جایی که شبها زنان جوانش همخانهاند
گزارشی از درون یک اقامتگاه مخصوص زنان
اقامتگاهی در خیابان نجات اللهی تهران هست که زنان و دخترانی مجرد، جداشده، شاغل، بیکار، دانشجو و... را در دل خود جای داده است. مسئول آن خودش یک دختر مجرد 40 ساله است . گزارشی از درون این اقامتگاه را که سرپناهی برای زنان و دختران یادشده فراهم آورده در ادامه بخوانید.
بخش اجتماعی تبیان
خندهها و گریههای پای اجاق گاز اقامتگاه
روی تابلوی بالای یک خانه ویلایی بزرگ در انتهای یکی از کوچههای خیابان نجات الهی، نوشته شده «اقامتگاه جوانان...».
«اسم اقامتگاه که میآید آدم یاد زندان میافتد...» این را یکی از دخترانی میگوید که تازگی به جمع ساکنان اضافه شده است.
مسوول اقامتگاه میگوید: «باید مجوز خوابگاه دانشجویی داشته باشیم که نداریم.»
80 درصد دختران و زنانی که به طور ثابت در این اقامتگاه زندگی میکنند شاغل و شهرستانی هستند و 20 درصد دیگر را مهمانانی تشکیل میدهند که به مدت یک شب تا یک ماه در اینجا سکونت دارند. علاوه بر ساختمان سه طبقه اصلی که حدود 60 مهمان ثابت شش ماهه تا چهار ساله دارد دو اتاق کوچک هم در گوشه حیاط ساخته شده که با یک راهروی کوچک به هم وصل شدهاند. دستشویی، حمام و آشپزخانه این بخش در همین راهروی کوچک قرار دارد.
گوشه حیاط نسبتا بزرگ اقامتگاه، یک تخت چوبی گذاشتهاند. عصرهای جمعه که میشود زهرا دختر 41 ساله شمالی، کتری بزرگش را پر از چای میکند و اتاق به اتاق درمی زند و دخترها را برای خوردن عصرانه به داخل حیاط دعوت میکند. جمع که میشوند یکی دستش به اسام اس است و دیگری دلش هوای یار سفرکرده. یکی بوی خانه و مادر را میخواهد و آن یکی به حقوق تمام شدهاش در آستانه روزهای آخر ماه فکر میکند. اینجا دخترها با همه تفاوتها، قضاوتها، دعواها و بگومگوها پشتشان را به هم میدهند و برای هم مثل اعضای خانواده میشوند.
ساعت از 10 شب که میگذرد خوشبختی دخترها میرود توی گوشیهایشان. اسام اسها و زنگخورهای گوشیها نشان دهنده این است که کسی به یادشان هست یا نه. آنها که کسی را ندارند یا از زنگهای پشت سر هم گوشی بقیه کلافه میشوند به گوشه دنج تختهایشان پناه میبرند. گاهی هم دور از چشم مسوول خوابگاه قابلمه یا تشتهای حمام را میآورند و شروع میکنند به خواندن. این طور وقتها ساناز دختر رشتی خوابگاه آهنگهای محلی شمالی را با تشت میزند و میخواند. آنوقت یکی یکی دخترها، آنها که به قول معروف ته صدایی دارند آهنگهای محلی شهرشان را میخوانند. یکی جنوبی و دیگری خراسانی... نوایی نوایی نوایی توی اتاق تنگ و تاریک میپیچد.
چشمان نیم سوخته ای که با زبان بیزبانی فریاد میزنند
گوشه کتابخانه نشسته و چشمهایش یکی درمیان روی هم میرود و بعد از چندثانیه به زور بازشان میکند. یکی از دستهایش از آرنج قطع شده و نیمی از پوست صورت و بدنش در اثر سوختگی چروک شده است. یکی از چشمهایش را نمیتواند کامل باز کند و هر از گاهی سنگینی نگاه خیرهاش روی دیوار میماسد. نیرویی در درونش اجازه خواب را به او نمیدهد. با دست سالمش فلاسک را بلند میکند و قطرات آخر چای را داخل لیوان میریزد و سر میکشد. بعد کتاب را باز و شروع میکند به خواندن. کسی نمیداند داستانش چیست، از کجا آمده و چه بلایی او را به این شکل درآورده است. ارتباطش با بچهها تنها در حد سلام و علیک و حرفهای روزمره است.
یکی از دخترها میگوید: نزدیک به دو سال است که اینجاست. میگویند مدتها پیش خانهشان در شهرستان دچار آتش سوزی شده و پدرش را از دست داده است. او، مادر و خواهرش از این آتشسوزی جان سالم به در میبرند اما هر سه سوخته و زخمی هستند. حالابه تهران آمده تا هم درس بخواند، هم کار کند و خرج مادر و خواهرش را بدهد.
وقتی درباره شغلش میپرسم به صورتم خیره میشود تا از عمق چشمهایم دلیل پرسیدن سوالم را بخواند. بعد جواب میدهد: تو یه فروشگاه فرش مشغولم... این را میگوید و بعد خیلی محترمانه عذرخواهی میکند و سرش را میاندازد توی کتاب.
ساعت خاموشی است. تک و توک دخترها در گوشه گوشه حیاط راه میروند و با گوشیهایشان صحبت میکنند. دختران تازه وارد اغلب بیشتر در معرض توجه هستند.
