چیز را نوشتم. از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردم، شد 2650 تومان. بقیه پول را لوازمالتحریر خرید و داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و میدانست محتاجند. گفت: این هم کفارهی گناهان این ماهمان.
راوی: همسر سردار شهید مهدی باکری
***
وقتی جنگ شروع شد، به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند میشد، نه وزارتخانه. رفت پیش امام. گفت: «باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید.» برگشت و همه را جمع کرد. گفت: «آماده شوید؛ همین روزها راه میافتیم». پرسیدیم «امام؟» گفت: «دعایمان کردند.»
خاطرهای از زندگی شهید مصطفی چمران
فرمانده بود، اما برای گرفتن غذا، مثل بقیه رزمندهها، توی صف میایستاد. سر صف غذا هم جلوییها به احترامش کنار میرفتند و میخواستند که او زودتر غذایش را بگیرد. او هم عصبانی میشد و میرفت... نوبتش هم که میرسید، آشپزها غذای بهتر برایش میریختند، او هم متوجه میشد و میداد به نفر پشت سری!
خاطرهای از زندگی سردار شهید محمود کاوه
***
برای گذراندن دوره خلبانی در آمریکا، طبق مقررات دانشکده میبایست هر دانشجوی تازهوارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی، هماتاق میشد. ظاهراً هدف، تسریع در یادگیری زبان انگلیسی بود؛ ولی همنشینی با جوان آمریکایی پرشور و شر، آن هم با بیبند و باریهای اخلاقی و غربی، برای شخصیتی مثل عباس، خیلی آزاردهنده بود.
هماتاقی او در گزارش به افسران ارشد پایگاه از ویژگیها و روحیات عباس مینویسد: «او، فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی، بیتفاوت است. در طول شبانهروز، بارها و بارها به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند (منظور نماز میخواند و نیایش میکند) و از نوع رفتار او بر میآید که نسبت به فرهنگ غرب، موضع منفی دارد و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی، پایبند است.»
خاطرهای از زندگی شهید بابایی
***
مهریه ما، یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا. سکه را بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و صفحه اولش اینطور نوشت:
«امیدم به این است که این کتاب، اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است، جز این کتاب.»
حالا هر چند وقت یکبار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشنهها را میخوانم و آرام میگیرم.
خاطرهای از زندگی شهید محمد جهانآرا
***
یک صندوق درست کرد و گذاشت توی خانه. بعد همه را جمع کرد و از گناه بودن غیبت و دروغ گفت. بعد هم قرار شد که هر کسی از این به بعد دروغ گفت یا غیبت کرد، مبلغی را به عنوان جریمه بیندازد داخل صندوق تا صرف کمک به جبهه و رزمندهها بشود.
این طرح، آنقدر جالب بود که باعث شد همه اعضای خانواده، خودشان از این گناه دوری کنند و به همدیگر در این مورد تذکر بدهند.
خاطرهای از زندگی شهید علی اصغر کلاته سیفری