تنهایی یک زن 40 ساله در اقامتگاه چیزی شبیه مرگ است
بعد از سه ماه غیبت بالاخره آمده و وسایلی که سه ماه پیش داخل نایلونهای بزرگ و مشکی بسته بندی کرده را باز میکند. کمد لباسهایش نصف فضای اتاق را گرفته و دوطبقه از طبقات یخچال را بیحرف از آن خود کرده است. وسواس عجیبی دارد. تمام وسایلش را وسط اتاق ریخته تا ببرد داخل حیاط بشوید. شست وشو از لباسها و ظرفها شروع میشود و به فرش و صندلیهای اتاق میرسد.
کاری ندارد کی حال و حوصله دارد یا ندارد او کار خودش را میکند و سروصدا راه میاندازد. به خاطر همین وقتی به خوابگاه میآید دیدنش عده ای از دخترها را ناراحت میکند. از خانواده ای سنتی و مذهبی آمده و میخواهد آن طور که خودش میخواهد زندگی کند. برای این استقلال سالها جنگیده و حالا که به مرز 39 سالگی رسیده توانسته به دستش بیاورد.
میگوید: پدر و پدربزرگم در یکی از روستاهای شمال کشاورزی دارند. مثل همه روستاییان از بچگی میرفتیم توی باغها و میچرخیدیم تا اینکه خانوادهام طبق تصمیم قبلی من را مجبور به ازدواج با پسرداییام کردند. گفتم نمیخواهم. بعد از جواب من پسرداییام دیگر میلی به ازدواج نداشت. توی فامیل من را به چشم دیگری نگاه میکردند. پدرم اجازه هیچ کاری را نمیداد وقتی نگذاشت برای ادامه تحصیل به دانشگاه بروم سالها توی خانه برای خودم میچرخیدم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم 30 ساله شدهام. پدرومادرم میدیدند که نمیتوانم ازدواج کنم و این برایشان آزاردهنده بود. کنکور دادم و در دانشگاه تهران قبول شدم این بار جلویشان ایستادم. آمدم تهران و در کنار درس خواندن، کار کردن را هم شروع کردم اما چیزی که آزارم میدهد تنهایی است. پدر و مادرم ناخودآگاه کاری کردند که من نتوانم به هیچ مردی اعتماد کنم. تنهایی یک زن 40 ساله آن هم در یک اقامتگاه بدون خانواده چیزی شبیه مردن است. دست خودم نیست با بچهها دعوا میکنم تا از تنهایی بیرون بیایم. یکی باشد تا با او حرف بزنم...
به تهمت خیانت جدایم کردند...
در اقامتگاه هم ولایتیها هوای هم را بیشتر از بقیه دارند. ترکها و لرها با زبان خودشان با هم صحبت میکنند و این موضوع غیرمستقیم دختران دیگر را ناراحت میکند. مسوول اقامتگاه میگوید: قدیمترها دعواهای نژادی و قومی قبیله ای در خوابگاه بیشتر بود اما الان کمتر شده است. جالب اینجاست که مسوول اقامتگاه خودش یک دختر مجرد 40 ساله است. طنابهای رخت آویز اقامتگاه پر از لباسهایی است که نیمه خیس روی هم انداخته شده است. یکی از دخترها میخندد و میگوید: لباسها و مانتوهای گرانقیمت را روی طناب نمیگذاریم چون احتمال مفقود شدنشان خیلی زیاد است.
ساعت نزدیک به 5 بعدازظهر است و کارمندان یکی یکی از راه میرسند. همه خسته و گرسنه هستند اجاق گازهای اقامتگاه از ساعت 7 بعدازظهر تا 10:30 شب که زمان خاموشی است مدام در حال استفاده است. ساعت 9 اوج زمان آشپزی دخترهاست. شام شب و نهار فردایشان را میپزند و درباره موضوعات روزمرهشان با هم صحبت میکنند. وقت آشپزی با صدای غمناک خواننده داخل گوشی میخوانند و آه میکشند. هر کدام داستانی دارند و ته دل تک تکشان را که زیر و رو کنی به دنبال دستی میگردند تا از قصه ای شیرین بیاید و آنها رابا خودش ببرد.
زهره دختر مشهدی اقامتگاه 35 ساله است. نزدیک به سه سال است که از همسرش جدا شده. وقتی حضانت پسربچه دوسالهاش را به شوهرش دادند دیگر طاقت ماندن در شهر خودش را نداشته و به تهران آمده.
میگوید: با تهمت خیانت مجبور شدم از شوهرم جدا شوم اما هنوز دوستش دارم. وقتی تازه به تهران آمده بودم در یک تولیدی پوشاک نزدیک بازار کار میکردم همانجا هم میخوابیدم صاحب مغازه معتاد بود و نزدیک بود من را هم معتاد کند. بعد از مدتی پولم را به زور گرفتم و چند روزی سرگردان بودم تا اینجا را برای اقامت پیدا کردم. حالاهم منشی یک شرکت خصوصی هستم. زندگی مجردی برای قبل از ازدواج است وقتی ازدواج میکنی دیگر نمیتوانی تنها بمانی تنهایی بعد از ازدواج دردناک است آن هم با شرایطی که ما با آن روبه رو هستیم.
پیازهای توی ماهیتابه را سرخ میکند و آرام زیرلب ترانه مرا ببوس را میخواند. سوزنش روی «گذشتهها گذشته» گیر کرده و تکان نمیخورد.
منبع : اعتماد